هفده سالم بود که رفتم دانشگاه
یه دانشگاه تو یه شهرِ کوچیک
یه شهرِ کوچیک که خییییلی از شهر کوچیک خودمون دورتر بود
یه دانشگاه دولتی و دخترونه
با یه خوابگاه ، داخلِ محوطه دانشگاه
و یه اتاق 16 نفره !!! دقت کنید 16 تا آدم تو یه اتاق !!! فاجعه بود !!!
حسِ یه بازنده رو داشتم
یه بازنده ی واقعی
قرار بود دو سال اونجا بمونم
یه چیزی تو مایه های سربازی بود برام
خلاصه که تصمیم گرفتم انصراف بدم . با خودم میگفتم مگه چیه ؟! میرم خونه ، دوباره کنکور میدم و یه انتخاب عاقلانه تری میکنم .
اما یه صدایی از درونم میپرسید : پس فایده ی فنی حرفه ای رفتنت چی بود ؟! تنها مزیتت یه سال جلو افتادنه ، اونم میخوای از دست بدی ؟!
و پاسخم به اون صدا : آره از دستش میدم ، اینطوری حداقل یه سال از زندگیم هدر میره نه دو سال .
اما قضیه به این راحتیا نبود ، برای انصراف باید یه هزینه ای رو واریز میکردم به دانشگاه ، یه هزینه ی قابل توجه .
به خانواده چیزی نگفتم چون میدونستم مخالفت میکنن . هدفم این بود پولو جور کنم و انصراف بدم و یه بلیت بگیرم و برگردم خونه ( یک ثانیه م به بعدش فکر نمیکردم ، بقیه شو سپرده بودم به خدا )
بنابراین تصمیم گرفتم یه جا مشغول به کارِ پاره وقت بشم .
تو شهر گشتم و یه پیتزایی پیدا کردم که منشی میخواست ...
از اسمش خوشم اومد ، پیتزا تپل
رفتم داخل ولی یکی زودتر از من رفته بود ، اتفاقا اونم دانشجو بود و اتقافا هم اتاقیم بود ...
جفتمون برای اهداف خاصی به شدت نیاز به اون کار داشتیم ( انگار که هیچ کارِ دیگه ای تو اون شهر نیست )
صاحب پیتزایی یه پیشنهادی داد
گفت جفتتونو استخدام میکنم و حقوقتونو نصف میکنم ، یکیتون تلفن جواب بده اون یکیم بشینه پشت سیستم .
جفتمون از خدا خواسته قبول کردیم ، چون اعتماد کردن به غریبه ها برامون سخت تر از گرفتن حقوقِ نصفه نیمه بود .
یه ترم گذشت ...
بدون اینکه اهمیتی به نمرات ِ دانشگاه بدیم میرفتیم سرِکار تا پول جم کنیم ، تو اون اتاق 16 نفره نه خواب داشتیم نه آرامش نه یک وجب پِرایوِیسی اما عوضش هدف داشتیم ( هدف ، آدمو زنده نگه میداره )
من علاوه بر پیتزا تپل تو خوابگاهم کار میکردم ( تایپ ، نصب ویندوز ، ساخت پاورپوینت و ... ) تااازه برای کنکورم آماده میشدم .
تقریبا یه ترم و نیم گذشت و پول جور شد ...
هیچ وقت لحظه ای که میخواستم برم انصراف بدم رو یادم نمیره
تصور کردم بعد از انصراف از دانشگاه باید برم از پیتزایی استعفا بدم
باید از آهو خداحافظی کنم ، باید به بچه های اتاق میگفتم که دارم از پیششون میرم .
چرا زندگی اینقدر عجیبه ؟!
تا قبل از جور شدن اون پول فکر میکردم خوابگاه کابوسه اما بعد از رسیدن به هدفم ، تازه داشتم قشنگیای خوابگاه و بودن با 15 تا دوستِ خوبو میدیدم ...
خلاصه بیخیال تصمیمم شدم و یه تصمیم دیگه گرفتم ...
همین جا میمونم ، پیشِ همین آدما ، با همین حس و حال ، حتی اگه مثه یه بازنده باشم
اون پولی که جمع کرده بودم رو قرض دادم به آهو تا جفتمون بتونیم استعفا بدیم ، آخه دیگه کار کردن کافی بود ، وقتِ گشت و گذار و ولخرجی و خندیدن با دوستان بود ! و باور بفرمایید بعد از پس گرفتنِ اون پول تا قرونِ آخرش صرفِ ساختن لحظات شاد شد و خاطراتی که از اون روزا برام ثبت شده قیمتش خیلی بالاتر از این حرفاست .
میدونم الان آخرِ داستانه و اصلا شبیه یه قهرمان نیستم اما باور بفرمایید بابت اون دو سال زندگی که داشتم خیلی به خودم افتخار میکنم ، خیلی زیاد !!!
راستی من هنوزم همونم
هنوزم مشغولِ یه کارِ پاره وقتم
البته نه اینکه کارِ تمام وقت بدست نیاورده باشما ، بدست آوردم اما بعد 3 ماه استعفا دادم ، اون حقوق و مزایای کارِ تمام وقت داشت ، منو از هدف اصلیم دور میکرد ...
خلاصه که کارِ پاره وقت بهم ارزش افزوده ای میده که هم میتونم باهاش لحظات شادی رو برای خودم بسازم و هم ، زمانِ کافی برای نشونه گیریِ یه هدف گنده تر رو بدست بیارم .
شما چطور ؟! کارِ پاره وقت دارید یا تمام وقت ؟! آیا حاضرید برای رسیدن به هدفِ اصلیتون ، یه مدتِ محدود مشغول به کارِ پاره وقت بشید ؟! کاری که اصلا موردِ علاقتون نیست ؟!