گاهی رنج، واقعیست. فقدان، سنگین است.
اما گاهی، آنچه در نگاه اول «سوگواری» به نظر میرسد، در عمقش چیزی دیگر است: پناهگاهی برای فرار از ساختن، تصمیمگرفتن، و روبهرو شدن با زندگی.
ما انسانها، موجوداتی هستیم با ذهنی زیرک اما تنآسا. ذهنمان گاهی راهی پیدا میکند که رنج را موجه کند، تا از مسئولیتگریزی خود احساس گناه نکنیم.
---
۱. تنبلی ذهنی (Mental Laziness)
مطالعات علوم شناختی (مانند پژوهشهای دانیل کانمن) نشان میدهند که ذهن انسان تمایل دارد در وضعیتهای دشوار بهجای تحلیل عمیق، به الگوهای آسان و کمزحمت فکری پناه ببرد.
وقتی ساختن نیازمند تلاش و ریسک است، ذهن ترجیح میدهد در توقف بماند—و چه بهانهای بهتر از «سوگواری مشروع»؟
---
۲. پاداشهای ثانویه رنج (Secondary Gains)
رواندرمانگران بارها تأکید کردهاند که رنج میتواند مزایای پنهانی داشته باشد:
توجه، همدلی، معافیت از مسئولیت، توجیه برای ناکامیها.
در اینجا، سوگواری به جای اینکه مرحلهای گذرا باشد، به اقامتگاهی دائمی بدل میشود—جایی که در ظاهر سوگ است، اما در عمق، آسایشگاه ذهن فراری.
---
۳. عقلانیسازی ناخودآگاه (Rationalization)
عقلانیسازی یکی از مکانیزمهای دفاعیست که در آن، فرد برای انفعال یا ناکامیهای خود دلایلی ظاهراً منطقی میتراشد.
مثلاً "من هنوز نتوانستهام از رنج مرگ او بیرون بیایم"، گاه نه ناشی از عمق اندوه، بلکه نتیجهی ناتوانی در بازسازی روانی و ترس از حرکت است.
---
۴. ناتوانی آموختهشده (Learned Helplessness)
مارتین سلیگمن نشان داد که وقتی افراد بارها تجربهی ناتوانی دارند، کمکم باور میکنند که اصلاً توانایی عمل ندارند— حتی اگر شرایط تغییر کند.
سوگواری مزمن نیز، اگر تبدیل به عادت شود، این احساس را تقویت میکند: من دیگر نمیتوانم، پس نمیخواهم.
---
۵. سوگواری آگاهانه یا انفعال ناخودآگاه؟
باید مرز مهمی را روشن کنیم:
نه هر رنجی، فرار است. نه هر اندوهی، ناخودآگاه.
برخی افراد، مانند صادق هدایت یا اگزیستانسیالیستهایی چون کییرکگور و کامو، از رنج، نگاهی فلسفی آفریدند. پوچی برای آنها نوعی آگاهی تلخ بود، نه پناهگاه.
اما تفاوت اینجاست:
فلسفه، آگاهانه به ورطه مینگرد؛ روان فراری، چشمهایش را میبندد.
اولی، اندوهیست انتخابشده؛
دومی، تکراریست ناخودآگاه برای نساختن دوباره خویش.
---
نتیجه: تلنگری برای برخاستن
رنج، اگرچه بخش جداییناپذیر زندگیست، اما قرار نیست خانهی ابدی ما باشد.
سوگواری باید ما را بیدار کند— نه فلج. اگر در چرخهی رکود، تکرار، و توجیه گرفتار شدهایم، شاید وقت آن رسیده یک سؤال صادقانه از خود بپرسیم:
من واقعاً در حال سوگواریام؟
یا پشت آن، از ساختن خودم فرار میکنم؟
پاسخ، شاید تلخ باشد.
اما اولین جرعهی آگاهی، همیشه تلخ است.
و درست همانجا، خوشبختی ساختنی آغاز میشود.
---
پایان: بر لبهی بیداری
اگر روزی به خودت آمدی و دیدی هنوز در گوشهای نشستهای که سالهاست باید از آن برخاسته باشی، نترس.
نترس اگر رنجی که زمانی پاک بود، حالا تبدیل شده به دیواری دور خودت.
حتی اگر آن دیوار، با اشک و یاد و احترام ساخته شده باشد—باز هم دیوار است.
زندگی از ما نمیخواهد فراموش کنیم،
اما میخواهد برخیزیم.
برخیز، نه با انکار، بلکه با آگاهی.
برخیز، چون هیچکس جز تو مسئول ساختن ادامهی زندگیات نیست.
نه گذشته، نه دیگران، نه غم، نه سوگ.
برخیز، چون شاید هنوز زندهای،
و زندهبودن یعنی فرصتی دوباره برای آفرینش.
و در پایان، با صدای سعدی:
"به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم"