بهنام
بهنام
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

مهربانی، غایت تکامل روح

در جهانی که می شناسیم یک سیر تکاملی هدفمند وجود دارد. در عقیده‌ی بعضی عرفا آفرینش ابتدا از جهان بی روح ماده شروع می‌شود و بعد گیاهی و سپس جانوری و در مرحله‌ی بعد انسانی و در نهایت الهی: از جمادی مُردم و نامی شدم. در قرآن آمده است که انسان ابتدا خاک بود و بعد نطفه شد، نطفه تبدیل به علقه شد و همینطور مراحل مختلف را طی کرد تا نهایتا روح در آن دمیده شد. در دیدگاه به اصطلاح علمی هم حیات ساده‌ی تک سلولی و سپس چند سلولی در چهار میلیارد سال قبل از مواد آلی آغاز می‌شود و در دوره‌ی انفجار کامبرین در پانصد میلیون سال پیش وارد حیات موجودات پیچیده می‌شود. در ۶۵ میلیون سال پیش و بعد از انقراض دایناسورها غلبه و برتری در زمین به پستانداران می‌رسد که زیرساخت‌های بهتری برای پرورش همنوع دوستی، مهربانی و زندگی اجتماعی دارند. انسان‌ سان ‌ها در حدود ۵ میلیون سال قبل ظاهر می‌شوند که روی دو پا راه می‌روند و گونه‌ی انسان هوشمند امروزی در حدود دویست هزار پیش در آفریقا پدیدار می‌شود که قادر به استخدام ابزار است، برای تدفین درگذشتگان مراسم خاصی دارد، از بیماران و افراد پیر مراقبت می‌کند، غذا را بر روی آتش می‌پزد، در شکار مهارت غیرغریزی کسب می‌کند، به تدریج از حدود پنجاه هزار سال پیش از زبان برای ارتباطات استفاده می‌کند، دین و مرام و عقیده و باور دارد، شکل‌هایی از هنر را به صورت موسیقی و نقاشی و رقص و داستان می‌شناسد، حیوانات را از حدود بیست هزار سال پیش اهلی کرده و از دوازده هزار سال پیش به تدریج مبانی کشاورزی، تمدن شهری و حکومت را می‌آموزد، خانواده را می‌سازد و در نهایت در حدود ۳ هزار سال قبل به توحید می‌رسد، خود را به شکل موجودیتی تاریخی می‌بیند و تاریخ خود را ثبت می‌کند و همزمان در فرهنگ و اخلاق و هنر و گستره‌ی علوم به پیشرفت‌های شگرف می‌رسد.

اگرچه داروینیست‌ها می‌گویند که ترجمه‌ی evolution باید فرگشت باشد و نه تکامل، و این را به این دلیل می‌گویند که وقتی صحبت از تکامل می‌شود ناخودآگاه یک هدف غایی و یک نظام ارزش گذاری مد نظر است، در حالیکه طبیعت روی هیچ چیزی ارزشی نمی‌گذارد و تنها معیار ارزش گذاری برای طبیعت گسترش نسل است، اما آنچیزی که در جهان ما تکامل می‌یابد نه گونه‌های جانوری بلکه «روح» است که در بستر جسم حلول می‌یابد و آنجا تکامل می‌پذیرد.



روح در بستر تکامل مادی و طبیعی سیر هدفمندی را دنبال می‌کند که در جهت پیشرفت مهربانی است و این هدف تکاملی روح است. یعنی خود روح از این طریق متکامل می‌شود. هر چه روح متکامل‌تر شود گستره‌ی وسیعتری از حیات را می‌پرورد و این پرورش مترادف با مهربانی است. همانطور که در گفتار عامیانه وقتی کسی وارد اتوبوس شلوغی می‌شود و می‌گوید «یه کم مهربون تر بایستید»، مهربانی همین در بر گرفتن است و با تکامل روح، آگاهی نسبت به «جان» توسعه می‌یابد. همانگونه که در حکمت فردوسی و سپس سعدی گفته می‌شود که همه‌ی موجودات در این جان مشترک اند از انسان گرفته تا مورچه.

وظیفه‌ی روح این است که جان را که یک امر کلی و انتزاعی است در قالب تک تک موجودات حلول دهد. مهربانی موضوع آگاهی از جان است و شرافت جان و اینکه «جان شیرین» خوش است. نه فقط جان من و تو بلکه جان همگان.

یکی از نمودهایی که آفرینندگی روح در آن نمودار می‌شود «مادر» است که در موجودات پیشرفته یعنی پستانداران و بالاخص انسان همواره به صورت وجودی مهربان دانسته می‌شود که از وجود خود می‌بخشد و موجود دیگری را خلق می‌کند.

در طبیعت مادرانگی نوعی اضطرار وجودی نهفته است به این معنی که مادر چاره‌ای جز آفرینش و مهربانی ندارد. بهترین مثال برای درک این موضوع سه شعر معاصر است: «بیچاره مادر» از ایرج میرزا، «آهسته باز از بغل پله‌ها گذشت» از شهریار، و «پشت درو ننداختی ننه» از مسعود فردمنش.

ترانه‌ی مسعود فردمنش که با صدای معین خوانده شده است یک توصیف خوب از مهربانی مضطر است. مادری که احتمالا شب زود می‌خوابد اما هوای فرزندش را دارد که تا دیروقت بیرون است و شاید با دوستانش مشغول جوانی است. پس چفت در را نمی‌بندد. این مادر با اشتباهات و جوانی‌های فرزندش کنار می‌آید چون چاره‌ی دیگری ندارد جز «خدا خدا کردن». به قول ایرج میرزا در این شعر فوق العاده:

پسر رو قدر مادر دان که دایم / کشد رنج پسر بیچاره مادر

برو بیش از پدر خواهش که خواهد / تو را بیش از پدر بیچاره مادر

نبیند هیچ کس زحمت به دنیا / ز مادر بیشتر بیچاره مادر

تمام حاصلش از زحمت اینست / که دارد یک پسر بیچاره مادر

یا آن شعر معروف شهریار که گویی مادر حتی بعد از مرگ نیز در حال «گذر کردن از بغل پله‌ها» است آن هم «به آهستگی»، شاید در این اندیشه که نمی‌خواهد مزاحمتی برای فرزندش ایجاد کند. این مادر مظهر مطلق وقف خویشتن است که همواره در زندگی فرزندانش زنده است و از خود چیزی جز «حرف و حدیثت منم» ندارد.




اگر به آرامگاه سعدی رفته باشید حتما آن حوض ماهی‌ها و گلکاری‌های اطراف مزار را دیده‌اید. ایران‌شناسانی که در زمان قاجار از شیراز دیدن کرده‌اند مانند ادوارد براون، به وجود حوض ماهی‌ها و بوستان اشاره کرده‌اند که این ماهیان به احترام سعدی در امان هستند و کسی آنها را صید نمی‌کند. این منطقه در آن زمان خارج از شیراز بوده و کنار سرچشمه آب رکن‌آباد واقع شده بود (همانجا که حافظ می‌گوید بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت / کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلی را). ابن بطوطه که تنها چند سال بعد از مرگ سعدی از مزار او دیدن کرده می‌گوید این حوض ماهی به دست خود سعدی احداث شده‌ است. این منطقه تفرجگاه مردم بوده و برخی از بزرگان و سخنوران شیراز در این مکان به خاک سپرده شده اند.

یکی از وجوه بارز سخن سعدی و در واقع مبنای فکر و شناختی (عرفانی) او وحدت میان جزء و کل و پیوستگی میان انسان و جهان است. در نگاه او انسان را در طبیعت می‌توان دید و خدا را در طبیعت می‌توان شناخت. موارد فراوانی هست از اینکه گونه یا چانه‌ی یار را به سیب تشبیه کرده یا انواع تشبیهات دیگر از نرگس و لاله و سرو و بنفشه به حالات و احوالات گوناگون انسانی. از خاک تربت سعدی گیاه «مهرگیا» می‌روید، که از گذشته همانند انسانش دانسته‌اند، همانگونه که از خود سعدی مهربانی:

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند، بر سر تربت سعدی بطلب مهرگیا


سعدی اگرچه سبک خود را شیوه‌ی «زهد و طامات و پند» می‌نامد اما صرفا یک اندرزگو یا معلم اخلاق خشک و خالی نیست بلکه سخن او گفتار روح است. و همانطور که روح از طریق جهان ماده توسعه می‌یابد، گفتار او نیز در هماهنگی با طبیعت است، و این حوض ماهی و گلکاری هم چیزی جدا از این یادآوری تکان‌دهنده نیست تا رابطه‌مان با طبیعت انسانی‌مان قطع نشود. تصور می‌کنم سعدی این آرزوی خیام را به خوبی به واقعیت مبدل کرده است:

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بر دمیدن بودی


روحتکاملادبیات فارسیسعدیحکمت
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید