جاده حسابی ترافیک شده بود،اکثرکسانی که صبح خبر رو شنیده بودن به سمت بم حرکت کرده بودن،این وسط ماشین های آمبولانس، و آتش نشانی ،از شهرهای اطراف برای کمک رسانی خودشون رو رسونده بودن و همین باعث ایجاد ترافیک شده بود،مسافتی که همیشه یک ساعت نیم وقت می برد،حالا سه ساعته به به پایان رسیده بود،
صدای گریه های مامان و ذکر گفتن هاش همچنان ادامه داشت.
چند روزی بود که حالا عمو مجید بد شده بود و از جاش تکان نمی خورد ،بابا هم پنجشنبه بعداز اینکه از کار اومد تصمیم گرفت برای دیدن عمو بره بم و جمعه شب برگرده،اما با خبری که امروز صبح از تلویزیون پخش شد
و تماس های بی پاسخ مامان به خونه عمو مجید دلشوره بدی به جانمان افتاد جوری که نیم ساعت بعد تو جاده سمت بم حرکت کردیم ،مامان یک ساعت هم آروم نمی شد و مدام شیون می کرد و بر سرو پاهایش می کوباند،حق داشت بابا واقعا عاشق مامان بود.
خودم به هیچ وجه دلم نمی خواست تصور کنم بابام دیگه نیست و تا رسیدن به بم مدام به خودم امید میدادم که بابام زنده اس،اما زمانی که داخل شهر رسیدیم با دیدن صحنه هایی که جلو روم بود دست پاهایم سست شد،از کوچه ها و خیابانهای شهر جز تله ای از خاک و خانه های آوار شده چیزی پیدا نبود اجساد زیادی کنار هم با ملافه سفیدی پوشیده شده بودن و صداهای فریاد و گریه از همه طرف بگوش می رسید،انگار قیامت شده بود،و حالا شهر به آن زیبایی، شباهتی به جهنمی سیاه وتاریکی داشت که همه رو وحشت زده می کرد،نفس کشیدن در آنجا معجزه بحساب می آمد،وحالامنی که همیشه پدر و مادرم مانع رفتن به تشیع جنازه اقوام می شدن حالا در این سن ،شاهد جنازه های بی دست ،و اجساد بی سری بودم که از زیر آوار بیرون کشیده می شدن،حالم بد بود وبوی خون و دود هایی که از بعضی خانه ها بیرون می آمد حس تهوع مرا تشدید می کرد،سرم گیج می رفت و کم کم همه چیز مقابل چشمانم در سیاهی فرو رفت،زمانی که چشم باز کردم خودم را در چادر های صحرایی حلال احمر دیدم که جز چند پرستارکه با رو پوش های سفید و خونی مدام در حال رفت آمد بودن شخص آشنایی ندیدم ،چشم یکی سرپرستار هاکه به من افتاد سمتم قدم تند کرد و سرم را از دستم خارج کرد واز من خواست بلند شوم تا بیماری که وضعیت وخیمی داشت را به این تخت منتقل کنندپرستار که بیرون رفت چند ثانیه بعد چهره آشنای زن عمو را که با روسری سیاه و چشمانی متورم از اشک پیشم می آمدرا دیدم زیر بغلم را گرفت تا کمکم کند بلند شوم و با صدای گرفته ای حالم را پرسید که،(زن عمو بابام،بابام پیدا کردین؟)
زن عمو نرگس بغضش را فرو برد و گفت(نترس دخترم مادرت رفته پیش بابات فعلا بیا بریم ،باید برگردیم کرمان)
پس مامانم چی میشه ؟منو ببرین پیش مامانم می خوام بابام ببینم
باشه میبرمت ولی الان حالت خوب نیست بزار کمی بهتر که شدی بعد
اون روز همراه زن عمو رفتیم کرمان و من نتنهافردای اون روز بلکه دیگه هیچ وقت پدرم ندیدم ،جنازه پدر من هم مثل خیلی از جنازه های دیگه ناشناس دفن شده بود