هرچقدر این مسیر پیچاپیچ را جلوتر میرویم ، مه غلیظتر میشود و سرما جرئت بیشتری پیدا میکند. درخت ها با دستهای عریان و خالی ردیف به ردیف ایستاده اند و ماشین ها را نگاه میکنند . نگاهشان که میکنم ،لرز میگیرم . گمان نمیکنم بهار ،دوباره سبز شوند.
فریبا کنار دستم نشسته و با چشمهای بسته به آهنگی که از رادیو پخش میشود گوش میدهد؛ریتم تند دارد . خاموشش میکنم.
چشم هایش را باز میکند و دوباره می بندد. میترسد چیزی بگوید و منِ لجبازِ بدعنق، مسیر آمده را برگردم...
_میگم که ... کباب ترش بخوریم. با دوغ و ریحون. در ضمن مخالف اینم نیستم که تو اتاقک ته باغ یه دودی هم بگیریم.
ته صدایش خنده ی بی حالیست. چیزی نمیگویم ، فقط شیشه را پایین میدهم و نفس بلندی میکشم .انگار که تمام اکسیژن شهر داخل ریه هایم سرازیر میشوند .سرفه میکنم و فریبا این بار میخندد.
_دود رو توی ریه هات میتونی تحمل کنی ولی اکسیژن رو نه...
بدون اینکه فکر کنم میگویم:_ به خاطر اینه که عادت به چیزهای خوب ندارم.تا الان همه چیز برام مثل خوردن یه شربت تلخ بوده. دماغم رو گرفتم و سر کشیدم،روشم یه لیوان آب. فقط نمیدونم این شربت زهرماری کی قراره تموم بشه.
فریبا سعی میکند چیزی بگوید، دست آخر طاقت نمی آورد
_ماهرخ تورو به خدا از هر حرف ساده ،فلسفه بیرون نکش.
دست به شالش میکشد و آرامتر میگوید:_تو خود اون شربت تلخه ای.
رسیده ایم . ماشین را بین جدول و یک لندور مشکی پارک میکنم. نگهبان که پسر کم سن و سال و خوش قیافه ایست سر میرسد و میگوید که باید ماشین را جابه جا کنم.
فریبا کیف پولش را باز میکند و دو اسکناس ۱۰۰ تومنی بیرون میکشد . پسرک کمی این پا و آن پا میکند و بعد از آنکه اسکناسها را در جیبش میچپاند، به سمت دیگری میرود . من تمام این مدت داخل ماشین نشسته ام و چشم دوخته ام به چشمهای پسرک نگهبان. همینکه میرود زو به فریبا میگویم:_ چشماش رو دیدی؟شبیه شاهرخ نبود؟
فریبا شیشه هارا بالا میدهد و بعد از یک نفس عمیق از ماشین پیاده میشود. چشم میچرخانم تا دوباره ببینمش اما انگار غیبش زده باشد،نیست که نیست. پشت سر فریبا راه می افتم. باد پشت گردنم را قلقلک میدهد و مثل انگشتان یخ زده ای روی کمرم ضرب میگیرد.