Dorinka
Dorinka
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

دریای بیرحم چشماش؟ یا موج بزرگ موهاش؟

هر روز که از خواب بیدار میشم، با خودم فکر میکنم دلیل خلقت انسان چیه؟

ذهنم همینجوری درگیر میشه تا وقتی به مدرسه میرسم.

بعد با صدای داد زدن مدیرمون سره کلاس نهمی ها به خودم میام، پا میشم، به در نگاه میکنم، قدم پر میدارم میرم درو می بندم، و دوباره به فکر فرو می رم اما اینبار فکر اینکه چرا ادم باید اینقد اول صبح حوصله بحث با چنتا نوجوون رو داشته باشه، و دوباره ، و دوباره، ودوباره.

اما اینبار فرق داشت حتی تو خواب داشتم به این فکر میکردم قراره روزمو چجوری بگذرونم؟ خوب یا بد؟

نکنه معلم مطالعات از کلاس بیرونم کنه چون درس بلد نیستم!

نکنه معلم ریاضی بهم بگه بیا پایه تخته و من باز هم جلوی بقیه بچه ها خورد شم!

نکنه معلم فارسی بگه از رو بخونم و چون یه کلم رو اشتباه خوندم کل کلاس بهم بخمدن!

صدای زنگ گوشیم بیدارم کرد.

همه چی برام مبهم بود، گوشیم پیدا نمیشد که ساکتش کنم.

انگار داشتم توی دریای بیرحم چشماش غرق میشدم و موج موهاش کارو بدتر میکرد.

دور خودم میچرخیدم.

با صدای عصبی شخصیتی از خودم که توی ذهنم درستش کردم بیدار شدم.

نمیخوای اون گوشیو خفه کنی؟

مگه تو مدرسه نداری؟

همینجوریش تو خونه سربازی میخوای درسم نخونی؟

با اخم از رو تختم بلند شدم، به برنامه نگاه کردم، ولی نه فارسی داشتیم، نه معلم مطالعاتمون اون معلم قبلی بود، نه قرار بود فارسی بخونم.

فقط کل روز قرار بود توی دریایی که خیلی وقت بود توش غرق میشدم دست و پا بزنم.










معلم ریاضیدریای بیرحم چشماشموج موهاشاولین تجربه نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید