Behrooz Bayat
Behrooz Bayat
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

دیگر از سیل نترس!

سیل۹۸ بود که ی داستان قدیمی را یادآوری کرد.
سیل۹۸ بود که ی داستان قدیمی را یادآوری کرد.

دیگر نترس، سقف درست شد.

وقتی گوشه سقف اتاق، نیمه های شب براثربارندگی شدید شکست و فروریخت، مقاومت پدر هم برای گرفتن وام از بانک و تیرآهنی کردن سقف خانه هم فروریخت. دیگر جای تاخیر و مخالفت نبود؛ جان بچه ها و همه اهالی خانه در میان بود. خدا رحم کرده بود طاق درست روی سر بچه ها پائین نیامده بود، وگر نه تلفات جانی کاملا محتمل بود.

باران از روز قبل با عصبانیت شروع شده بود، مثل همیشه نبود، خیلی تند و غضبناک بود، طوری که یک جور ترس تو جان آدم می ریخت. ترس از اینکه ممکن است اتفاق بدی بیفتد. هنگام بارش های شدید اتفاق می افتاد که گوشه ای از طاق چکه کند یا روی گچ لکه و سایه ای بیاندازد و گوشه های میان سقف و دیوار تبله کند، ولی هیچ گاه اتفاق نیافتاده بود که سقف یا تکه ای از آن با همه سنگینی اش پایئن آمده باشد، آن شب این اتفاق افتاد.

هر چهار بچه در یک اتاق با مهربانی کنار هم می خوابیدیم. پنجره اتاق رو به کوچه داشت و از آنجا تکه ای از آسمان پیدا بود. موقعی که آسمان خیلی صاف بود، بعضی شبها، چند تا بچه ستاره شیطون میامدند تو همان تکه بازی می کردند و به ما چشمک می زدند و شوخی می کردند. و موقع برف و باران هم شیشه پنجره تبدیل به طبل و تشت می شد که قطرات باران روی آن ضرب می گرفتند و برای ما می نواختند تا ما ارام بخواب برویم.

آنشب اما صدای موزیک باران مثل همیشه گوش نواز و آرام بخش نبود، انگار آسمان از چیزی عصبانی بود و با خشم به شیشه پنجره ما می کوبید. ضربات آن مثل سیلی می خورد به پنجره و صدای آه و ناله آن را در میاورد. گاهی وزش تند باد هم به کمک باران میامد و چنان درو پنجره را به شلاق می بست که پنداری می خواهد آن را بشکند و بیاید تو و ما بچه ها را هم تنبیه کند. که چرا این جور خوابیدید؟

ترس رفته بود تو تنم و خواهر بزرگترم مرا سفت تر از همیشه تو بغلش گرفته بود. حس می کردم که او هم ترسیده ولی برای ارام کردن من می خواهد ترس مرا هم به آغوش خودش بگیرد. همین باعث دلشوره بیشتر من شده بود . یواش گفتم آبجی حالا حالا ها می خواهد باران بیاید؟ دستم را سفت گرفت، گفت خوب بیاید، نترس، به ما چه، ما اینجا زیر لحاف خوابیدیم. پرسیدم اگر سیل بیاید چی؟ "سیل مال بر و بیابونه، اینجا نمیاد، ساختمون ها و خونه ها جلوش رو می گیرن؛ آب ها هم می رند تو جوبا، تازه ما اب انبار داریم، همه آبها میرند اون تو، بخواب" . آنطرف تر صدای خُرو پُف دو برادر بزرگترم می آمد. به آنها حسودیم شده بود؛ ولی بی خیالی آنها انگار در تائید حرف های خواهرم بود. حتما چیزی نیست که اینها اینجوری بی خیال خوابیده اند. نمی دانم کی ترس ازدلم بیرون رفت و خواب مرا با خود برد که نیمه شب با صدایی مهیب که تا آنزمان نشنیده بودم هر چهار نفر وحشت زده از جا پریدیم. درلحظه اول نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، این صدا از کجا بود؟ چی بود؟چراغ که روشن شد دیدیم یک تکه بزرگ گل و گچ و شِفته پر آب گوشه اتاق منفجر شده، تمام درو دیوار را خیس و گلی کرده بود. بالا روی سقف آب به طرف کنج دیوار سر می خورد و خودش را جمع می کرد و همینجور نخ وار می ریخت پائین. همه تند تند اینطرف و آنطرف می دویدند و داد می زدند، بدو سطل را بیار، بپر تشت را بیار، لگن کجاست؟ آفتابه چی شد. هر کی در پی سطل و تشت و آفتابه و لگن بود که زیر محل سقوط بگذارند که آب خانه را برندارد. فرش و لحاف و تشک ها ی خیس را زدند گوشه دیگر . من و فاطی در آن یکی گوشه اتاق روی فرش و لحاف و تشک بالا زده نشسته بودیم و با چشم های دو دو زده و گیج به حرکت بزرگ ها نگاه می کردیم. و حالا من تو سر گیجم داشتم بدنبال معنای حرف ها و کلماتی که اغلب میان پدر و مادر و برادربزرگم رد و بدل می شد می گشتم. طاق کاه گلی، تیرآهن، قیر اندود، بانک، قرض، قسط و نداری.

برای تیر آهنی کردن سقف و قیر اندود کردن پشت بام پول لازم بود، چهارهزار تومان. و پدر آه در بساط نداشت. باید از بانک قرض گرفته می شد، با بهره! که پدر سخت با قرض مخالف بود و سوءظن و دشمنی خاصی هم با بانک داشت که من نمی فهمیدم ریشه اش از کجاست. فقط می شنیدم که می گفت اگر نتوانیم قسط ها را بدهیم خانه را حراج می کنند و بد بخت می شویم. بانک رحم ندارد، اینها انسانیت سرشان نمیشود، بانک محمود آقا نیست که التماس کنیم، بانک حسن آقا نیست که خواهش کنیم رو بیندازیم بگوییم بعدا میدهیم. درجا میایند روی سرمان با اردنگی پرتمان می کنند تو کوچه. مامور میاید یک ارزیابی سرسری می کند دوزار قیمت روی خانه و خلاص . باید بریم تو کوچه بخوابیم؛ می شه؟ حاضرید برید تو کوچه زیر باران بخوابید؟

بردارم که جوان بود و نترس، و حاضر بود مثل همه درگیری ها و گرفتاری ها جلوی بانک هم سینه سپر کند، حالا با این اتفاقی که افتاده بود دستش حسابی پر بود، و با قدرت به آقام می گفت، آقا جان این قدر از قرض نترس، اینجوری ها نیست، بانک مال همین روزها ست، مردم این روزها زندگی شان را با قرض و قسط روبراه می کنند؛ چاره ای نیست، از کوچه و آوارگی هم نترس. بیا اینهم کوچه که می گفتی، بدتر از این که نمی شه، سقف داشت میامد توسر بچه ها. نترس، کار می کنیم و پول بانک صاحب مرده را می دهیم. پدراین بار چیزی نمی گفت، سرش پائین بود و با آن انگشت اش که یک بندش را اره برده بود روی قالی خط می کشید.


سالها بعد که کتاب خوشه های خشم جان اشتاین بک را می خواندم یاد حرف های پدرم در باره بانک می افتادم، آنجا که کشاورزان در اعتراض به بولدزرها که برای خراب کردن زمین ها و راه سازی آمده بودند، می گفتند این حشرات آهنی را کی اینجا فرستاده که زمین های ما را خراب کنند؟ راننده ها می گفتند بابا به خدا تقصیر ما نیست بانک گفته، اینها مال بانکه. کشاورزان فریاد می زدند: چرا خودشان نمی آیند اینجا تا ما حقشان را کف دستشان بگذاریم.

وقتی تیرآهن ها را تو کوچه پشت دیوار خانه ما ریختند، ترس من هم از باران و سیل ریخت.

اصل این داستان واقعی هست و توسط آقای مرتضی ملک محمدی عزیز، از بستگان اینجانب نقل شده است.

#داستان_واقعی

#سیل۹۸ #بامادانا

#بهروز_بیات

داستان واقعیسیل ۹۸بهروز بیاتبامادانا
بهروز بیات / دکتری تخصصی علم اطلاعات و دانش شناسی گرایش مدیریت اطلاعات/ عضو هیات علمی دانشگاه/مشاور کسب و کار/کارآفرین/ علاقه پژوهشی: اطلافرینی و کسب و کارهای نوین/ روش تحقیق کیفی/ اینترنت و وب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید