
امروز ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۴ صبح چون خواب از چشممان رفته...
«میخواهم زنده بمانم» این تنها جملهای هست که از ذهنم و از روح و روانم میگذره.
هنوز کلی کار نکرده دارم، کلی کتاب نخونده دارم، کلی جای نرفته توی دنیا هست که منتظر منه و کلی تجربه که باید زندگیشون کنم.
من میخوام زنده بمونم!
تازه یک ماه نیست که وارد ۳۰ سالگی شدم
یک ماه نیست که برای خودم ماشین خریدم و از رانندگی لذت بردم.
اولین سفر خارجیم رو رفتم
برای ارشد انتخاب رشته کردم
کلی هدف برای خودم چیدم تا یکی یکی تیک بخورن
همین چند روز پیش خونهم رو مرتب کردم
کتابهای کتابخونهم رو به ترتیب رنگ چیدم
حالا چرا باید گوش به زنگ صداهایی بشم که نمیتونم تشخیصشون بدم
چرا هر صدای بلندی منو از جا بلند میکنه به سمت پنجره؟
چرا هر لحظه نگرانم مادرم کجاست؟ نکنه پدرم جایی باشه که نباید؟ خواهرم کاش زودتر کارهای رفتنش جور میشد و نکنه برادرم به دردسر بیفته؟
من که عاشق خلوت با خودم بودم، حالا دوست دارم هر لحظه همسرم خونه باشه!
من که داشتم زندگی میکردم چرا حالا باید با خودم فکر کنم که اگر نیاز شد از بین این همه وسیله که با خون دل خریدم، تنها چندتا انگشت شمارش رو انتخاب کنم و با خودم ببرم؟
کجا ببرم؟ من که به جز اینجا جایی ندارم!
بعد سالها جایی متعلق به خودم دارم
که خودم چیدمش
به سلیقه خودم
با چیزهایی که دوست دارم پرش کردم
گلدانهام رو چیکار کنم؟
مادرم میگوید داری روضه میخونی و خودت گریه میکنی
آروم باش!
چیزی نشده!
اما من واقعاً حال خوشی ندارم.
من خسته شدم از این که هر چند وقت یکبار از ترس جانم ندانم چه کنم؟
تا به خودم آمدم کرونا چند سالم را برد
بعدش مثلا زن قرار بود زندگی کند و آزاد باشد که در آن گیر و دار کسب و کارم به فنا رفت!
هر روز از ترس گرسنه نماندن سه شیفت کار کردم و باز هم درآمد فقط به اندازه زنده ماندن بود!
هفته پیش نگران این بودیم که چگونه درماشین غریبهها اگر قصد تعرضی شد، زنده بمانیم
و حالا باید تشخیص دهیم این صدایی که میاید صدای پهباد است یا بالگرد یا پدافند یا موشک دشمن!
من واقعاً خسته شدم.
این اگر سیاه نمایی است، باشه من سرتا پا سیاهم.