روایت زندگی تنهایی من ، هیچ برتری ای نسبت به ادم هایی که با خانواده زندگی میکنند یا ازدواج کرده اند یه درمیان جمعی ، گروهی زیست میکنند نداره . تنها داستان من و برداشت من در این مسیر هست ، زمانی که به آزادی زندگی تنها دست پیدا کردید ، بیشتر از قبل ، روزگار درس هایی رو بهتون میده که باید انجامش بدید ، و بیشتر از قبل نظمی شخصی در زندگی داشته باشید . آزادی در قید برنامه های شما ، ظاهر میشه و در بی برنامگی و بی نظمی شخصی ، سختی هایی بیشتر رو بر روی شما متحمل میکنه . در نظر من اینکه تنها باشیم یا نه، با خانواده زندگی کنیم با همسر یا هر فرد دیگه ای ، تمام این ها امکان پذیر هستند و از فردی به فردی دیگه اهمیت کم و زیاد خواهند داشت ، اونچه که مهم میشه ، در هر شکلی زندگی میکنید ، منظم بودن و برنامه داشتن و هدفمند بودن هستند . احترام قایل شدن برای خودتون و برای انسان های اطرافتون . اینکه در زندگی جمعی هم باید در تنهاییمان خودمان را رشد بدهیم و در زندگی تک نفره مان با اجتماع خودمان در ارتباط باشیم . رشد فردی مستلزم نظم شخصی است .چه در گروه و چه در تنهایی.
قرار نیست مباحث روانشناسی رو در روایت هایی از تنها زندگی کردن بنویسم . داستان هایی که در این دو سال و نیم تنها زندگی کردن سپری کردم رو و اون تغییراتی که روزگار بر من آموخت رو روایت میکنم .