بهراد ایکس
بهراد ایکس
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

? کوله‌پشتی هزار و چهارصد و یک

امسال چقدر زود گذشت. حس و حال یه سال عادی رو نداشت. همیشه توی ذهنم (از بچگی) حس عجیب و مرموزی نسبت به سال ۱۴۰۰ داشتم. سال ۱۴۰۰ همیشه یه سال مهم بود توی زندگیم که توش توی تصوراتم به یه سری چیزهای بزرگ رسیده بودم. مثلا فکر می‌کردم که ازدواج کردم و زن‌وبچه دارم، شغل خوبی دارم (و توی تصوراتم شغل خوب به معنی مهندسی عمران بود، از اون مهندسا که کیف چرمی برمی‌دارن)، خونه و ماشین دارم و غیره. الآن که نگاه می‌کنم، می‌بینم که چقدر بچه بودم هیچ، چقدر هنوز بچه هستم! ولی این‌ها چیزی از مهم‌بودن سال ۱۴۰۰ برای من کم نکرد. امسال با اختلاف بهترین سال زندگی من بود. هر اتفاق خوبی که ممکن بود (البته به جز آن اتفاق خوبی که همه منتظرش هستیم) رخ داد. و از این بابت خوشحال و قدردان هستم.

سال آشنا شدن با ر.م.

تیتر این بخش اینطوریه که انگار می‌خوام داستان عاشقانه تعریف کنم، ولی اصلا اینطوری نیست. من زمستون پارسال (منظور سال ۹۹) به یه مردی آشنا شدم به اسم ر. م. اگر اشتباه نکنم من رو از تو لینکدین پیدا کرد و اونجا بهم پیام داد و ازم خواست که توی یه گروه تحقیقاتی خودجوش که برای هوش مصنوعی و این‌ها هست عضو بشم تا با هم بتونیم کارهایی رو جلو ببریم. ر کچل بود و صدای خوبی داشت و خوش‌مشرب بود. توی یه بانکی از این سمت‌های با عنوان شغلی دارای «انفورماتیک» داشت و سواد و دانش عمومیش بد نبود. اولش که گروه رو تشکیل داده بود ۲۰ ۳۰ نفر آدم بودیم، ولی به مرور زمان شدیم ۳ نفر که خودم بودم و خودش و یکی دیگه (که اون هم بعد یه مدتی جدا شد از ما). ما روی یه محصولی تو حوزهٔ کاربرد یادگیری ماشینی تو صنعت پوشاک کار می‌کردیم (و خودمونیم، تا حد خوبی کار رو بردیمش جلو). ولی این‌ها هیچکدوم مهم نیست، جای مهم قصه اینه: ر عین خودم بود.

مثل من بچه درس‌خون بود توی مدرسه. مثل من فکر می‌کرد. مثل من درونگراییش می‌چربید به برونگراییش. مثل من آدم کاری‌ای بود. اینطوری بود که وقتی به این نگاه می‌کردم انگار ۲۰ سال آیندهٔ خودم رو می‌دیدم. و این برای من خیلی ترسناک بوده و هست. وقتی می‌گیم یکی کارمند بانکه (اون هم با عنوان دارای کلمهٔ «انفورماتیک»!) حس می‌کنیم که خوش‌بخته و غمی توی زندگیش نداره، در صورتی که اینطوری نیست. کارمند بانک بودن برای اون منافع زیادی داشت، ولی برآیند همهٔ این منافع شده بود چندصد میلیون قرض و بدهی به بانک (در فرم وام) که گویا ترفند بانک‌هاست در زمین‌گیرکردن کارمندهاشون. اون کاری که انجام می‌داد رو دوست نداشت. من (تو این بلبشوی کرونا) فقط یه بار تونستم حضوری ببینمش توی تهران. و اونجا بود که به من گفت که الآن که به چهل‌سالگی رسیده می‌بینه که واقعا از زندگی خودش راضی نیست. کاری که انجام می‌ده رو دوست نداره. با این که عنوان شغلیش انفورماتیک داره (!) ولی واقعا احساس رضایت نمی‌کنه از کارش. شرکت‌های دولتی اینطوری هستن که شما تصویر روشنی از چندسال آینده‌ات داری؛ این که مثلاً ده سال دیگه ترفیع بگیری چه امکاناتی داری و این‌ها. ر می‌دونست که امکان این که ترفیع بگیره و تبدیل بشه به موقعیت فعلی رئیسش خیلی کمه، ولی اگر همهٔ این اتفاق‌های به ظاهر خوب می‌افتادن و این ترفیع می‌گرفت باز هم شغلش چنگی به دل نمی‌زد. اتفاق‌های خوبِ شغلی برای اون رضایت‌بخش نبودن. و این برای من خیلی ترسناک بود. اون یه پسر داشت و نمی‌خواست پسرش ایران بمونه. دوست نداشت حتی خودش ایران بمونه، ولی چندصد میلیونی که به بانک بدهکار بود پاهاش رو زمین‌گیر کرده بود.

توی اون یک باری که همدیگه رو دیدیم فرصت شد که دربارهٔ شوق (passion) و این‌ها صحبت کنیم و من دیدم که موقعی که داشت دربارهٔ ستاره‌شناسی و این‌ها صحبت می‌کرد برق خاصی توی چشماش بود و گرمی خاصی تو صداش. ولی توی کارش دیگه خبری از این شوق و اشتیاق‌ها نیست، تنها چیزی که هست روزمرگی و روزمرگی و روزمرگیه. و آشنا شدن با ر.م. بود که من رو آگاه کرد به این واقعیت که من از روزمرگی (حتی بیشتر از مرگ) می‌ترسم.

سال کنکور و رفتن به شریف

من خاطرهٔ خوشی از کنکور کارشناسی (در سال ۹۵) ندارم هیچ، حتی دل‌و‌دماغ مرور خاطرات اون‌روزها رو ندارم! ولی به هر حال هدف‌گذاری کردم برای کنکور و مشغول درس‌خوندن شدم. برای منی که نصف اول کارشناسی رو درگیر حواشی بودم خوندن برای کنکور حس‌و‌حال دیگری داشت. درس‌هایی که نخونده و نفهمیده بودم رو فهمیدم برای بار اول. و از این نظر خیلی حس و حال خوبی داشت. تنها اتفاق بدی که افتاد تعویق کنکور بود که هیچ منطقی پشت این تصمیم نبوده و نیست و صرفاً الکی وقت من رو تلف کرد. برنامه‌ریزی‌هام ریخت به هم و خیلی بد شد. توی برنامه‌ام داشتم که از خرداد (که کنکور قرار بود اون تایم برگزار بشه) شروع کنم به کار کردن ولی وقتی کنکور عقب افتاد (تا مرداد!) خیلی بدتر شد با قضیه. کنکور خیلی بدی بود (از نظر سوالات غلط و غیراستاندارد که رکورددار بود واقعا!) ولی نتیجهٔ خوبی ازش گرفتم.

رتبهٔ من در زیررشتهٔ طراحی کاربردی (من کنکور مهندسی مکانیک دادم) شد ۵. به نظر خودم نتیجه‌ای که به دست آوردم خیلی خوب و قابل توجه بود و از این بابت از خودم راضی هستم. بعد کنکور کارشناسی تصور بدی نسبت به خودم تو من ایجاد شده بود و همیشه یه احساس ضعف اعتماد‌به‌نفس داشتم. این کنکور آثار اون کنکور قبلی رو تا حد خیلی خوبی از بین برد! و از این بابت خیلی خوش‌حالم. زندگی یه همچین بردی رو به من بدهکار بود. امیدوارم اگر برای کنکور (هر کنکوری) می‌خونید توش نتیجه‌ای بیارید که دیدگاه شما نسبت به خودتون رو در جهت مثبت تغییر بده.

و از اونجایی که رتبه‌ام شد ۵، تونستم طراحی کاربردی توی شریف قبول بشم. خیلی حس خوبی داره درس‌خوندن توی شریف. اگر بخوایم منطقی نگاه بکنیم، دانشگاه دانشگاهه و مهم نیست کجا درس می‌خونید به اون صورت. و کار آکادمیک واقعا به جایی که توش درس می‌خونید ربط نداره. هر جایی که برید استاد‌هایی هستن که تو فیلد‌هایی که شما دوست دارید فعالیت می‌کنن و می‌تونید باهاشون کار کنید و مقاله بدید و اینا. من تجربهٔ درس‌خوندن تو دو تا دانشگاه خواجه‌نصیر و تبریز (البته یک ترم به صورت مهمان) رو داشتم. شریف یک فرق عمده داره و اون هم طرز برخورد اساتید و آدم‌هاشه. اساتید شریف بسیار خوش‌برخورد و گیرا هستن. برخوردشون با آدم یه طوریه که انگار واقعا ما اهمیت داریم و سربار اون‌ها نیستیم. و این حس خیلی حس عجیبی بود؛ برای اولین بار توی یه محیط دانشگاهی یه طوری با من برخورد شد که انگار من واقعا اهمیت دارم. درسته که ترم اول واقعا فشرده و سنگین بود (مخصوصا درس‌های دینامیک پیشرفته و ریاضی پیشرفته!) ولی اساتید واقعا انعطاف داشتن و بازخورد ما برای اون‌ها اهمیت داشت. نمی‌دونم چطوری می‌شه توضیح داد، چیزیه که تا به چشم نبینید نمی‌فهمید من چی می‌گم. اینجا من ارزش داشته و دارم. توی دانشگاه قبلیم (خواجه‌نصیر) برخورد و برنامه‌ریزی‌های دانشگاه و اساتید طوری بود که انگار قصد اذیت‌کردن ما رو داشتن، ولی اینجا قضیه فرق داشت. توی شریف می‌دونن که درس و زندگی سختی‌های خودش رو داره و سر پروژهٔ کارشناسی ارشد قراره به اندازهٔ کافی اذیت بشیم، پس اساتید ما رو اذیت نمی‌کنن. نمره نه زیاد دادن و نه کم. من راضی هستم. در کل یکی از هایلایت‌های بزرگ امسال برای من رفتن به دانشگاه صنعتی شریف بود.

البته اینطوری برداشت نشه که شریف جای بی‌نقصیه (که نیست واقعا) ولی از نظر سطح و استاندارد توی یه لول بالاتری هستش. ولی یک‌سری واقعیت‌ها در ایران امروز ما هستن که… اصلا این آخر سالی بهشون نپردازم بهتره. :)

سال عموشدن

تیر امسال یکی از عجیب‌ترین وقایع زندگی من رخ داد، من عمو شدم. این رو توی بچگیم هم تصور نمی‌کردمش. هنوز هم برای من باورپذیر نیست! به دنیا اومدن نیلای (یعنی ماهِ نیلگون؛ رنگ تصویر ماه رو آب) باعث شد تکلیف یه چیزی با خودم روشن بشه.

قبل به دنیا اومدن نیلای اینطوری بودم که چرا آدم‌ها باید بچه‌دار بشن؟ چرا باید یه آدم دیگه رو هم بیاریم توی این دنیایی که می‌دونیم چندان جای خوش‌آیندی نیست؟ ولی بعدی این که فهمیدم قراره عمو بشم، به صورت ناخودآگاه دلم می‌خواست بچه دختر باشه (و شد)! و این خیلی برای من عجیب بود. چرا من یهویی انقدر دیدگاهم نسبت به همچین چیزی تغییر کرد؟ مگه من مخالف نبودم با همچین چیزی؟

واقعیتش اینه: ماها آدمیم!

آدم‌بودنِ آدم‌ها رو نمی‌شه از ما آدم‌ها جدا کرد. ما چه بخوایم چه نخوایم یه سری چیزها رو دوست داریم و یه سری چیزها رو نه. عاشق‌شدن، بچه‌دار‌شدن، عصبانی‌شدن، استرس‌گرفتن و کلی پدیدهٔ دیگه در ما هستن که در مغز هوشیار (نئوکورتکس) ما نیستن، بلکه توی مغز خزندهٔ ما هستن. ما نمی‌تونیم از این واقعیت فرار کنیم که چه بخوایم چه نخوایم بالاخره عاشق می‌شیم. چه بخوایم چه نخوایم (و هرچقدر هم که مارکوس آئورلیوس بدش بیاد!) استرس وجود ما رو می‌گیره. و چه بخوایم چه نخوایم دوست داریم بچه‌دار بشیم. یا حداقل من اینطوری‌ام. نمی‌دونم. آدم‌ها موجودات توجیه‌گر و تنبلی هستن، البته چند هزار سال طول کشید تا دنیل کانمن و آموس تورسکی این رو به صورت علمی برای ما اثبات بکنن، ولی ما واقعا اون‌طوری که تصور می‌کنیم موجودات عقلانی‌ای نیستیم. امسال سالی بود که من با این واقعیت کنار اومدم که من یک آدمم و آدم بودن من وابسته هست به یه ماشین ۳۰ ۴۰ واتی به اسم مغز که بخش عمده‌ای از فرایند‌هاش به صورت اتوماتیک انجام می‌شه و بخش عمدهٔ این فرایند‌های اتوماتیک (که مدیون فرگشت هستیم این‌ها رو) در ما و بسیاری از موجودات دیگه مشترکن. شهوت، ترس، محبت و... رو نمی‌شه از آدم‌ها جدا کرد. و آره، عمو‌شدن من رو اینطوری تغییر داد.

سال کار کردن

سوء تفاهم نشه، من قبل این هم کار می‌کردم به عنوان طراح فریلنسر، ولی واقعا درآمدم در حدی نبود که بخوام بگم که کار داشتم. از اون طرف برای برههٔ طولانی‌ای نیاز مالی هم نداشتم به اون صورت، خانواده تا حد خوبی تامین می‌کردن نیازها من رو. ولی امسال سالی بود که بالاخره ماتحت مبارک رو تنگ کردم و از نظر مالی مستقل شدم. و حس خیلی خیلی خیلی خوبی داره. این که بتونی بخش عمده‌ای از درآمدت رو پس‌انداز بکنی و حداقل یه حاشیهٔ امنی برای خودت داشته باشی. کار من الآن برنامه‌نویسی فلاتر هست. (و فلاتر هم یه چیزیه که باهاش اپ اندروید و آی‌او‌اس و ویندوز و... می‌سازن) و حس می‌کنم کاری که انجام می‌دم رو دوست دارم. (این که چی شد رفتم فلاتر یاد گرفتم واقعا قصهٔ درازی داره و شما حوصلهٔ خوندنش رو ندارید ولی) احساس رضایت دارم از کارم. حس می‌کنم در مسیر چیزی که در بلندمدت می‌خوام برم سمتش قرار داره و توش خبری از روزمرگی نیست.


و همین! قرن ۱۴ شمسی رو اینطوری تموم کردم. اگه بخوام به عملکرد خودم توی زندگیم از ۲۰ نمره بدم، به خودم ۱۰ نمی‌دم ولی اگه بخوام به عملکرد خودم تو سال گذشته از ۲۰ نمره بدم راحت ۱۸ می‌دم به خودم. حس می‌کنم قرن جدید رو یه آدم دیگه‌ایم. و این خیلی خوبه. حس خوب لوزر نبودن. حس خوب کافی بودن. حس خوب تعلق داشتن. این‌ها احساساتی هستن که من نسبت به الآن خودم دارم. و باورکردنی نیست که من همون آدمی هستم که تو ۱۷ سالگیش می‌خواست خودکشی بکنه. و چه خوب شد که بهراد خودکشی نکرد.

امسال هم (مثل پارسال) عکسی برای اشتراک‌گذاری نداشتم. واسه همین دوباره به یه عکس از دوران طفولیتم اکتفا می‌کنم.
امسال هم (مثل پارسال) عکسی برای اشتراک‌گذاری نداشتم. واسه همین دوباره به یه عکس از دوران طفولیتم اکتفا می‌کنم.



کوله‌پشتی پارسال:

https://vrgl.ir/RABWE


کوله‌پشتی
مکاترونیک‌دانِ علاقه‌مند به علومِ جدید، فلسفه، اقتصاد و سیاست. BehradX.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید