یک عاشقانهی پرکشش، نه چندان متعارف و در عین حال پرطرفدار عصر ما.
گابریل مارکز نمیترسد داستانش را لو بدهد، آخر داستان را، اول کتاب میگوید و حالا تا دلتان بخواهد به عقب برمیگردد و با جزییات بسیار ریز شخصیتها را شرح میدهد. آن قدر که گویا یک فرد واقعی را توصیف میکند.
خواندن این کتاب، سلیقهی خاص و درک خاصی میخواهد. از مارکز عصبانی میشوی چرا فلورنتیتو را تا این حد منحرف کرد، چرا روابط پنهانی دکتر اوربینوِ پایبند به اخلاق را شرح داد، چرا فرمینا متکبر، ساده لوحانه به سمت فلورنتینو جذب شد؟! چرا کاری میکند دلت به حال فلورنتینو بسوزد و بعد امریکای نوجوان را وارد داستان کرد؟!
مشخص است انتظار یک عاشقانهی آرام نباید داشت. این، هنرمندی مارکز است که از واقعیات، داستان میسازد و بیرحمانه در برابرت به نمایش میگذارد. سیاه و سفید مطلق وجود ندارد، شخصیتها خاکستریاند، بعضی به سفید نزدیکتر و بعضی به سیاه بیشتر.
داستان، ماجرای تکراری عشق یک پسر فقیر به دختری ثروتمند و نرسیدن این دو به هم است. مارکز در خلال داستانش راوی یک پیام است؛ عشقِ بیمارگونه مانند وباست، بدتر از وبا تو را میکشد، ذره ذره انسانیت و شرافتت را از دست میدهی و در پردهای از اوهام، فکر میکنی، انسانی زندهای.
البته که بسیاری از جنبههای اروتیک کتاب در ایران سانسور شده، ولی با این حال، در دلِ کتاب جنبههای روانشناسانهی زیادی وجود دارد.
اینکه فلورنتینو آریثا با دخترهای نوجوان و زنان بیوه رابطه دارد، از ناخودآگاهِ بیمارِ ذهنِ او پرده برمیدارد. درخیالش یا با همان فرمینا داثای نوجوان است و یا به خاطر اشتیاق به مرگ شوهر او، به بودن با بیوهی فرمینا فکر میکند.
داستان، جذاب و سیاه است، شیوهی روایت، خاص گارسیا مارکز است، توصیفها در پارهای از صفحات، بیش از اندازهی لزوم است.
کتاب مفاهیم قابل تامل زیادی دارد، مارکز به شما عینک واقعگرایی، با چند درجه گرایش به منفینگری میدهد و بدون هر نوع قضاوتی، کتاب را تمام میکند.
به نظر من، سنی که این کتاب را میخوانیم، در درک مقصود مارکز، موثرتر خواهد بود.
از این کتاب فیلمی در سال ۲۰۰۷ ساخته شده و نمرهی ۶.۴ رو از سایت imdb گرفته است.