واقعیتش برای منِ بیست و اندی ساله، وبلاگنویسی «تغییری بزرگ» در زندگی روزمرهام نبود. در زمانی که من این مسیر را آغاز کردم (یعنی حول و هوش 14 15 سالگیام) وبلاگ چیزی لوس و غیر جدی بود که «بچه باحالها» که میخواستند پزِ «طراحِ سایت بودن» یا «وبمستر بودن» بدهند، میساختند. یک نگاه کوتاه به آخرین وبلاگهای بروز شده در بلاگفا یا میهنبلاگ برای دانستن محتوای آخرین آهنگهای عاشقانه (که از قضا به قول خارجیها خیلی هم cheesy بودند) و آخرین پیامکهای عاشقانه برای آنهایی که میخواستند ادای شکست عشقی را در بیاورند، کافی بود. با آن اسکریپتهای جاوااسکریپتی مزخرف که لذت وبلاگگردی را به صفر مطلق میرساند. اما با گذر زمان و ورود ما به دههی نود، به ناگهان دیدیم که وبلاگنویسی صرفا کپیکردن استاتوسهای فیسبوکی و گذاشتن meme (که البته ما آن موقع به آنها میگفتیم ترول) نبود. وبلاگ ناگهان نشاندهندهی هویت و طرز فکر نویسندهاش بود. وبلاگنویسی دیگر چیزی لوس و cheesy نبود، بلکه نویسنده در پس ذهنش به دنبال چیزی بزرگتر بود. چیزی مثل یاددادن، یادگرفتن، بحثکردن و اندیشه. پس از کنکور و ورود من به دانشگاه، طرز فکر من نسبت به وبلاگ و وبلاگنویسی تغییر کرد و شدم چیزی که الآن میبینید. پس از آن نه تنها در وبلاگ، که در نشریات و جاهای مختلف هم شروع به نوشتن کردم.
متنی که در ادامه میخوانید تلاشیست برای پاسخدادن به یک سوال، «آیا نوشتن کافیست؟»
پیشاپیش بابت کلیگوییهای پیش آمده عذرخواهی میکنم. ذهن من هنگام نوشتن این پست ایرانیان را با جامعهی غربی مقایسه میکرد و درست یا غلط، قیاس بین میانگینِ ما و میانگینِ آنها صورت گرفته.
«...اگر میخواستم برای خودم بنویسم، استفاده از نرمافزاری مثل notepad برای این کار کافی بود، نیازی به اینترنت و اینها هم نبود، قضاوتی هم نبود ولی اثری هم نبود. برای اثرگذاری مینویسم...» (متنی که در بخش معرفی وبلاگم گذاشتهام.)
همهی ما در ناخودآگاهمان میدانیم که دلیل نوشتنِ ما، پیدا کردن انسانهای جدید، کمک کردن به آنها یا کمک گرفتن از آنهاست. یا این که صرفا به دنبال این هستیم که کسی مخاطبمان باشد تا احساس تنهایی نکنیم. آیا هدف بزرگتری پشت این قضیه نهفته شده؟ چرا ما وبلاگنویس مستمر کم داریم؟
با وجود افزایش دسترسی فارسی زبانان به اینترنت و اتصال افراد با تخصصهای مختلف به آن، ما به لحاظ محتوایی در «فقرِ شدید» به سر میبریم. اما از طرف دیگر شاهدیم که وب انگلیسی روز به روز غنیتر و پربارتر میشود ولی برای ما آب از آب تکان نمیخورد. چه شد که غنای محتوای ما از محتوای سایتهای تفریحی و مذهبی فراتر نرفت؟ چرا هر دانشجو یا تکنسین ایرانی برای پیداکردن جوابهایش به سادهترین سوالات ممکن باید از محتوای انگلیسی استفاده کند؟ چرا شرکتها و استارتاپهای ایرانی و فارسی زبان، بازاریابی محتوایی نمیکنند؟ چرا بخش عمدهای از محتوای وب فارسی «اخبار» است و نه تحلیل و بررسی و نقد؟
آیا من و شما (بله، خودم هم طرف حساب این بخش از نوشته هستم!) به همان اندازهای که مینویسیم، میخوانیم؟ آیا موقع نوشتن، خودمان مخاطبِ نوشتههایمان هستیم؟! آیا ما مطالعهی کافی داریم؟
این مجموعه سوالات و سوالات دیگر، نشانگر یک چیز است، آن هم این واقعیت است که نوشتنِ ما هرگز کافی نبوده و نخواهد بود. البته مادامی که ریشهی مشکلات را نشناخته باشیم. ادامهی این متن نظرات شخصی و توصیههای من برای التیام این دردِ محتوای فارسیست.
بدون شک مشکل فعلی ما از جایی آغاز شد که ننوشتیم و نوشتن متنفر شدیم. هیچکداممان موقعی که مجبورمان میکردند تا بنویسیم و نوشتههایمان را جلوی سی نفر غریبهی آشنای دیگر بخوانیم، حس خوبی نداشتیم. به هیچکداممان اهمیت این نوشتنها را نگفتند و ما ماندیم و تنفری که ریشه دوانده. مرد سی سالهای که امروز از خواندن متن بلندتر از 5 سطر اجتناب میکند، همان نوجوان چهاردهساله ایست که به زور کتک مجبورش کردیم بنویسد که میخواهد در آینده چهکاره شود. آیا میتوان از چنین فردی انتظار نوشتن و اشتراکگذاری تجربیاتش را داشت؟ حال سختی تغییر دادن این مرد را شما تصور کنید. راهحل چنین معضلی به نوشداروی بعد مرگ سهراب میماند. معضلاتی از چنین دست را شما میتوانید در پایین بودن آمار مطالعه، خالی بودن سالنهای تئاتر و از طرف دیگر بالابودن رسانهها و جریانات زرد نیز پی بگیرید!
همهی ما هنگام شروع به نوشتن، انتظار داریم که دیگران پستهای ما را شخم بزنند و هر پستمان بالای 100 کامنت و لایک بگیرد و التماسمان را کنند تا بیشتر بنویسیم. اما واقعیت تلخ اینجاست که با توجه به مشکلات زیرساختی فرهنگی و بالابودن بیش از حد اندازهی آمار مطالعهی ایرانیان (!)، چنین چیزی ممکن نیست. فراموش نکنید که شما در وهلهی اول باید مخاطب باشید، نه نویسنده! شما اگر میخواهید لایک یا کامنت بگیرید، باید لایک کنید و کامنت بدهید!
در قرن بیست و یک، بیسواد یعنی کسی که نمیتواند دانستههای جدید را یاد بگیرد. ما بنا به دلایل مختلف علاقهای به شنیدن نظرات دیگران نداریم. از طرف دیگر مواقعی هم که با هم به چالش برمیخوریم، حرف زدنمان را بلد نیستیم و به فحاشی روی میآوریم. آرایشگر، تعمیرکار ماشین و برنامهنویسی را تصور کنید که دانستههای خود را منتشر میکنند و دانستههای دیگر همصنفانشان را میخوانند. چرا تصور چنین چیزی برای دو مورد اول (یعنی آرایشگر و تعمیرکار ماشین) خیلی سختتر از تصور همان چیز برای یک برنامهنویس است؟
ولی با این حال، هستند کسانی که شروع به نوشتن میکنند ولی پس از گذشت یک ماه، شش ماه یا حتی یک سال، به یک باره نوشتن را رها میکنند. اتفاقی که شاید برای شما هم افتاده باشد. حس میکنم دلیل این قضیه از دست دادن دورنمای ذهنی باشد؛ بگذارید با یک مثال به این قضیه بپردازیم.
شما وقتی میخواهید شروع به نوشتن کنید، به احتمال خیلی قوی هیچ تصوری از این که چرا میخواهید بنویسید ندارید. یا این که هدفتان را فراموش میکنید و پس از مدتی به خودتان میآیید و میپرسید که «من چرا مینویسم؟!» و در آن موقعیت پیدا کردن پاسخی منطقی برای این پرسش خیلی سخت و مبهم به نظر میرسد، پس شما نوشتن را رها میکنید. آمار پایین و نگرفتن بازخورد این فرایند را تسریع میکند.
در کل در پسِ این بندها (ی گاها گنگ)، این توصیهها را (در وهلهی اول برای خودم و بعد برای شما) دارم:
به امید روزهای خوب برای محتوای فارسی در شبکهی وب.