چند سال پیش، که اصلا داستایفسکی را نمیشناختم، در خانۀ اقوام با خلاصهای از جنایت و مکافات، قدم به دنیای شگفتانگیز داستایفسکی گذاشتم.
آنچه در این میان بیشتر از همهچیز مرا به خود جلب میکند، شخصیت شکوهمندِ داستایفسکی است؛ با آن زندگی عجیب و غریبش؛ با آن همه رویداد دردناک: بیماری، فقر؛ حساسیت بیش از اندازه؛ رفتن تا یک قدمی مرگ؛ سالها در بدترین شرایط با یک مشت تبهکار زندانی بودن؛ نوشتن و نوشتن تا پای مرگ به دلیل نیاز مالی برای اداره کردن خانوادهای پرجمعیت و ....
در دنیا کمتر نویسنده ای را میتوانید پیدا کنید که شخصیت اصلی همهی داستانهایش خودش باشد. در این میان جنایت و مکافات و راسکولنیکف، قهرمان داستان، بیشترین شباهت را به زندگی داستایفسکی دارند. کسی که به دلیل فقر سرخورده است و این سرخوردگیِ اجتماعی او را یاغی میکند.
داستایفسکی زمانی شروع به نوشتنِ جنایت و مکافات میکند که از همهطرف، زیر فشار است. علاوهبر مشکلات مالی فراوان، بدهیها، گرفتاریها و بیماری صرع، برادرش میمیرد و تکفل همسر و فرزندانِ برادرش هم به گردن او میافتد، طلبکاران به او هجوم میآورند، و اموال ناچیزش را ضبط میکنند و او ناچار میشود دار و ندارش را گرو بگذارد. برای فرار از ناملایمات و فشارها، به آلمان میگریزد. چون نتوانسته کرایۀ اتاقش را بپردازد، صاحبخانه بیرونش نمیکند ولی نه غذا بهش میدهد و نه شمعی برای روشنایی. از روی ترحم کمی چای و لقمهای نان به او میخوراند( دقیقا کاری که صاحبخانه راسکولنیکف در جنایت و مکافات با او میکند) و داستایفسکی در روشنایی پیهسوز، گرسنه و تبآلود مینویسد، پاره میکند و دوباره مینویسد. در چنین شرایطی است که شاهکارش، جنایت و مکافات را خلق میکند.
از ترس اینکه گرسنه نشود و قوایش را از دست ندهد، از جایش تکان نمیخورد. چگونه انسان میتواند در این شرایط، چنین شاهکاری بیافریند. آدمهای عادی حتی افکارشان را هم نمیتوانند، جمع و جور کنند؛ ولی داستایفسکی میتواند چون آدمی عادی نیست.
در اکثر کتابهایش ازجمله جنایت و مکافات دو فکر و دو مشغولیت وجود دارد: فقر و ثروت. فقری که بدبختی، فساد اخلاقی، اعتیاد به الکل و... به همراه میآورد؛ و ثروت که موجب رفاه و قدرت است. داستافسکی همیشه فقر دغدغه ذهنیاش بوده و عدالت به معنی پایانِ فقر. او عدالتخواه بوده اما به روش خودش.
در جنایت و مکافات این روش را به روشنی میبینیم: برای رسیدن به عدالت(نجات از فقر)، انسان مجاز است که دست به جنایت بزند. به نوعی هدفِ مقدس، وسیله را توجیه میکند. راسکولنیکف(قهرمانِ داستان) خودش را مجاز میداند که پیرزنی نزولخوار را بکشد تا به جامعهاش خدمتی کرده باشد.
این داستانِ عظیم و شگفتآور در واقع واقعیات اطراف داستایفسکی است. تهیدستانی که در جنایت و مکافات به زیباییِ هرچه تمامتر میبینیم، همه انسانهایی هستند که در روسیۀ تزاری فراوان بودهاند.
راسکولنیکف آدمی به شدت عجیب است. آدمی رنجور و لاغر که در عین حال مغرور است و مستبد. و از طرفی نوعی عدالتخواهی را دنبال میکند. این موجودِ عجیب مرتکب جنایتی میشود که هیچکس هم به او شک نمیکند ولی هر جنایتی، مکافاتی در پی دارد. در واقع در این داستان مسئله جنایت مطرح نیست، بلکه پشیمانی وحشتناکی که پس از ارتکاب جنایت به او دست میدهد، مورد نظر است.
کشتن پیرزن بیش از 20 صفحه از متن را به خود اختصاص نمیدهد ولی راسکولنیکف طی 700 صفحه با پشیمانی و عذاب وجدان دست به گریبان است.
این هنر داستایفسکی است، طوری لحظات را با کلمه میسازد که انگار ما هم آنجاییم و میبینیم ولی کاری از دستمان بر نمیآید.
در شناخت افکار و شخصیت داستایفسکی، کتابهای بسیاری نوشته شده است. ولی من میگویم هرکس میخواهد به این شخصیتِ شگرف پی ببرد، بهتر است کتابهایش را بخواند که آیینهی تمامنمای شخصیت چند وجهی اوست؛ از جمله کتابِ جنایت و مکافات که شبیهترین به اوست.