در نوشته های قبلی که در مورد تجربیاتم در زمینه های کاری نوشته بودم چنرین نفر از دوستان تو قسمت نظرات نوشته بودن که زیاد در مورد جزئیات ننوشتم.
این نوشته رو با همین صراحتی که در عنوان آوردم شروع به نوشتن میکنم و از رَکَبی می نویسم که تازه خوردم، خیلی خیلی تازه!
تازه دوران کارآموزیم رو تموم کردم و با اعتماد به نفس برای چند تا شرکت که در حد اطلاعات من روزمه می خواستن درخواست فرستادم و همون بعد از ظهر از یک شرکت باهام تماس گرفتن و یک خانوم خیلی خوش برخورد برای فردا صبحش باهام قرار مصاحبه گذاشت.من تو رزومم هیچ چیزی رو اضافه نمی نویسم، اصلا هم اغراق نمیکنم که بعدا گیر نیفتم، پس وقتی از شرکتی تماس می گرفتن مطمئن بودم که در همون حدی که داخل رزومم اومده اکی هستن و وقتی تماس می گیرن میدونن که با چی روبرو میشن.
این بود که با اعتماد به نفس همیشگی سر صبح رفتم مصاحبه! یوقتایی شاید شده بگین که کاش پام می شکست و فلان جا نمی رفتم، امروز من بابت اون روز صبح همین رو تو دلم میگم.
یک شرکت حوالی یک محله ی خوب، بدون تابلو طبقه ی چهارم یک ساختمان چهارطبقه با ویوی عالی و کاملا فضای حرفه ای و کارمندان خوب و خوشرو و خوش پوش و صندلی ها و مبلمان با کیفیت و خلاصه هر چیزی که برای رنگ کردن چشم یک تازه وارد لازمه! چشمم رنگ شد و تو مصاحبه هم که از قبل می دونستم قبولم و گفتن از شنبه بیا!
من رو اَبرا! چی بهتر از این، کارآموزی که قرار بود شش ماه طول پیدا کنه رو دو ماهه تموم کردم، حالا میتونستم به یادگیری ادامه بدم و درآمد هم داشته باشم. از شنبه به اون شرکت رفتم.در ادامه می خوام از نشونه هایی بگم که طی شش ماه کار کردن من در اون شرکت جلو چشمم اتفاق افتاد و من عمدا خودم رو گول زدم که نه، واقعیت اینی نیست که من دارم به چشم، تاکید میکنم، به چشم می بینم.البته نمیخوام این نوشته حالت شکواییه پیدا کنه و ناله و زاری کنم، فقط می خوام نشونه هایی رو بگم که شاید شما هم همین الان میبینید و هشداری بدم که اگر دیدید جدی بگیرید.
شنبه صبح به شرکت رفتم، اعضای شرکت که حدودا ده نفر بودن داشتن صبحانه می خوردن، تا ساعت 9 و نیم وضع به همین منوال بود تا ساعت 9 و نیم میز و صندلی من رو بهم نشون دادن. خب خیلی هیجان داشتم، تو مصاحبه بهم گفته بودن ساعت کاری از 9 صبح تا 5 و نیم عصره و یک ساعت ناهاری و صبحانه هم مال کارمنده. بعد اینکه روز به پایان رسید و من هر کاری که ازم خواسته بودن به نحو احسن انجام دادم ساعت پنج و نیم از شرکت زدم بیرون.خب هیچ چیز آنرمالی نبود تا فردا صبحش که بازم شاد و خندان رفتم سرکار، راس 8 و 58. به محض ورودم رئیس و یکی از کارمندان دمپایی به پا با پیژامه دو سر یک میزی رو گرفته بودن و داشتن میرفتن طبقه ی همکف، فهمیدم شرکت از طبقه ی چهارم داره میره طبقه ی اول و تا پایان اون روز کاری رئیس و همون کارمند کل اسباب اثاثیه رو خودشون بردن که پول به کارگر ندن.
روز بعدش سر صبح رسیدم و هنوز کامل اسباب کشی تموم نشده بود و تا رسیدم گفتن از این به بعد به محض ورود ساعت ورود و خروج رو همین دفتری که جلو در رو اپن آشپزخونه اس خودت بنویس.روز بعدش طبقه ی اول رفتیم و با تلنباری از اسباب و اثاثیه و سیم و سیستم و میز های هرکدوم یه وری بالاخره ی صندلی پیدا کردم و نشستم به کار!
تا هفته ها وضعیت شرکت همین بود، و هیچ نظمی نگرفت، تازه بعد از این رنگ کردن در و دیوار توسط همون رئیس شروع شد. اشتباه نکنید، شرکت استارتاپی نبود که بگیم نمیخواستن زیاد هزینه کنن، بلکه به گفته ی همون رئیس گویا سهامدار چندین و چند شرکت هم بودن. بگذریم. و البته بگذریم از اینکه هر روز که وارد شدیم چیدمان میزها و سیستم ها عوض میشد ولی با همکاری من و همکارم(همون خانم خوش صحبت اول بحث) این دوره هم گذشت، بماند که چند روز اول من 5 ونیم از شرکت بیرون میرفتم و روزهای بعدش به من تذکر دادن که چرا زود میری؟ ساعت کاریه شرکت تا ساعت 6 هستش! و من گفتم که در مصاحبه ساعت 5 و نیم گفته بودین و رئیس و همون خانم خوش صحبت همراه با هم انکار کردن.
اگر با دقت خونده باشین باید یک سوال براتون پیش اومده باشه: بقیه ی کارمندا کجا رفتن؟
گفته بودم که روز اول که وارد شدم حدودا 10 تا کارمند داشتن صبحانه می خوردن. روزی که وارد طبقه ی اول شدیم فقط همون کارمندی که کمک رئیس بود باقی مونده بود و همین خانم خوش صحبتی که میشد بالادستی من و البته رئیس؛ یعنی از 11 نفر موند 4 نفر. جالب بود، ازش پرسیدم باقی نفرات کجان گفت اونا دیگه نمیان، گفتم چرا همه با هم، گفت نمیدونم، ولی میدونست.
با جزئیات روز به روز کلافه نمی کنم، با همین سه کارمند پیش رفتیم، تا یک خانم منشی به شرکت اضافه شد...
تا اینجا داستان رو نگه میدارم و به نشونه هایی که دیدم و ندیدم و شاید به چشم شما هم اومد اشاره می کنم:
باید البته اعتراف کنم، تو اون دوران که من خوشحال بودم از اینکه کار پیدا کردم هیچ کدوم از این موارد به چشمم نیومد، رئیس لباس راحتی داشت؟ میگفتم چه باحال ، با کارمنداش راحته. خودش همه ی کارهای کوچک و بزرگ رو انجام میداد؟ دمش گرم چه پایه اس. نون خریدن و ظرف شستن با کارمندا بود؟ چه مغز اقتصادی داره، نمیخواد الکی آبدارچی بگیره، منم میشورم دیگه ، یه ظرفه! ساعت 5 و نیم رو کردن 6؟ شاید من اشتباه یادمه تو مصاحبه همچین حرفی رد و بدل شده.
هر جا هم من از توجیه کردم جا می موندم خودشون این کار رو انجام میدادن: دستگاه حضور غیاب؟ سفارش دادیم میاد. کارمندا که رفتن؟ نرفتن، رفتن مسافرت برای فروش محصولاتمون، میان!
بله، اینا امروز به چشمم میاد، و من فقط برای اینکه کارم رو ازم نگیرن به همشون چشم پوشیدم، به این نکته دقت کنید که من تو این زمینه ی کاری جدید بودم و نمیخواستم از دستش بدم.
فردا این موضوع رو ادامه میدم.
نظراتتون رو بنویسید. شاید جایی رو بد توضیح دادم و شایدم بعضی جاها زیاد حساسیت نشون دادم.