این روزا همش دارم به این فکر میکنم که «مطالعه» آیا واقعاً میتونه نجات بخش باشه؟
این سمبادهی مغزی از کجا شروع شد؟ از دیدن افرادی که این روزها در خیابون میبینم. اینهایی که شاید مثلِ من و هم نسلهای من به خواندن کتاب و مطالعه، چندان رغبتی نشان نمیدهند اما رفتارشان چنان شجاعانه است که راهی جز تحسین برایت باقی نمیماند.
اما تحسین فقط یک بُعد ماجرا است؛ تحسین برای همان زمانی است که داری صحنه را میبینی! اما مگر میتوان جلوی فکر را گرفت؟ من این روزها به این فکر میکنم که مایی که داعیهی مطالعه داشتهایم، هرگز به پای اینهایی که الان دارند شجاعت به خرج میدهند نرسیدیم و نخواهیم رسید. پس سؤال بزرگ این است که کدام یک راهِ درست را رفتهایم؟ ما؟ یا اینها؟
من به این نتیجه رسیدم (شاید هم میخواستم فقط خودم را قانع کنم) که هر جُنبشی دو فاکتور برای موفقیت دارد:
بدون هر یک از این دو، عملاً هیچ اتفاق مثبتی نخواهد افتاد. هنگامی شما میتوانید به کُنش برسید که آگاهی پیدا کنید. در واقع آگاهی همان سوخت موشکی است که برای کُنش به آن نیاز دارید.
فرض کنید در میانهی این راه، فردی بیاید، روی شانهتان بزند و از شما بپرسد که برای چه اعتراض میکنید؟ اگر آگاهی نداشته باشید، احتمالاً اندکی فکر خواهید کرد و در نهایت نیز پاسخ خواهید داد که : « نمیدانم! »
اعتراض، دلیل میخواهد و دلیل از آگاهی برمیخیزد و این همان نقش مهمی است که مطالعه بر دوش دارد.
این روزها، هر روز صبح که میخوام از تخت خواب و گرمای شوفاژ دل بکنم و برم سرِ کار، با خودم میگم شاید امروز اون روزِ سرنوشتسازی باشه که همهمون منتظرش هستیم...
پ.ن1 : از اول هم توصیه کن من خراب بوده. من معمولاً مینویسم تا به خودم نهیب بزنم! ?
پ.ن2 : ایموجیها رو پیدا کردم! ✌
پ.ن3: اتاق B-14!