آدمیزاد از یک جا به بعد، شروع میکند به تمام شدن!
از یک اتفاق به بعد... از یک انتظارِ طولانی به بعد... از یک «وصل» و «رسیدن» به بعد... از یک «نمیدانم چه» به بعد، اندک اندک همه چیزش میرود سوی ته کشیدن. اندک اندک حوصلهی چیزهایی را از دست میدهد. خِرِفت میشود. ترجیح میدهد، بنشیند و هیچ کار نکند، تا اینکه بدَود برای به دست آوردنِ آنچه همیشه میخواسته است.
داستان اینطور میشود که چون یک بار «سگدو» زده و رسیده و نهایتا از دست داده است، میداند که خبری چندان، در ایستگاهِ آخرِ ماجرا نیست. پس چرا بدود؟
این آدمیزاد تا یک سنِ خاص، حوصله و اعصاب دارد... انرژی دارد. حتی شوق تمام میشود. قبلش کلی پله را هی میرود بالا، هی میآید پایین. اصلا هم مهم نیست که این پلهها، او را به مقصدی میرسانند یا نه. او حوصله دارد، آقا! حوصلهی فراوان دارد که برود و بیاید یا حتی اگر نخواست، در نیمهی راه، بیخیال و بیدغدغه، همانجا بر روی پلهها بنشیند.
اما از آن مرزِ سنی که گذشت، اینها تمام میشود. انگار جایی در انتهای یکی از همین راهپلهها، همهی توان و حوصله و شوق را جا میگذارد و لخلخکنان، خود را میکشد بالا. حالا اگر دلش هم خواست یا اگر وسوسهی پایین رفتنِ دوباره، حتی از یک پله، دیوانهاش کند، او دیگر حوصلهی پایین رفتن ندارد. او یک بار و برای همیشه، پایین آن پلهی از پیش رفته ــ که شاید هیچ شباهتی به پلههای نرفته نداشته باشد، ــ تمام شده است.
برای من، داشتنِ رابطهی عاطفی چنین شکل و شمایلی یافته است. گاه دلم واقعا میخواهد! میخواهد در رابطه باشم، اما دقیقا همان جا و همان موقع! حوصلهی اینکه راهپلهای را بروم بالا تا به یک رابطه برسم، ندارم... هیچ! تنها دلم میخواهد رابطه داشته باشم. مثلا شبهایی که هوا خیلی تاریک است، بادِ ملایمی میوزد و هیچ صدایی نمیآید. حتی صدای ماشینها از خیابان پشتی نمیآید. شبهایی که دلم صدایی میخواهد که آن سوی دستگاهی، با من سخنهایی دلنشین بگوید. یا وقتهایی که حوصله دارم و میخواهم کسی باشد که ناز کند و من نازش را بکشم. یا باز مثلا شبهایی که نمی فهمم که هستم و چه میخواهم و چه اصـلا؟!
دلم میخواهد رابطه یک چاه میبود که بیهوا و ناگهانی به عمقش درمیافتادم. نه اینکه تازه الان آن پلههای لعنتی را شروع کنم نرم نرم بالا رفتن تا به جایی برسم. خیر! این واقعا از میزانِ حوصلهی من خارج است. خلاصه اینکه دلم میخواهد اکنون در بطنِ رابطه میبودم، نه اینکه تازه رابطهای را آغاز کنم!
ناراحتکنندهتر از این موضوع، آن است که نوعی کِرِختی ــ که خاصِ پیرها است، ــ دارد همهی وجودم را میگیرد. دلم میسوزد برای این روزها که بیمخاطبی خاص سپری میشود. برای این سن و سالی که وقتش هست و حوصلهاش نیست. برای آیندهها. برای شوقهایی که میان راهپلهها گم شد... بیچاره پلههای هوسانگیزِ بعدی! بیچاره همسر احتمالیِِ آینده! بیچاره من که به تدریج حوصلهم را برای همهکارها از دست میدهم.
ــ بهزاد درخشان ــ