قبل از آنکه شروع به خواندن این کتاب کنی، صادقانه به چهار سوال جواب بده.
اول، چقدر حوصلهی شنیدن دردِدل اطرافیان و به طور خاصتر غرغر آنها را داری؟
دوم، تا به حال کتابهایی با زبان سراسر کنایه و اعتراض به جامعه خواندهای؟
سوم، دیدگاهت راجع به پوچگرایی چیست؟
چهارم، اگر نوجوانی را پشت سر گذاشتهای؛ میانهات با جماعت نوجوانها و به طور خاصتر، دستهای که کلهشان بوی قرمهسبزی میدهد، چه طور است؟
اگر از قید مفاهیم اعتراضی به جامعه و دیدگاه پوچگرایی حاکم بر کتاب بگذریم، کل کتاب در پاراگراف زیر خلاصه میشود.
پسر شانزده سالهی افسردهای که کسی را ندارد تا با او دردِدل کند و تو تنها شنوندهی درددلها و غرغرهایش هستی. هولدن از اطرافیانش متنفر است، به جز برادر جوانی که از دنیا رفته و خواهر کوچکترش.همه، حتی والدینش حقهباز و پستاند. تا دلتان بخواهد وارد جزئیات میشود و برای حقهباز بودن و پستی اطرافیانش دلیل میآورد. گاهی از حجم شاکی بودن او حوصلهات سرمیرود و دنبال دلیلی برای خواندن ادامه کتاب میگردی. اما وقتی از دیدگاه سلینجر به او نگاه کنی، از اینکه جامعه و مدرسه باعث پیدایش چنین نوجوانان بیماری میشود، برایش دل میسوزانی. دور از انصاف هست که نگویم، گاهی از افکار عجیب و حماقتهای او به خنده میافتی.
جان کلام ناطور دشت چنین است، با چنین فضایی شروع شده و با همین فضا به اتمام میرسد. سلینجر میخواهد بگوید، هیچ کار و هیچ چیزی در این دنیا معنا ندارد، تنها امید ما، کودکان هستند که آنها هم تحت تاثیر جامعه، مدرسه و خانواده، نهایتا مانند هولدن به پول، مدرک، مال، سیگار، الکل و هرزگیهای دنیا آلوده میشوند.
ناطور یعنی مراقبت کننده و نگهبان؛ رویای هولدن آن است که در دشتی واقع بر لبهی پرتگاهی خوفناک، چون ناطوری مانع از افتادنِ کودکان شود. واضح است که دشت، دنیای کودکی و پرتگاه خوفناک، دنیای بزرگسالی است و هولدن علیرغم آلوده شدن خود، رویای نجات کودکان را در سر دارد.
عدهای معتقدند با توجه به لحن محاورهی کتاب، بهتر است کتاب را به زبان اصلی بخوانیم، ولی من با این ترجمه مشکلی نداشتم و به نظرم اگر به چهار سوال ابتدای این متن پاسخ مثبت دادید، این کتاب را از زبان یک نوجوان بخوانید و مانند یک بزرگسال به حرفهایش فکر کنید.