در جام تولدم
نه شکر ریختم، نه سراب
فقط چند قطره از حقیقتِ خودم بود
نه گم شدم، نه رسیدم
فقط ایستادم میان مه
تا دیدن را بیاموزم، نه دویدن را
نه گفتن را نوشیدم
به تمام آریهای دکورشده
کودکی شدم که یاد میگیرد، نه که فراموش میکند
در حوضِ اکنون شناورم
نیمرو، آب پرتقال، و اندکی نمک زندگی
همینها کافیست
امروز تولد من است
و من،
نه تازه آمدهام،
که تازه آغاز شدهام