یک اصل اساسی به نام اصل حصار Chesterton میگوید که تا زمانی که مورد مصرف چیزی را نفهمیدهاید نمیتوانید اقدام به اصلاح یا حذف آن کنید. اگر جایی حصاری دیدید و خیال کردید که هیچ کاربردی ندارد و تصمیم گرفتید آن را حذف کنید شما یقینا در اشتباه هستید. اگر چیزی را میبینیم که وجود دارد نمیتوانیم خیال کنیم که آن چیز بیهوده است و ابتدا باید آن را شناخت.
به همین صورت باید انقلاب اسلامی ایران، مولفهها و جریانات موثر بر آن و روح این انقلاب را شناخت. گفتار جدیدی به طور غیررسمی و نیمهرسمی در تریبونها، گفتگوها و در فضای مجازی به گوش میرسد با عنوان «۵۷ ای ها» یا «نسل ۵۷ ای»، و اینکه گروهی بودند که اشتباه کردند و ۴۶ سال (تا این زمان) کشور را به عقب راندند و سبب سلب فرصتهای تاریخی برای ورود ایران به جمع جوامع توسعهیافته شدند، جانهای بسیاری را در جنگها و اختلافات و تحریمهایی که میتوانست از اول وجود نداشته باشد ستاندند و عمرهای فراوان به باد دادند.
این گفتمان ۵۷ ای ستیز تا حد زیادی درست میگوید اما مشکلش اینجاست که جهان را تنها از دریچهی محدود نگاه خود مینگرد. اگر از نگاه شخصی به انقلاب اسلامی بنگریم، ما هم به فحاشیهای مصطفی مهرآیین و حاتم قادری با طعم میشل فوکو و کیرکگور گوش میکنیم تا دلمان خنک شود و به قول بیژن عبدالکریمی چهار تا فحش هم رویش میگذاریم. از نگاه شخصی، برخلاف دانشگاه رفتههای پیوسته انقلابی، ما حتی علاقهای به چمران و طالقانی و امام موسی صدر هم نداریم و حالمان از سخنرانیهای حسینیهی ارشاد به هم میخورد. اما این خودخواهی است که پدیدهها و جریانات عظیم تاریخ را تنها از محدودهی تنگ نگاه خودی ببینیم.
جای شگفتی است که کسانی که انقلاب ۵۷ را نابخردانه و یا غیرضروری میدانند دچار همان اشتباهی میشوند که نسل ۵۷ ای مرتکب شدند، یعنی واژگون کردن نظامی که آن را نمیشناسند و متوجه فوایدش نیستند. و عجیبتر اینکه ایرانی همواره میگوید سال از سال دریغ از پارسال، و با بدتر شدن وضعیتش تازه میفهمد که چه از دست داده، و تا آن حصار را واژگون نکند در ضروریات وجودی آن حصار اندیشه نمیکند. به همین شکل وقتی نظام کنونی را سرنگون کرد تازه میفهمد که چه اشتباهی کرده است.
برای اصلاح یا حتی حذف انقلاب ۵۷ نیاز به شناخت آن است و شناخت این انقلاب همانند همهی پدیدههای اجتماعی و طبیعی بدون شناخت تاریخ و پیوستگی انقلاب اسلامی با تاریخ ایران ممکن نیست. این اشتباه گروهی است که خیال میکنند کتابهای فلان نویسنده یا نظریههای فلان نظریه پرداز باعث انقلاب شد. این جماعت که تصور میکنند ایدهها از آسمان بر زمین نازل شده و سبب تحولات زمینی میگردند، در تناقضی بنیادین گرفتار آمده و خود منتقد «ایدئولوژی» شدهاند و عجیب تر آنکه دنبالهی ایدئولوژیهای جدید را می پویند از قبیل لیبرالیسم. یعنی دقیقا به همان راهی رفتهاند که آن نویسندگان و نظریهپردازهای کذایی رفته بودند.
انقلاب اسلامی رگههای متعددی دارد که پیوستار تاریخ ایران است. هم گرایشات مارکسیستی در آن دخیل بوده است، هم اسلام شیعی، هم حکمت کهن ایرانی، هم شیوهی سیاست ورزی اخلاقمدارانهی ایرانی و تقسیم جهان به خوب و بد که نمودار آن شاهنامهی فردوسی و گلستان سعدی و انواع اندرزنامهها و سیاستنامههای ایرانی است. انقلاب هم حاوی نیروهای تجددخواه است که ساختارها و قوانین دوران پهلوی را در ادارهی کشور ادامه میدهد (برای مثال اصول نوین انقلاب سفید را مانند تداوم قوانین اصلاحات ارضی و رای دادن زنان)، و نیز تداوم میراث مشروطه در بوروکراسی و حکومت قانون و وجود شوراهای قانون گذاری و تصمیم گیری و نیز انتخابات. از آن طرف تجددستیز نیز هست و دوگانههای توسعه یا پیشرفت، تکنوکراسی یا تعهد، صدور انقلاب یا مذاکره با غرب، گفتمان موشک یا پوشک، گفتمان لُنگ و نان خشک یا معیشت، همچنان بعد از ۴۶ سال به روشنی محل بحث و نزاع است.
تجدد و تجددستیزی در سراسر تاریخ ایران وجود داشته است. در ایران هم امام محمد غزالی را داریم و هم رازی و فارابی، هم تاریخ بیهقی را داریم و هم تذکره الاولیاء عطار، هم سیرت پادشاهان سعدی و هم رستم التواریخ را.
دکتر احمد احمدی در مقدمهی تاملات دکارت از قول مونتنی مینویسد:
اگر دینی وجود دارد برای چه آن را تغییر دهیم با آنکه هیچ دینی را نمیتوان اثبات کرد؟ و دین دومی که قرار است جایگزین اولی شود بهتر از اولی قابل اثبات نیست. بنابراین فقط یک دین، یعنی حداقل، کافی است. هیچ چیز خطرناکتر از آن نیست که به یک نظام سیاسی که روزی پا گرفته است دست بزنیم. زیرا از کجا که نظام بعدی بهتر باشد؟ دنیا روی عرف و عادت زنده است و ما نباید آنها را از روی آرای شخصی که فقط نمودار اخلاق امزجه و بالاتر از آن، مولود پیش داوریهای ناشی از محیط خود ماست بر هم زنیم. یک ذهن طبیعی سالم هرگز به آراء خویش اطمینان کامل ندارد و به همین جهت شک بارزترین نشانهی حکمت است.
فهم پیچیدگیهای انقلاب نیازمند آن نیست که از میشل فوکو، هانا آرنت و فوکویاما نقل قول بیاوریم بلکه باید تاریخ و فرهنگ ایران را شناخت. در شخصیت امام خمینی به عنوان رهبر انقلاب، میتوان شباهتهایی را با خواجه نصیرالدین طوسی دید که او نیز یک فقیه شیعه و یک حکیم ایرانی، یک سیاستمدار و یک «برانداز» بود که توانست نقطهی اوج اثرگذاری خود را بشناسد و با ورود به دستگاه مغول موجبات ایرانی کردن مغولان را فراهم آورد، درست همانند خمینی که در اوج ناتوانی و ناکارآمدی حکومت شاه توانست رهبری انقلاب را به دست بگیرد و ثبات نسبی را به کشور برگرداند.