نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۸-۰۱-۰۲ توسط بهزاد عزتی
شب عیده. فردا سال تحویل میشه.
میگه کی گفته مردم ندارند گوشت بخرند. همین پروتوئیینی سر خیابون روزی ۴۵ میلیون میفروشه.
اون یکی تو گیشا روزی ۶۵ میلیون کارت میکشه و حالا چه قدر نقد کار میکنه الله اعلم.
میگه من دیروز رفتم فلان جا تو ستار خان ۴۵ دقیقه تو صف بودم برای آجیل.
میگه امروز ATM شعبهی بانکی که رئیسشم هر دو ساعت خالی میشد.
میگه اینایی که ندارند یه اقلیت ۱۰-۱۵ درصدی هستند که قابل نادیده گرفتن هستند.
یاد حرف یه کسی میافتم که نقل میکرد تو قصابی یه خانمی رو دیده که همراه پسر کوچیکش اومده بود ۲۰ هزار تومان گوشت چرخکرده میخواست. چیزی حدود ۱۰۰ گرم. و پسرِ شاگرد قصاب که عین زعفران با نوک انگشتاش گوشت چرخ کردهها رو میگذاشت رو ترازو.
یاد روز وحشتناکی که اون خانم داشت و … پسر کوچیکش.
هر وقت این حال به من دست میدهد. میرم به سال ۷۵ و ۷۶٫
به سالهایی که بابا انتقالی گرفته بود به شهریار. به مدارس و دبیرستانهای شهریار. بلکه با افزایش ساعات تدریسش تغییری در وضعیت زندگیمون اتفاق بیفته.
و همیشه تصویر زنی با چادر مشکی.
مردی کت و شلوار پوش
همراه دو پسر یکی ۷ ساله و دیگری ۱۲ ساله را میبینم.
که در گوشهای از یک ترمینال مینیبوسرانی ایستادهاند.
فرقی نمیکند در ترمینال مینیبوسرانی چالوس باشد یا کرج.
در این حالت حتی با تصویر کردنش هم بوی گازوئیل ترمینال به مشامم میرسد که با نورهای قرمز تهوع آوری که از لامپهای نئونی ساطع میشود آمیخته شده.
به روزهایی که فکر میکردم مادرم از هر زمان دیگری بیپناهتر است. نمیدانم چرا.
یک تصویر دیگر هم دارم که غصهام میشود هر وقت یادم میآید.
گوجه فرنگی. گران شده بود و کم. ما نمیخریدیم. و من فکر میکردم چه قدر بد است این نخریدن و ربطش میدادم با فقیری… شاید هم درست ربطش میدادم.
بعد از مدتها که مامان در سالادش گوجه استفاده کرد، خوشحال شدم. فکر میکردم تمام شده است همه اندوه و رنجهایش.این در حالی است که هم بابا و هم مامان هیچ وقت برای ما کم نذاشتهاند.
به پسر بچهی همراه آن خانم فکر کنم در قصابی. به خودم در ترمینال مینیبوسرانی چالوس و به برادر۷ سالهام.
شب عیده.
پینوشت: پیش از اینجا مطلب بالا را در وبلاگم نشر دادهام.