نه تنها اسم و چهرهش از یادم نرفته، نشانی خانهشان هم هنوز مانده توی ذهنم. نه دوستیای داشتیم، نه حتی کلامی حرف میزدیم با هم. اما حالا که بعد از بیست و چند سال برمیگردم به اول دبستان، میبینم معلم دوستداشتنیام نیز چنین بر من تاثیر نداشت که این بچه!
تمام سال تحصیلی، یک روز نبود که به موقع مدرسه باشد. چه صبحی بودیم و چه بعدازظهری، این بشر رسم داشت میانهی زنگ اول درِ کلاس را بزند، گیج و منگ بیاید و با زحمت بنشیند پشت نیمکتی که با تمام کوچک بودن، برای جثهی ریز و نحیف او بلند بود. هیچ روزی هم نشد کسی در مسیر رفت یا برگشت از مدرسه همراهیش کند. آمدنش را که ما نمیدیدیم. اما برگشتن، نه کسی دنبالش میآمد، نه رفیقی داشت که با هم تا خانه بروند. تک و تنها بود همیشه. درسش هم اصلا خوب نبود. دو تا عدد ساده هم در ذهنش نمیماند. هیچ تکلیفی را انجام نمیداد و نوشتنِ همان چند خطی که به اسم لوحه به ما مشق میدادند هم براش سخت و حتی ناممکن بود.
اوایل، دلم به حالش میسوخت. اما رفته رفته، برام تبدیل شد به آدم عجیبی که باید سر از کارش درمیآوردم. مگر میشد بچهای به این سن اینقدر تنها باشد؟ منی که تنها بزرگ شده بودم و از اول هم تمایلی چندان به معاشرت با آدمها نداشتم، یک دوست صمیمی کنارم بود توی مدرسه که پشت یک نیمکت بنشینیم، زنگ تفریح، خوراکیمان را قسمت کنیم و با هم برویم و بیاییم. ولی او، هیچ! دوست داشتم یک بار بروم سراغش و از روزگارش بپرسم. ببینم چرا هیچ دوستی ندارد. چرا تنهاست. چرا غمگین است. ولی با تمام اندوه و بیدفاع بودنِ ظاهریش، همیشه گارد عجیبی نسبت به آدمها داشت. انگار به سادگی نمیشد بهش نزدیک شد. پس کاری به کار کسی نداشت و دیگران هم به مرور نادیدهش میگرفتند. تنها خانم معلمِ بینظیرمون بود که همواره وقت بیشتری نسبت به دیگر شاگردها صرفش میکرد که طبیعتا بیثمر هم بود.
زمانی گذشت تا سرانجام دل به دریا زدم... روزی بود که از قضا زودتر تعطیل شده بودیم و وقت داشتم دیرتر خانه بروم. با تمام بچگی و بیدل و جرأت بودنم، تصمیم گرفتم دنبالش بروم، ببینم خانهشان کجاست. فقط هم به آنها رفیقم «سامان» گفتم که میخواهم «شعبانی» را تعقیب کنم، ببینم کجا میرود! خیلی اصرار کرد که بیخیال شوم. حتی تهدید کرد که تصمیم را به گوش معلم، ناظم و مامانم میرساند. گریه هم کرد که منصرفم کند. اما فایده نداشت. ککِ کشف کردنِ چیزی از این بچهی مرموز، افتاده بود به تنبانم و ولکن نبود! رفتم. با فاصله، اما سایه به سایه دنبالش رفتم. خیلی راه بود. هر چه میرفتیم، نمیرسیدیم. وسط راه ترس برم داشته بود. ترسِ گم شدن. تا آن موقع از راه خانه تا مدرسه، مسافت طولانیتری را تنهایی نرفته بودم. حتی جایی داشت از ترس و خستگی گریهم میگرفت. بالاخره بعد از رد کردن چندین کوچه و پسکوچه، رسید به جایی که به چشم من اصلا شبیه به خانه نبود. بیشتر یه مغازهای مخروبه میماند با درِ چوبی شکسته. رفت تو. رفت توی دنیایی که من نه انتظارش را داشتم، نه میشناختمش. همانجا که بودم، نشستم روی زمین و هق هقم بلند شد. از اندوه بود، از ترس بود با از خستگی، دیگر نتوانستم جلوی اشکهام را بگیرم. سر که بالا آوردم، جماعتی دورم را گرفته بودند که میخواستند بدانند من کهام و اینجا چه کار دارم و چهم شده. بریده بریده حالیشان کردم که از مدرسه آمدهم خانهی دوستم و حالا گم شدهم. پیرمردی که تاکسی داشت، آدرس خانهمان را پرسید که من فقط اسم کوچه را بلد بودم. نفهمید کجاست. گفتم فلان مدرسه میروم که گفت بلند شو لااقل تا مدرسه برسانمت. راه افتادم و با ماشینش من را برد مدرسه. تا آنجا هنوز از گریه سکسکه میکردم. وقتی رسیدیم دیدم مامان جلوی در ایساده. تازه فهمیدم کلی وقت از ساعت برگشت همیشگیم گذشته. رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود از نگرانی. تا چشمم بهش افتاد، دوباره زدم زیر گریه. پریدم بغلش. هر چه پرسید کجا بودی و چه شده، هیچ نگفتم. فقط زار میزدم.
رفتیم خانه. فرداش مدرسه نرفتم و هیچ هم حالم خوش نبود. با اصرار و ناز کشیدن و حتی زور دعوا هم بروز ندادم که کجا بودم و چه دیدم. پسفرداش که رفتم مدرسه، اول از همه دنبال شعبانی گشتم. نبود. وسط زنگ اول هم نیامد. زنگهای تفریح چشمم به در بود ببینم میرسد یا نه. خبری ازش نشد. فرداش هم همینطور. چند روزی گذشت و اثری از این بچه نبود. یک بار پنهانی از معلمم سراغش را گرفتم. گفت خبر ندارد که معلوم بود دروغ است. بعد هم گفت هیچ کار خوبی نکردم که آن روز پیاش راه افتادم. فهمیدم سامان راپورتم را داده. به مامان و بابام هم گفته بود.
آن هفته گذشت. آن ماه گذشت. آن ثلث تمام شد. سال تحصیلی هم سر آمد. اما من دیگر شعبانی را ندیدم! نمیدانستم رفته مدرسهای دیگر، یا درس را ول کرده. یا شاید به کل از این شهر رفتهاند. هر جا که رفت، برای همیشه در ذهن من ماند با سوالهای بیجوابی که برام باقی گذاشت.
سالها بعد، دانشجوی بیست سالهای بودم که یک بار رفتم محلهشان. نمیدانم چرا. شاید امید داشتم پیداش کنم و از احوالش باخبر شوم. اثری از بیغولهای که درونش زندگی میکردند نبود. تمام خانههای آن کوچه خراب شده بود و محله اصلا شکل دیگری داشت. از یکی دو مغازهدار و ساکن مسنتر هم سراغشان را گرفتم که هیچکس نمیشناخت.
هنوز دوست دارم بدانم کجاست. چه میکند. در چه حال است... این تنهاترین و مرموزترین آدم زندگی من!