گلاب به رویتان، از بس که گذر دقیقهها، ساعتها و روزها کسل کننده و مبهم شدهاند که فکر آدمی عین شیطونکهای دوران خودش کودکی از اینور به آنور میروند. هر ثانیه فکری جدید، دغدغهای جدید، استرسی جدید و تکرار مکررات و تکرار و تکرار و تکرار. کتاب پشت کتاب، مقاله پشت مقاله و انگار نه انگار؛ کناف ابهام این روزهایمان پیچیدهتر و پیچیدهتر میشوند و برایمان چارهای نگذاشتهاند که «چه «شکری» بخوریم؟». پس در این متن میخواهم به زبان ساده کمی «شکرخواری» بکنم و نظرات شما عزیزان را در بارهی افکارم بدانم. پس قبل خواندن این مطالب، عنایت داشته باشید که همهی این نوشته صرفا نظرات شخصی بنده بوده و با کلی فکر و مطالعه و تحقیق و مشورت به اینها رسیدم و دوست دارم نظرات شما را نیز بدانم.
میخواهم در این متن به این پرسش پاسخ دهم (یا شکرخواری کنم) که چرا افکار مردم ما با همدیگر جور نیست؟ چرا از جنوب شهر به بالای شهر افکار همهی مردم در یک سیر ثابت تغییر میکند؟ میدانید که چه را میگویم؟ چرا افرادی که در کافیشاپها میبینیم شبیه همدیگر هستند (یا میشوند)؟ افراد مذهبی هم همینطور، چرا افراد کافیشاپی و مسجدی به هم شبیه نیستند و مهمتر از آن، چرا این دو طیف با هم نمیسازند؟ چه چیزی در ما هست که ما را دسته دسته کرده؟
اگر به گذشتههای نه چندان دور (زمان قبل رضاخان،شاه یا هر چی...) نگاه کنیم، میبینیم که یکدستی مردم ما بیشتر بود. فردی که مسجد نمیرفت تقریبا نداشتیم. مدرسههای به سبک غربی هم نبود و مکتبخانهها محل یادگیری تحصیل (البته اگر بتوان اسمش را تحصیل گذاشت) بود. بعد رضاخان (،شاه یا اصلا هرچی که شما میگی...) و مدرنیته و پهلوی و کافه نادری و مدرسههای سبک فرانسوی و تئاتر شهر و تلویزیون و قمرالملوک وزیری و و بانو هایده و گوگوش و ویگن، چه شد که ما دستهدسته شدیم؟ چیزی که عیان است، این است که پول، ملاک این دستهدسته شدن نبود، چرا که ما از هر طیف پولدار و فقیر تا دلتان بخواهد داریم! اصلا یک پرسش مهمتر، چرا این ماجرا بعد انقلاب، برخلاف انتظار، تشدید شد؟ ما که بعد انقلاب (به آن صورت) گوگوش و ... نداشتیم و سکسیْ لیدیِ رسانهی ما گیتی خامنه بود، رادیو که دائم نوحه و وصیّتنامهی شهدا بود. مهران مدیری هم برای برنامهای مانند «ساعت خوش» به مدت 4 سال ممنوعالکار میشد. آقا به راستی ما را چه شد؟
(شکرخواریهای بنده از این نقطه آغاز میشوند.) از نظر این جانب، ما پس از ورود رسانه و مدرنیته و گوگوش به ایران، همواره در حال گذری تدریجی بودهایم. حتی اگر خودآگاه ما نسبت به این قضیه غافل باشد، در ناخودآگاهمان تغییرات بسیاری کردهایم. حتی افرادی هم که خودشان را مذهبی میخوانند، همواره در این سیر بودهاند و افراد کافیشاپنشین امروزی (که همان مسجدیهای دیروز بودهاند) با شتاب بیشتری این مسیر را طی کردهاند. بیایید قبل از ورود به مطلب، کمی مقدمه بچینیم.
مکتبگرایی: سنتها، آئینها، مذاهب و فرهنگها در رستهی مکتب قرار میگیرند. اساس مکتبگرایی یعنی اینکه فلان چیز خوب است و فلان چیز بد، از قبل به ما دیکته شود و ملاک تصمیمگیری همین باشد.
نسبیگرایی: این سبکْ نگاه کردن به زندگی (بر خلاف مکتبگرایی) هیچ فیلتر قطعیای بر تشخیص خوب از بد وجود ندارد و همهچیز «نسبی» است. نسبیگرایی از ارکان آزادیهای لیبرال است.
البته توجه داشته باشید که این تعاریف (برای جلوگیری از سنگینی مطلب) بسیار سطحی بیان شدند و ده ساعت برای بیان اهمیت این مطالب کافی نیست، چه برسد به این متن پنج دقیقهای.
چیزی که میخواهم به آن اشاره کنم ارتباط زیادی به این مطالب دارد. از نظر من اختلافها و تفاوتهای این روزهای ما، ریشه در اختلاف سرعت در این گذر دارد. به نظر من ما در یک سیر تاریخی از مکتبگرایی به نسبیگرایی هستیم. این که ما سنن و رسومات گذشته را (که دلیل منطقی برای آنها نداریم) را حذف میکنیم، بسیار اتفاق میمون و مبارکیست. توجه داشته باشید که در این متن، رسم و رسومات در رستهی دیگری نسبت به هویت ملی و ملیگرایی و چیزهایی از این دست در نظر گرفته میشود.
اما اتفاقی (که به نظر این حقیر) بد است، آن است که نمیدانیم چه چیزی را جایگزین چه چیزی میکنیم؛ به عبارت بهتر نمیدانیم که چه چیزی را به زندگی خود وارد میکنیم، تنها چیزی که میدانیم این است که داریم یک مشت چیز دِمُده را از زندگی روزمره خود حذف میکنیم، همین. نبود مطالعه، ناتوانی در برقرارکردن دیالوگ، همت مسئولین و کلی مانع دیگر نیز همانند نمکیست بر این زخم.
اینجاست که میبینی این اختلافات فرهنگی ریشه در چه چیزهایی دارد. درست همینجاست که رفتارها و باورهای غیرعادی مردم توجیه میشوند. درست همینجاست که روزهگیرانِ عرقخوار، سینهزنان دخترباز، روشنفکران دینی و... معنا مییابند. چرا که دیگر ما مرز مشخصی بین خوب و بد نداریم و همه چیز نسبیست؛ همهچیز. سلیقه معیار است و نه منطق و مطالعه. مرزهایی هم که در گذشته داشتهایم به مرور زمان در حال کمرنگ شدن و حذف شدنند. به مرور زمان و در فرایندی تدریجی. همهی ما در این سیر قرار گرفتهایم، فقط سرعتهایمان با هم یکی نیست، همین.
این را که آخر این قصه به کجا میرسیم کسی نمیداند. ولی چیزی که مشخص است، این است که ما هنوز در درک صورت مسئله مشکل داریم. البته شاید هم من اشتباه میکنم و مسئلهای نیست. نمیدانم...
احساس میکنم تا همینجا کافی باشد. ببخشید اگر شکر زیادی خوردم، چون پژوهش جدی در این باره نداشتهام و مدرکی در این زمینه ندارم. ولی شما هم مرحمت کنید و حداقل این مورد را که دغدغهی این چنینی دارم را به فال نیک بگیرید.
شما چه فکر میکنید؟ با کمال میل مشتاق شنیدن نظرات شما عزیزان هستم.
از وقتی که گذاشتید سپاسگزارم.