حسن با گریه به مامانش گفت: من می خواستم که منو تو مدرسه ثبت نام کنید ولی تو و بابا من را ثبت نام نکردید، من می خواستم با بقیه بچه ها دوست بشم و با آنها در مدرسه بازی کنم، ولی شما نگذاشتید. شما فقط به فکر خودتان هستید که راحت باشید. من را در خانه زندانی کرده اید که کسی نفهمد که مدرسه نمی روم تا شما از هزینه های مدرسه رفتن من راحت باشید. ولی نگران نیستید که من چه عذابی می کشم.
من هم به حرف شما گوش نمی دم. در کارهای خانه کمکتان نمی کنم. هر کاری که دوست دارم می کنم وبرایم مهم نیست که شما ناراحت می شوید. شما چه کار با ناراحتی من دارید که من به راحتی و ناراحتی شما توجه کنم.
مامان گفت: باز خدا رو شکر که بابات پول نداره، وگرنه می گفتی هر قدر می خواستم خرج می کردم و هرچه می خواستم را به زور و با همین داد و فریادها می خریدم.
بابا که تا الان ساکت نشسته بود صداش در اومد و گفت: البته اگه یه کم پول داشتیم اینطوری نبود و یه سبک دیگه ای زندگی می کردیم. همیشه شماها رو این طرف و اون طرف می بردم، تو سفر زندگی می کردیم. یه کاری می کردیم که تو سفر خرج زندگیمون در بیاد و همیشه هم به حسن خوش می گذشت. مامان هم از کارهای تکراری خونه و بی پولی من و داد و فریادها و نق زدن های حسن خلاص می شد و چشم و کمر و گردن و همه جاش هر روز ضعیف تر و خم شده تر نمی شد.
بابا و مامان تحصیل کرده بودند و می تونستند درس حسن رو باهاش کار کنند و جواب سوالاش رو بدند.
بابا به عللی کار پردرآمدش رو گذاشته بود کنار و می خواست از نقاشی پول در بیاره. ولی اون طور که می خواست کارا پیش نرفته بود و همین طور که حسن بزرگتر می شد بابا و مامان داشتند پیرتر و ضعیف تر می شدند و به نظرشون مشکلات حسن داشت کم کم بزرگ تر و بزرگ تر می شد.
به نظرشون می رسید که حسن فکر می کنه که رفتن به مدرسه می تونه شادتر و راحت ترش بکنه. می گفتند که مدرسه اون چیزی که حسن تصور می کنه نیست. می گفتند بچه ها در مدرسه با فرایندهایی روبرو می شند که دیگه دوستی هاشون اون سادگی و صداقتی که حسن درش هست و فکر می کنه بقیه بچه ها هم همین طور باقی مونده اند رو ازشون می گیره. بچه ها رو پیچیده می کنه در مشکلات ذهنی.
فکر می کردند که حسن درسته که خیلی غصه می خوره ولی الان می تونه غصه هاش رو گریه کنه، ولی شاید اون موقع خیلی غصه هاش رو نتونه به این راحتی گریه کنه.
این داستان ادامه دارد...