ویرگول
ورودثبت نام
berad davoodi
berad davoodi
berad davoodi
berad davoodi
خواندن ۳۲ دقیقه·۱۳ ساعت پیش

بیژن

بیست‌و‌هفتمِ پاییز روزِ اولِ روایت

صبح که چشم باز کردم، هوا بوی خاکِ نم‌خورده می‌داد؛ بویی که همیشه مرا پرت می‌کند به یزدِ کودکی، به حیاطی که مادربزرگم در آن می‌مرد و هیچ‌کس نفهمید مرگش از کجا شروع شد؛ از قلبش، از تنهایی‌اش، یا از ما که هیچ‌وقت نفهمیدیم چطور باید دوستش داشته باشیم. امروز اما یزد نبود. تهران بود. شهری که مثل یک حیوان زخمی نفس می‌کشد و هر صبح، تکه‌ای از روح آدم را می‌جود و قورت می‌دهد.

من بیژن‌ام. و امروز، اولین روزی‌ست که حس می‌کنم چیزی در من دارد می‌میرد؛ نه مثل مرگ مادربزرگ، نه مثل مرگ‌های آرام و بی‌صدا. این یکی، مرگی‌ست که از درون می‌جوشد، مثل آبی که در دل کوزه ترک می‌اندازد.

صبحانه نخوردم. چای سرد شده بود و نان بوی کهنگی می‌داد. میلاد هنوز خواب بود؛ همان پسری که قرار بود ادامه‌ی من باشد و حالا فقط ادامه‌ی اشتباهاتم است. گاهی فکر می‌کنم اگر مادربزرگ زنده بود، اگر آن روز لعنتی نمی‌افتاد، اگر آن وصیت‌نامه را همان موقع پیدا می‌کردیم، شاید من امروز مردی نبودم که از دیدن پسرش می‌ترسد.

اما زندگی همین است؛ حتی اگر سیندرلا باشی و با جادو از زیر دست نامادری خلاص شوی، باز هم باید این درد را بکشی. گیرم توی قصه‌ها نگویند. گیرم نگویند که آدم، حتی وقتی نجات پیدا می‌کند، باز هم زخمش را با خودش می‌برد. گیرم نگویند که عشق، گاهی فقط یک مشت خاکستر است که باد، بی‌هوا در چشم آدم می‌پاشد. گیرم نگویند… اما من می‌گویم: شاشیدم به هر چی عشقه.

از پنجره بیرون را نگاه کردم. تهران مثل همیشه بیدار بود، اما بیداری‌اش بوی زندگی نمی‌داد؛ بوی دود می‌داد، بوی خستگی، بوی آدم‌هایی که از ترسِ تنها ماندن، خودشان را به هم می‌چسبانند و باز هم تنها می‌مانند.

در دل این شهر، من دنبال چیزی می‌گردم که اسمش را نمی‌دانم. اصل. ریشه. معنا. یا شاید فقط دنبال یک دلیل ساده برای ادامه دادن.

اما هیچ‌چیز پیدا نمی‌شود. نه در خیابان‌های شلوغ، نه در خانه‌ی ساکت، نه در چهره‌ی میلاد که هر روز بیشتر شبیه سایه‌ای می‌شود که از من فرار می‌کند.

ظهر، وقتی میلاد از خواب بیدار شد، چشم‌هایش مثل همیشه خالی بود؛ خالی از امید، خالی از ترس، خالی از هر چیزی که باید یک پسر هفده‌ساله داشته باشد. گاهی فکر می‌کنم او از همان روزی که دختر همسایه را با خودش برد، دیگر پسر نبود؛ چیزی در او شکست، چیزی که من نتوانستم درستش کنم.

او گفت: «بابا، پول داری؟» و من فهمیدم که این سؤال، فقط سؤال نیست؛ یک زخم است. یک اعتراف. یک سقوط.

پول نداشتم. یا داشتم و نمی‌خواستم بدهم. یا داشتم و می‌ترسیدم اگر بدهم، او را بیشتر در همان تاریکی فرو ببرم.

گفتم: «نه.» و او بدون نگاه کردن به من، رفت.

در را که بست، حس کردم خانه یک‌باره خالی شد؛ انگار چیزی از من کنده شد و پشت آن در ماند.

عصر، باران گرفت. بارانی که بوی یزد می‌داد. بوی مادربزرگ. بوی وصیت‌نامه‌ای که هنوز نمی‌دانستم چه چیزی را در دلش پنهان کرده. بوی گنجی که قرار بود روزی مرا از این زندگی نجات دهد، اما هنوز نمی‌دانستم نجات یعنی چه.

باران که می‌بارید، همیشه حس می‌کردم کسی دارد از آسمان گریه می‌کند؛ نه برای من، نه برای میلاد، نه برای مادربزرگ. برای همه‌ی ما. برای شهری که در ظاهر نورانی است اما در لایه‌های زیرینش، آدم‌ها مثل برگ‌های پوسیده زیر پا له می‌شوند.

شب، وقتی چراغ‌ها را خاموش کردم، فهمیدم امروز، روز اول سقوط بود. سقوطی که قرار نبود یک‌باره اتفاق بیفتد؛ قرار بود آرام آرام، مثل خوره، مثل زخم، مثل خاطره، از درون مرا بخورد.

و من، بیژن، در تاریکی اتاق، برای اولین بار حس کردم که شاید پایان من، خیلی نزدیک‌تر از آن چیزی‌ست که فکر می‌کنم.

بیست‌وهشتمِ پاییز روزِ دومِ روایت

صبح، تهران مثل یک جسد نیمه‌گرم بود؛ نه زنده، نه مرده، چیزی میانِ این دو، مثل من.

از خواب که پریدم، حس کردم کسی در سینه‌ام مشت می‌کوبد. نه قلبم، نه خاطره‌ای از مادربزرگ، نه حتی میلاد. خودِ شهر بود. شهری که هر روز، یک تکه از من را می‌کند و می‌بلعد.

پنجره را باز کردم. هوا سرد بود، اما نه سردیِ زمستان؛ سردیِ بی‌معنایی. سردیِ آدم‌هایی که از کنار هم رد می‌شوند و حتی نمی‌فهمند که دارند رد می‌شوند.

به آشپزخانه رفتم. لیوان چای دیشب هنوز روی میز بود. ته‌نشین شده، تلخ، مثل زندگی من.

میلاد هنوز برنگشته بود. از دیشب. از آن «نه» لعنتی که به او گفتم. از آن «نه» که مثل یک سیلی، روی صورتش نشست و من صدای ترک خوردن چیزی را در او شنیدم.

گاهی فکر می‌کنم پدر بودن، یک جور شکنجه است؛ شکنجه‌ای که هر روز، با دست‌های خودت انجامش می‌دهی. نه از روی خشونت، از روی ناتوانی.

ظهر، زنگ خانه را زدند. در را که باز کردم، دختر همسایه بود. همان دختری که میلاد سه سال پیش، در چهارده‌سالگی، او را با خودش برده بود به آن زیرزمین‌های لعنتی. چشم‌هایش هنوز همان چشم‌ها بود؛ ترسیده، خاموش، اما حالا چیزی در نگاهش بود که آن موقع نبود: خشم.

گفت: «بیژن آقا… میلاد دیشب دعوا کرده. با چند نفر. گفتن اگه پیداش نکنید، خودشون پیداش می‌کنن.»

من چیزی نگفتم. نه از ترس، از شرم. شرمی که مثل یک طناب، دور گردنم پیچیده بود.

دختر رفت. اما نگاهش ماند. نگاهی که می‌گفت: «تو پدرش بودی. تو باید کاری می‌کردی. تو نکردی.»

عصر، رفتم بیرون. قدم زدن در تهران، مثل قدم زدن در یک گورستان زنده است؛ آدم‌ها راه می‌روند، حرف می‌زنند، می‌خندند، اما چیزی در چهره‌شان هست که می‌گوید: «ما مرده‌ایم، فقط هنوز خاک نشده‌ایم.»

در خیابان انقلاب، پیرمردی بساط کتاب داشت. جلویش ایستادم. کتابی را برداشت و گفت: «این یکی درباره‌ی معناست. درباره‌ی اینکه آدم چطور می‌تونه توی این دنیا دوام بیاره.»

خندیدم. نه از روی شادی. از روی پوچی.

گفتم: «آدم دوام نمیاره. فقط دیرتر می‌میره.»

پیرمرد نگاهم کرد. نه با تعجب، با فهمیدن. انگار سال‌هاست آدم‌هایی مثل من را می‌بیند؛ آدم‌هایی که در ظاهر راه می‌روند، اما در باطن، هر روز یک‌بار می‌میرند.

شب، وقتی برگشتم خانه، میلاد هنوز نیامده بود. چراغ‌ها را روشن نکردم. در تاریکی نشستم. تاریکی همیشه صادق‌تر از نور است؛ نور دروغ می‌گوید، تاریکی نه.

در دل تاریکی، صدای مادربزرگ را شنیدم. نه واقعی، نه خیالی، چیزی میان این دو.

می‌گفت: «بیژن… تو هنوز نمی‌دانی چه چیزی را از تو پنهان کرده‌ام.»

وصیت‌نامه. گنج. راز. مرگی که هیچ‌کس نفهمید چرا آن‌قدر ناگهانی بود.

همه چیز داشت به هم وصل می‌شد، اما نه مثل یک پازل، مثل یک زخم.

نیمه‌شب، صدای در آمد. رفتم. میلاد بود. چشم‌هایش قرمز، لبش شکافته، لباسش پاره.

گفت: «بابا… من یه کاری کردم.»

و من فهمیدم که این جمله، آغازِ چیزی‌ست که قرار است زندگی ما را از ریشه بسوزاند.

بیست‌ونهمِ پاییز روزِ سومِ روایت

شبِ قبل، میلاد فقط گفت: «بابا… من یه کاری کردم.» اما نگفت چه. نگاهش اما گفت؛ نگاهی که مثل لبه‌ی یک تیغ، سرد و بی‌رحم بود. نگاهی که می‌گفت: «از این‌جا به بعد، هیچ‌چیز مثل قبل نخواهد بود.»

من سکوت کردم. نه از ترس، از این‌که فهمیدم هر کلمه‌ای که بگویم، می‌تواند آخرین نخِ پوسیده‌ی رابطه‌ی ما را پاره کند.

صبح، میلاد نبود. فقط بوی خون مانده بود در هوا؛ نه خون واقعی، بوی خونِ اتفاقی که هنوز نیفتاده، اما سایه‌اش روی دیوارها افتاده.

نشستم روی صندلی آشپزخانه. دست‌هایم می‌لرزید. نه از پیری، از آینده‌ای که داشت مثل یک حیوان گرسنه، از پشت در نزدیک می‌شد.

چای ریختم. جرعه‌ی اول، تلخ بود. جرعه‌ی دوم، تلخ‌تر. جرعه‌ی سوم… فهمیدم تلخی از چای نیست. از من است.

ظهر، زنگ تلفن زنگ زد. شماره ناشناس. جواب دادم.

صدایی مردانه، خشن، صدایی که انگار از ته یک چاه می‌آمد، گفت: «بیژن… پسرت دیشب با ما درگیر شد. پول بده، تمام می‌کنیم. پول ندی… خودت می‌دونی.»

گفتم: «چقدر؟» گفت: «اون‌قدری که بفهمی زندگی یعنی چی.»

بعد قطع کرد.

من ماندم و گوشی‌ای که هنوز گرم بود، مثل دستی که تازه از روی گلو برداشته شده باشد.

عصر، رفتم دنبال میلاد. کوچه‌هایی که می‌شناختم، زیرزمین‌هایی که اسم‌شان را نمی‌گفتم، آدم‌هایی که نگاه‌شان مثل چاقو بود.

هیچ‌کس چیزی نگفت. یا نمی‌دانستند، یا می‌دانستند و نمی‌خواستند بگویند.

در یکی از کوچه‌ها، پیرزنی نشسته بود. چشم‌هایش سفید، پوستش چروکیده، انگار سال‌هاست دنیا را فقط از پشت پرده‌ای خاکستری می‌بیند.

گفت: «پسر تو… بوی زار می‌ده.»

ایستادم. نه از خرافه، از این‌که چطور یک غریبه، می‌تواند چیزی را ببیند که من، پدرش، سال‌هاست نمی‌بینم.

پرسیدم: «زار یعنی چی؟» گفت: «یعنی جانش بد شده. یعنی چیزی توی روحش افتاده که مال خودش نیست.»

بعد خندید. خنده‌ای که بیشتر شبیه گریه بود. گفت: «تو هم بوی زار می‌دی، بیژن.»

اسمم را از کجا می‌دانست؟ نمی‌دانم. نمی‌خواهم بدانم. فقط فهمیدم که این شهر، چیزهایی را می‌بیند که من از دیدنش فرار می‌کنم.

شب، میلاد برگشت. این‌بار نه با لب شکافته، نه با لباس پاره. این‌بار با چشمانی که انگار چیزی در آن مرده بود.

نشست روبه‌رویم. هیچ نگفت. من هم هیچ نگفتم. گاهی سکوت، از هر فریادی بلندتر است.

بعد از چند دقیقه، گفت: «بابا… من یه نفر رو زدم.»

قلبم ایستاد. نه برای او، برای خودم. برای این‌که فهمیدم تمام این سال‌ها، من داشتم یک هیولا بزرگ می‌کردم و اسمش را می‌گذاشتم «پسرم».

گفتم: «کجا؟» گفت: «نمی‌دونم زنده‌ست یا نه.»

این جمله، مثل یک گلوله، در سینه‌ام نشست.

نیمه‌شب، وقتی میلاد خوابید، رفتم کنار پنجره. تهران زیر باران می‌درخشید، اما این درخشش، درخششِ زندگی نبود؛ درخششِ چاقویی بود که زیر نور، برق می‌زند و منتظر است در تاریکی فرو برود.

در دل این شهر، در دل این خانه، در دل این پسر، چیزی داشت می‌جوشید. چیزی که بوی مرگ می‌داد. بوی تقدیری که از دور می‌آمد و من می‌دانستم وقتی برسد، هیچ‌کس نمی‌تواند جلوَش را بگیرد.

سی‌امِ پاییز روزِ چهارمِ روایت

صبح، خانه بوی خاکِ کهنه می‌داد؛ نه خاکِ باران‌خورده‌ی دیروز، خاکی که انگار از دلِ یک صندوق قدیمی بیرون آمده باشد. بویی که فقط یک نفر داشت: مادربزرگ.

چشم که باز کردم، برای یک لحظه خیال کردم او نشسته کنار تختم، همان‌طور که سال‌ها پیش، در یزد، کنار حوضِ خشکیده‌ی خانه، برایم قصه می‌گفت. قصه‌هایی که همیشه نیمه‌کاره می‌ماندند، انگار خودش هم می‌ترسید پایان‌شان را بداند.

اما اتاق خالی بود. فقط نور سردِ صبح، روی دیوارها می‌لغزید.

میلاد هنوز خواب بود. نفس‌هایش سنگین، بی‌قرار، مثل کسی که در خواب با چیزی می‌جنگد که اسمش را نمی‌داند.

نشستم کنار تختش. به صورتش نگاه کردم. به خطِ فکش که از من گرفته بود، به چشم‌هایش که از مادرش، به آن تاریکیِ پنهانی که از هیچ‌کدام‌مان نبود و نمی‌دانم از کجا آمده بود.

پیرزنِ دیروز گفته بود: «پسر تو بوی زار می‌ده.» و حالا، در این سکوتِ صبحگاهی، برای اولین بار حس کردم شاید راست می‌گوید.

ظهر، رفتم انباری. سال‌ها بود درش را باز نکرده بودم. کلیدش ته یک کشوی فراموش‌شده بود، مثل خاطره‌ای که آدم نمی‌خواهد به آن دست بزند.

در را که باز کردم، بوی نم و چوب پوسیده زد بالا. نور کم بود. هوا سنگین. انگار وارد قبرستانی شده باشم که مرده‌هایش هنوز حرف می‌زنند.

جعبه‌ها را کنار زدم. چیزهایی پیدا کردم که سال‌ها بود فکر می‌کردم گم شده‌اند: عکس‌های قدیمی، دفترهای مدرسه، لباس‌های کودکی میلاد، و در گوشه‌ی انباری، یک صندوق چوبی کوچک.

صندوق مادربزرگ.

صندوق را آوردم وسط اتاق. نشستم روبه‌رویش. دست کشیدم روی چوبِ ترک‌خورده‌اش. انگار پوستِ پیرزنی باشد که سال‌هاست حرفی در دل دارد و هیچ‌کس نپرسیده.

قفلش زنگ زده بود. با کمی فشار باز شد. در صندوق، چند تکه پارچه‌ی قدیمی بود، یک شانه‌ی استخوانی، یک دفترچه‌ی کوچک، و یک پاکت زردرنگ که پشتش با خطی لرزان نوشته شده بود:

«برای بیژن وقتی وقتش رسید.»

قلبم فرو ریخت. انگار کسی از پشت سر دست گذاشته باشد روی شانه‌ام.

پاکت را باز نکردم. نه از ترسِ محتوا، از ترسِ این‌که شاید تمام زندگی‌ام تا امروز بر پایه‌ی یک دروغ بوده باشد.

عصر، دفترچه را باز کردم. خط مادربزرگ بود. صفحه‌ها زرد شده، جوهر پخش، اما کلمات هنوز زنده.

در یکی از صفحه‌ها نوشته بود:

«بیژن… آدم‌ها خیال می‌کنند مرگ، پایان است. اما مرگ فقط پرده‌برداری‌ست. پرده‌ای که اگر زود کنار برود، آدم را دیوانه می‌کند.»

در صفحه‌ای دیگر:

«اگر روزی فهمیدی چرا رفتم، بدان که رفتنم برای نجات تو بود، نه برای رها کردن تو.»

و در آخرین صفحه:

«گنج… گنج همیشه طلا نیست. گاهی حقیقت است. گاهی نفرین. گاهی چیزی که اگر دیر پیدا شود، آدم را می‌کُشد.»

دفترچه را بستم. دست‌هایم می‌لرزید. نه از سرما، از این‌که فهمیدم مرگ مادربزرگ آن‌قدرها هم طبیعی نبوده.

شب، پاکت را برداشتم. نشستم کنار پنجره. تهران زیر نور چراغ‌ها مثل یک مارِ خسته پیچ‌وتاب می‌خورد.

پاکت را باز کردم.

داخلش یک کاغذ بود. روی کاغذ فقط یک جمله نوشته شده بود:

«بیژن… گنج در بوشهر است. اما قبل از رفتن، باید حقیقت را درباره‌ی مرگ من بدانی.»

و زیر آن، یک آدرس. آدرسی در تهران. جایی که هرگز نرفته بودم. جایی که انگار سال‌ها منتظر من مانده بود.

در همان لحظه، صدای شکستن چیزی از اتاق میلاد آمد. دویدم. در را باز کردم.

میلاد وسط اتاق ایستاده بود، نفس‌نفس‌زنان، چشم‌هایش سرخ، آینه‌ی روی دیوار شکسته، و دستش خون‌آلود.

گفت: «بابا… من نمی‌تونم از این چیزا فرار کنم. یه چیزی داره دنبالم می‌کنه.»

و من، برای اولین بار، با تمام وجود حس کردم که تقدیر، چاقویش را از غلاف بیرون آورده و ما در مسیرِ برگشت‌ناپذیرش گیر افتاده‌ایم.

اولِ آبان روزِ پنجمِ روایت

صبح، هوا بوی سوختگی می‌داد؛ نه سوختگیِ آتش، سوختگیِ چیزی که از درون می‌پوسد و دودش از لابه‌لای دیوارها بیرون می‌زند. تهران همیشه همین است: شهری که از بیرون زنده است و از درون، آرام‌آرام می‌میرد.

میلاد هنوز خواب بود. یا خودش را به خواب زده بود. یا داشت از چیزی فرار می‌کرد که فقط در خواب می‌شود از آن گریخت.

من اما نمی‌توانستم فرار کنم. پاکت مادربزرگ روی میز بود. آدرس رویش مثل یک زخم باز، هر لحظه بیشتر می‌سوخت.

آدرس جایی در جنوب تهران بود؛ کوچه‌ای که اسمش را هیچ‌وقت نشنیده بودم، خانه‌ای که انگار سال‌ها منتظر من مانده بود.

ظهر، راه افتادم. کوچه‌ها تنگ‌تر می‌شدند. دیوارها کوتاه‌تر. آسمان پایین‌تر. انگار شهر داشت مرا می‌بلعید.

به آدرس رسیدم. خانه‌ای قدیمی بود، با دیوارهای ترک‌خورده و پنجره‌هایی که انگار سال‌هاست کسی از پشتشان نگاه نکرده.

در زدم. هیچ‌کس جواب نداد. دوباره زدم. باز هم سکوت.

دستم را روی در گذاشتم. سرد بود. سردیِ چیزی که زنده نیست اما هنوز نفس می‌کشد.

در را هل دادم. باز شد.

داخل خانه تاریک بود. نه تاریکیِ معمولی، تاریکی‌ای که انگار از دلِ زمین بالا آمده باشد. بوی رطوبت، بوی چوبِ پوسیده، بوی چیزی که سال‌هاست فراموش شده.

قدم گذاشتم داخل. کف خانه زیر پایم صدا داد؛ صدایی شبیه ناله.

اتاق اول خالی بود. فقط یک صندلی چوبی وسط اتاق، و روی دیوار، عکسی قدیمی از مادربزرگ.

ایستادم. نفس در سینه‌ام گیر کرد.

در عکس، مادربزرگ جوان بود، اما چشم‌هایش همان چشم‌هایی بود که روز مرگش دیدم: پر از چیزی که نمی‌دانستم ترس است یا دانستن.

زیر عکس، با خطی محو نوشته شده بود:

«بیژن… حقیقت همیشه در تاریکی پنهان است.»

اتاق دوم، کوچک‌تر بود. در گوشه‌ی اتاق، یک صندوق دیگر بود. کوچک‌تر از صندوق یزد، اما سنگین‌تر.

روی صندوق، یک پارچه‌ی سفید انداخته بودند. پارچه را کنار زدم.

روی درِ صندوق، با خطی که انگار با عجله نوشته شده باشد، فقط یک جمله بود:

«قبل از باز کردن، بدان که هیچ‌چیز مثل قبل نخواهد شد.»

دست‌هایم لرزید. نه از ترس، از این‌که حس کردم مادربزرگ در این خانه چیزی را از همه پنهان کرده جز من.

قفل صندوق زنگ زده بود. بازش کردم.

داخل صندوق، چند کاغذ بود. کاغذهایی که انگار از یک دفتر پاره شده باشند. روی اولین کاغذ نوشته شده بود:

«بیژن… من نمردم. من را کُشتند.»

دنیا دور سرم چرخید. نه از شوک، از این‌که سال‌هاست چیزی در من می‌گفت مرگ او طبیعی نبود.

کاغذ دوم:

«آن‌ها نمی‌خواستند گنج به تو برسد. نمی‌خواستند حقیقت را بدانی. نمی‌خواستند تو زنده بمانی.»

کاغذ سوم:

«اگر این را می‌خوانی، یعنی آن‌ها هنوز تو را پیدا نکرده‌اند. اما خواهند کرد.»

کاغذ چهارم:

«بیژن… فرار نکن. به بوشهر برو. گنج، حقیقت، و پایان، همه آنجاست.»

در همان لحظه، صدای قدم‌هایی از پشت سر آمد. برگشتم. هیچ‌کس نبود. اما خانه، انگار داشت نفس می‌کشید. انگار داشت حرف می‌زد. انگار داشت می‌گفت:

«تو دیر رسیدی.»

وقتی از خانه بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود. تهران مثل یک حیوان زخمی در سایه‌ها می‌لولید.

در راه برگشت، فقط یک چیز در ذهنم می‌چرخید:

مادربزرگ نمرده بود. او را کشته بودند. و حالا، بعد از سال‌ها، نوبت من بود که بفهمم چرا.

وقتی رسیدم خانه، میلاد روی مبل نشسته بود. چشم‌هایش سرخ، دست‌هایش می‌لرزید.

گفت: «بابا… اونا دنبال منن.»

و من فهمیدم که گذشته‌ی مادربزرگ و آینده‌ی میلاد در یک نقطه به هم رسیده‌اند.

نقطه‌ای که اسمش بود: فاجعه.

دومِ آبان روزِ ششمِ روایت

صبح، خانه ساکت بود؛ سکوتی که شبیه آرامش نبود، شبیه مکثِ قبل از فاجعه بود. میلاد در اتاقش بود، اما صدای نفس‌هایش نمی‌آمد. نه خواب بود، نه بیدار، چیزی میان این دو؛ مثل کسی که در مرزِ دو جهان گیر کرده باشد.

من اما بیدار بودم. بیدارتر از همیشه. چون حالا می‌دانستم مادربزرگ نمرده بود؛ او را کشته بودند. و این حقیقت، مثل یک سنگِ سرد، در سینه‌ام نشسته بود.

پاکت مادربزرگ هنوز روی میز بود. آدرس بوشهر، آدرس خانه‌ی ناشناس، کاغذهایی که می‌گفتند «آن‌ها» نمی‌خواستند من زنده بمانم. اما «آن‌ها» چه کسانی بودند؟ چرا مادربزرگ را کشتند؟ چرا گنج باید به من می‌رسید؟ و چرا حالا، بعد از سال‌ها، میلاد هم درگیر همان تاریکی شده بود؟

پاسخ هیچ‌کدام را نمی‌دانستم. اما یک چیز را می‌دانستم: این خانه، این شهر، این زندگی، دیگر جای ماندن نبود.

ظهر، میلاد از اتاق بیرون آمد. چشم‌هایش گود افتاده، پوستش رنگ‌پریده، انگار یک شب، ده سال پیر شده باشد.

گفت: «بابا… دیشب خواب دیدم یکی توی اتاق بود.» گفتم: «کی؟» گفت: «نمی‌دونم. اما صداش… صداش شبیه صدای یه پیرزن بود.»

قلبم فرو ریخت. نه از ترس، از این‌که فهمیدم گذشته‌ی مادربزرگ فقط یک خاطره نبود؛ یک حضور بود. حضورِ چیزی که هنوز تمام نشده.

گفتم: «چی گفت؟» میلاد مکث کرد. گفت: «گفت… دیر شده.»

عصر، تصمیم گرفتم از خانه بیرون بزنم. نه برای فرار، برای پیدا کردن یک تکه از حقیقت. رفتم سمت همان خانه‌ی قدیمی. اما وقتی رسیدم، چیزی دیدم که خونم یخ کرد.

خانه نبود. ویران شده بود. نه ویرانیِ قدیمی، ویرانیِ تازه. آجرها هنوز بوی خاکِ نو می‌دادند. انگار همین چند ساعت پیش، کسی آمده باشد و همه‌چیز را با بولدوزر صاف کرده باشد.

روی تلی از خاک، یک چیز برق می‌زد. نزدیک شدم. یک تکه فلز بود. تکه‌ای از همان صندوق. روی فلز، با خطی که حالا نصفش پاک شده بود، فقط یک کلمه مانده بود:

«بیژن»

نشستم روی خاک. دست‌هایم را فرو کردم در خاکِ گرم. انگار داشتم دنبال چیزی می‌گشتم که می‌دانستم دیگر نیست.

کسی نمی‌خواست من حقیقت را بدانم. کسی نمی‌خواست من زنده بمانم. و حالا، آن‌ها یک قدم جلوتر بودند.

شب، وقتی برگشتم خانه، میلاد روی زمین نشسته بود. دست‌هایش را دور زانوهایش حلقه کرده بود. چشم‌هایش به یک نقطه خیره مانده بود.

گفتم: «چی شده؟» هیچ نگفت. فقط دستش را بالا آورد. در دستش یک کاغذ بود. کاغذی که از زیر در هل داده شده بود.

کاغذ را گرفتم. بازش کردم.

روی کاغذ نوشته شده بود:

«بیژن… تو دیر رسیدی. حالا نوبت پسرته.»

زانوهایم سست شد. دیوارها دور سرم چرخیدند. نه از ترس، از این‌که فهمیدم این بازی دیگر فقط درباره‌ی من نیست. میلاد هم در این تاریکی گیر افتاده بود. و من، پدرش، هیچ‌چیز برای نجاتش نداشتم جز حقیقتی که هنوز نمی‌دانستم چیست.

نیمه‌شب، وقتی میلاد خوابید، نشستم کنار پنجره. تهران زیر نور چراغ‌ها مثل یک هیولای خسته نفس می‌کشید.

در دل تاریکی، برای اولین بار به این فکر افتادم که شاید گنج، نه ثروت باشد، نه نجات، نه حتی حقیقت. شاید گنج، چیزی باشد که اگر دیر پیدا شود، آدم را می‌کُشد. همان‌طور که مادربزرگ را کشت. و حالا، داشت به سمت میلاد می‌آمد.

سومِ آبان روزِ هفتمِ روایت

صبح، هوا بوی رفتن می‌داد. نه بوی سفر، نه بوی امید، بوی چیزی که آدم را از خانه‌اش می‌کند و پرت می‌کند وسط جاده‌ای که نمی‌داند به کجا می‌رسد.

میلاد در اتاقش بود. در را بسته بود. سکوتش مثل یک دیوار ضخیم، میان ما کشیده شده بود. دیوارها همیشه از آجر ساخته نمی‌شوند؛ گاهی از شرم، گاهی از ترس، گاهی از چیزی که آدم نمی‌تواند اسمش را بگذارد.

من اما دیگر نمی‌توانستم بمانم. خانه بوی تهدید می‌داد. بوی سایه‌هایی که پشت در کمین کرده‌اند. بوی مادربزرگی که از دل خاک هم هنوز می‌گفت: «بیژن… دیر شده.»

نشستم پشت میز. پاکت مادربزرگ را باز کردم. آدرس بوشهر، خط لرزانش، جمله‌ای که مثل یک حکم بود:

«گنج، حقیقت، و پایان… همه آنجاست.»

تا دیروز، این جمله فقط یک راز بود. امروز اما یک دستور بود. دستوری که اگر اجرا نمی‌کردم، میلاد را از دست می‌دادم. و شاید خودم را هم.

ظهر، رفتم سراغ میلاد. در اتاقش را زدم. جواب نداد. دوباره زدم. باز هم سکوت.

در را باز کردم. اتاق تاریک بود. میلاد روی زمین نشسته بود، پشتش به من، سرش میان دست‌هایش.

گفتم: «می‌خوای حرف بزنی؟» گفت: «نه.» گفتم: «می‌خوای کمک کنم؟» گفت: «نه.» گفتم: «می‌خوای تنها باشی؟» این‌بار هیچ نگفت. و همین «هیچ» از هر جوابی دردناک‌تر بود.

نشستم کنارش. نه نزدیک، نه دور، در فاصله‌ای که شاید هنوز می‌شد پدر بود.

گفتم: «میلاد… ما باید از این‌جا بریم.»

سرش را بلند کرد. چشم‌هایش خسته بود، خسته‌تر از سنش، خسته‌تر از زندگی‌اش.

گفت: «کجا؟» گفتم: «بوشهر.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون… چون این‌جا دیگه امن نیست.»

خندید. خنده‌ای که بیشتر شبیه بریدن بود تا شادی. گفت: «بابا… هیچ‌جا امن نیست.»

و من فهمیدم پسرم، در هفده‌سالگی، به حقیقتی رسیده که من در چهل‌سالگی هنوز ازش فرار می‌کردم.

عصر، وسایل را جمع کردم. نه زیاد، فقط چیزهایی که لازم بود: چند لباس، دفتر مادربزرگ، پاکت، و یک عکس قدیمی از یزد که همیشه فکر می‌کردم بی‌اهمیت است اما حالا حس می‌کردم کلید چیزی‌ست که هنوز نمی‌دانم چیست.

میلاد هیچ کمکی نکرد. فقط نگاه می‌کرد. نگاهی که می‌گفت: «من نمی‌دونم دارم کجا می‌رم، اما می‌دونم اگه بمونم، یه چیزی منو می‌کُشه.»

شب، قبل از رفتن، برای آخرین بار در خانه را نگاه کردم. خانه‌ای که سال‌ها در آن زندگی کرده بودم، اما هیچ‌وقت در آن زنده نبودم.

چراغ‌ها خاموش بودند. دیوارها سرد. پنجره‌ها بسته. انگار خانه هم می‌دانست که ما دیگر برنمی‌گردیم.

در را بستم. صدای بسته شدن در مثل صدای شکستن چیزی در سینه‌ام بود.

در راه پله، میلاد گفت: «بابا… اگه اونایی که دنبال منن، بیان بوشهر چی؟»

ایستادم. به او نگاه کردم. به پسری که هم پسرم بود و هم آینه‌ی شکست‌هایم.

گفتم: «اگه بیان… این‌بار من جلوشون می‌ایستم.»

گفت: «تو؟» گفتم: «آره. چون این‌بار… این‌بار دیگه نمی‌ذارم چیزی از دست بره.»

برای اولین بار، در چشم‌هایش چیزی دیدم که سال‌ها بود ندیده بودم: اعتماد. نه زیاد، نه کامل، اما یک جرقه. و همین کافی بود.

نیمه‌شب، سوار ماشین شدیم. تهران پشت سرمان بود. شهری که ما را ساخت، ما را شکست، و حالا داشت ما را بدرقه می‌کرد به سمت جاده‌ای که نه نور داشت نه نشانه نه امید.

فقط یک چیز داشت: حقیقت.

و حقیقت، همیشه از دل تاریکی شروع می‌شود.

چهارمِ آبان روزِ هشتمِ روایت

جاده از همان لحظه‌ای که واردش شدیم، بوی غربت می‌داد؛ نه غربتِ سفر، غربتِ کسی که خانه‌اش را پشت سر گذاشته و می‌داند هیچ‌وقت دیگر آن آدمِ قبل نخواهد شد.

تهران پشت سرمان کوچک می‌شد، مثل زخمی که هنوز می‌سوزد اما کم‌کم از دید پنهان می‌شود. میلاد کنارم نشسته بود، بی‌حرف، بی‌حرکت، مثل سنگی که تازه از دلِ رودخانه بیرون کشیده باشند.

من اما نمی‌توانستم ساکت بمانم. سکوت، گاهی از هر فریادی خطرناک‌تر است.

ساعت‌ها رانندگی کردیم. کویر آرام‌آرام از دلِ زمین بالا آمد؛ زمینِ خشک، آسمانِ بی‌انتها، و جاده‌ای که مثل یک خطِ سیاه میان این دو کشیده شده بود.

کویر همیشه مرا یاد یزد می‌اندازد؛ یاد مادربزرگ، یاد حیاطی که در آن مرد، یاد روزی که فهمیدم مرگ گاهی از زندگی صادق‌تر است.

میلاد گفت: «بابا… تو فکر می‌کنی اون گنج واقعیه؟»

گفتم: «نمی‌دونم.» گفت: «پس چرا داریم می‌ریم دنبالش؟» گفتم: «چون… چون بعضی چیزا رو باید پیدا کرد، حتی اگه مطمئن نباشی وجود دارن.»

میلاد خندید. خنده‌ای کوتاه، تلخ، مثل خنده‌ی کسی که سال‌هاست چیزی برای خندیدن ندارد.

گفت: «مثل خودت؟»

و من فهمیدم پسرم دارد بزرگ می‌شود؛ نه در سن، در درد.

ظهر، در یک قهوه‌خانه‌ی کنار جاده توقف کردیم. قهوه‌خانه بوی چایِ کهنه می‌داد و بوی مردانی که سال‌هاست در همین جاده گیر کرده‌اند.

نشستیم. چای سفارش دادیم. مردی که چای آورد، نگاهی به میلاد کرد و گفت: «پسرته؟»

گفتم: «آره.» گفت: «چشم‌هاش… چشم‌های کسیه که یه چیزی دنبالشه.»

میلاد سرش را پایین انداخت. من اما یخ کردم. این جمله را قبلاً شنیده بودم. از پیرزنِ تهران. از کسی که گفته بود «پسر تو بوی زار می‌ده.»

گفتم: «چی دنبالشه؟» مرد شانه بالا انداخت. گفت: «نمی‌دونم. اما هر چی هست… از تو هم رد شده.»

و رفت.

میلاد گفت: «بابا… این یعنی چی؟»

گفتم: «یعنی… ما باید زودتر برسیم بوشهر.»

عصر، دوباره راه افتادیم. جاده خلوت بود. باد از پنجره می‌آمد داخل و بوی نمک می‌آورد؛ بویی که همیشه از جنوب می‌آید، از دریا، از جایی که انگار حقیقت زیر موج‌ها پنهان شده.

میلاد گفت: «بابا… تو مادربزرگ رو دوست داشتی؟»

سؤال ساده‌ای بود، اما جوابش ساده نبود.

گفتم: «آره. اما نه اون‌جوری که باید.» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «یعنی… گاهی آدم‌ها رو دوست داریم، اما بلد نیستیم نشونش بدیم. بعد که می‌رن… می‌فهمیم دیر شده.»

میلاد چیزی نگفت. فقط سرش را به شیشه تکیه داد و چشم‌هایش را بست.

شب، به حوالی بندر رسیدیم. هوا مرطوب بود، سنگین، مثل شانه‌های مردی که سال‌هاست بارِ چیزی را به دوش می‌کشد و هنوز نمی‌داند چیست.

در دوردست، چراغ‌های بندر می‌درخشیدند؛ نه مثل نورِ امید، مثل چشم‌های حیوانی که در تاریکی کمین کرده باشد.

میلاد گفت: «بابا… اگه اونایی که دنبال منن، اینجا هم پیدامون کنن چی؟»

گفتم: «می‌کنن. اما این‌بار… ما هم دنبال یه چیزی هستیم.»

گفت: «چی؟»

گفتم: «حقیقت.»

میلاد گفت: «حقیقت به چه درد می‌خوره؟»

و من، در دل تاریکی، برای اولین بار حس کردم جواب این سؤال تمام زندگی من بوده.

گفتم: «به دردِ زنده موندن.»

نیمه‌شب، در یک مسافرخانه‌ی قدیمی اتاق گرفتیم. اتاق بوی نم می‌داد، بوی دریا، بوی چیزی که سال‌هاست منتظر کسی مانده.

میلاد خوابید. من اما نتوانستم. نشستم کنار پنجره. به تاریکی نگاه کردم. به چراغ‌های بندر. به موج‌هایی که از دور صدایشان می‌آمد.

در دلِ آن تاریکی، برای اولین بار حس کردم مادربزرگ نزدیک است. نه مثل خاطره، مثل حضور.

انگار داشت می‌گفت: «بیژن… تو هنوز اول راهی.»

پنجمِ آبان روزِ نهمِ روایت

صبح، وقتی از مسافرخانه بیرون زدیم، هوا بوی دریا می‌داد؛ نه بوی آرامش، بوی چیزی که سال‌هاست در عمق آب‌ها پنهان شده و حالا دارد خودش را به ساحل می‌کشد. بوشهر همیشه همین است: شهری که در ظاهر آبی‌ست اما در باطن، سیاه‌تر از هر شهری که دیده‌ام.

میلاد کنارم راه می‌رفت. چشم‌هایش هنوز خسته بود، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود؛ انگار جاده، کویر، و فاصله‌ی میان تهران و جنوب، یک لایه از پوستش را کنده باشد.

من اما… من از لحظه‌ای که پا گذاشتم روی خاک بوشهر، حس کردم چیزی دارد مرا نگاه می‌کند. نه آدم، نه سایه، نه خاطره. چیزی که انگار از دلِ وصیت‌نامه بیرون آمده باشد.

اولین مقصد، آدرسی بود که مادربزرگ در پاکت نوشته بود. کوچه‌ای باریک، خانه‌هایی با دیوارهای سفیدِ نم‌کشیده، و سکوتی که انگار از زیر زمین می‌آمد.

به خانه رسیدیم. درِ چوبی، رنگ‌پریده، با میخی زنگ‌زده که رویش یک تکه پارچه‌ی آبی بسته بودند. پارچه‌ای که بوی عجیبی داشت؛ بوی دود، بوی عرق، بوی چیزی شبیه آیین‌های قدیمی جنوب.

میلاد گفت: «بابا… این‌جا چیه؟»

گفتم: «نمی‌دونم. اما مادربزرگ می‌خواست بیایم این‌جا.»

در را هل دادم. باز شد. نه با صدا، با آهی که انگار از دل خانه بیرون آمد.

داخل خانه تاریک بود. نه تاریکیِ شب، تاریکیِ چیزی که سال‌هاست نور ندیده. هوا سنگین بود، مثل اتاقی که در آن دعا خوانده باشند یا نفرینی قدیمی جا مانده باشد.

در گوشه‌ی اتاق، یک میز چوبی بود. روی میز، یک چراغ نفتی خاموش، و کنار آن، یک دفترچه‌ی کوچک.

دفترچه را برداشتم. بازش کردم.

خط مادربزرگ بود.

صفحه‌ی اول نوشته بود:

«بیژن… اگر این را می‌خوانی، یعنی آن‌ها هنوز تو را نکشته‌اند.»

میلاد یک قدم عقب رفت. گفت: «بابا… این یعنی چی؟»

اما من جواب ندادم. صفحه را ورق زدم.

صفحه‌ی دوم:

«گنج، در این خانه نیست. گنج، در جایی‌ست که خون من ریخته شد.»

قلبم ایستاد. نه از ترس، از این‌که برای اولین بار حس کردم مادربزرگ در این خانه با کسی جنگیده و شکست خورده.

صفحه‌ی سوم:

«اگر می‌خواهی حقیقت را بدانی، باید به جایی بروی که من آخرین نفس را کشیدم.»

و زیر آن، یک نقشه‌ی کوچک. نقشه‌ای که به سمت ساحل می‌رفت. به سمت جایی که اسمش را سال‌هاست شنیده بودم اما هیچ‌وقت نرفته بودم:

«گورستانِ دریا»

وقتی از خانه بیرون آمدیم، هوا سنگین‌تر شده بود. باد از سمت دریا می‌آمد و بوی نمک را با خودش می‌آورد؛ اما این نمک، نمکِ دریا نبود. نمکِ زخم بود.

میلاد گفت: «بابا… تو فکر می‌کنی مادربزرگ رو کی کشت؟»

ایستادم. به او نگاه کردم. به پسری که حالا نه فقط پسرم، بلکه شریکِ تقدیرم شده بود.

گفتم: «نمی‌دونم. اما می‌دونم این‌جا… این شهر… جواب رو توی خودش نگه داشته.»

میلاد گفت: «و اونا… اونا هنوز دنبال منن.»

گفتم: «آره. اما حالا ما هم دنبال یه چیزی هستیم.»

گفت: «چی؟»

گفتم: «حقیقتی که مادربزرگ براش مرد.»

عصر، به سمت ساحل رفتیم. باد شدید شده بود. موج‌ها به سنگ‌ها می‌کوبیدند و صدایی می‌دادند که شبیه ناله بود.

در دوردست، جایی که ساحل تمام می‌شد و تاریکی شروع، تابلویی بود که رویش نوشته بودند:

«گورستانِ دریا ورود ممنوع»

میلاد گفت: «بابا… این‌جا چرا ممنوعه؟»

گفتم: «چون… چون بعضی حقیقت‌ها رو نمی‌خوان کسی ببینه.»

قدم گذاشتم داخل. میلاد پشت سرم آمد.

باد سرد شد. هوا تاریک‌تر. و من، برای اولین بار، حس کردم دارم وارد جایی می‌شوم که نه برای زنده‌هاست نه برای مرده‌ها؛ جایی میان این دو.

جایی که مادربزرگ آخرین نفسش را کشید.

جایی که گنج منتظر ما بود.

جایی که تقدیر چاقویش را تیز کرده بود.

ششمِ آبان روزِ دهمِ روایت

باد از سمت دریا می‌آمد؛ بادِ نمکی، بادِ سنگین، بادِ چیزی که انگار از دلِ آب‌ها بالا آمده باشد تا ما را پس بزند. میلاد کنارم ایستاده بود، اما انگار حضورش نصفه بود؛ نصفش کنار من، نصفش در جایی که خودش هم نمی‌دانست کجاست.

تابلوی «ورود ممنوع» پشت سرمان بود. جلوِ رویمان، ساحلی که هیچ‌کس در آن قدم نمی‌زد. نه ماهیگیر، نه رهگذر، نه حتی سگ‌های ولگرد. انگار اینجا جایی بود که حتی باد هم با احتیاط عبور می‌کرد.

گفتم: «آماده‌ای؟» میلاد گفت: «نه.» گفتم: «منم نیستم.» و قدم گذاشتم داخل.

گورستانِ دریا نه قبر داشت، نه سنگ، نه صلیب، نه نشانی. فقط چوب‌های پوسیده‌ای که از دل شن بیرون زده بودند و روی هر کدام، یک تکه پارچه‌ی آبی بسته شده بود. پارچه‌هایی که در باد می‌لرزیدند و صدایی می‌دادند که شبیه زمزمه بود.

میلاد گفت: «بابا… اینا چیه؟»

گفتم: «تو جنوب… برای کسایی که جنازه‌شون پیدا نمی‌شه، یه چوب می‌ذارن کنار دریا. می‌گن روحشون اینجاست.»

میلاد گفت: «و مادربزرگ؟»

نفس کشیدم. نفسِ سنگین. نفسِ کسی که می‌داند جوابش قرار است چیزی را در پسرش بشکند.

گفتم: «اگه مادربزرگ اینجا مرده باشه… روحش هم اینجاست.»

قدم زدیم. باد شدیدتر شد. شن‌ها زیر پا صدا می‌دادند. موج‌ها به ساحل می‌کوبیدند و هر بار که عقب می‌رفتند، انگار چیزی را با خودشان می‌بردند.

در دوردست، چیزی شبیه یک سایه دیدم. نه انسان، نه حیوان، نه موج. چیزی میان این‌ها. چیزی که انگار داشت ما را نگاه می‌کرد.

میلاد گفت: «بابا… اون چیه؟»

گفتم: «نمی‌دونم. اما نترس. ما برای ترسیدن نیومدیم.»

اما خودم می‌ترسیدم. ترسی که از دلِ استخوان بالا می‌آمد و در گلو گیر می‌کرد.

به نقطه‌ای رسیدیم که روی نقشه‌ی مادربزرگ علامت زده شده بود. جایی که شن‌ها تیره‌تر بودند، جایی که باد سردتر بود، جایی که انگار زمین نفس می‌کشید.

روی شن‌ها، یک تکه چوب افتاده بود. نه مثل بقیه. این یکی تازه بود. رنگش نرفته بود. پارچه‌ی آبی‌اش هنوز خیس بود.

روی چوب، با خطی محو، فقط یک کلمه نوشته شده بود:

«بیژن»

میلاد گفت: «بابا… این یعنی چی؟»

گفتم: «یعنی… مادربزرگ می‌خواست من اینجا رو پیدا کنم.»

خم شدم. دست کشیدم روی چوب. سرد بود. خیلی سرد. انگار زیرش چیزی پنهان شده باشد.

شن‌ها را کنار زدم. زیر چوب، یک جعبه‌ی فلزی کوچک بود. زنگ‌زده، سنگین، و بسته با یک قفل قدیمی.

میلاد گفت: «این… گنجه؟»

گفتم: «نمی‌دونم. اما هر چی هست… مادربزرگ براش مرد.»

قفل را کشیدم. باز نشد. محکم‌تر کشیدم. باز هم نشد.

میلاد گفت: «بذار من.»

جعبه را گرفت. با تمام قدرتش کشید. قفل شکست. صدایی داد که شبیه شکستن استخوان بود.

جعبه را باز کردیم.

داخلش… نه طلا بود، نه پول، نه جواهر.

فقط یک دفتر. یک دفتر باریک، با جلدی چرمی، و روی جلد، با خطی لرزان نوشته شده بود:

«حقیقتِ مرگِ من»

میلاد گفت: «بابا… این یعنی…»

اما جمله‌اش تمام نشد. چون در همان لحظه، صدایی از پشت سرمان آمد. صدایی که نه باد بود، نه موج، نه حیوان.

صدای قدم.

برگشتیم.

کسی آنجا بود.

نه نزدیک، نه دور، در فاصله‌ای که فقط سایه‌اش دیده می‌شد.

سایه‌ای که انگار سال‌هاست منتظر همین لحظه بوده.

میلاد گفت: «بابا…»

و من فهمیدم که حقیقت، از این‌جا به بعد دیگر فقط یک راز نیست؛ یک تهدید است.

تهدیدی که حالا درست روبه‌روی ما ایستاده بود.

هفتمِ آبان روزِ یازدهمِ روایت

باد از سمت دریا می‌آمد و پارچه‌های آبیِ بسته‌شده بر چوب‌ها را تکان می‌داد؛ صدایی شبیه ناله، شبیه زمزمه، شبیه چیزی که می‌خواهد حرف بزند اما زبان ندارد. میلاد کنارم ایستاده بود، اما انگار سایه‌اش از خودش جدا شده باشد. چشم‌هایش به نقطه‌ای خیره مانده بود که من هم می‌دیدم: سایه‌ای که میان مه، میان باد، میان شن، ایستاده بود.

نه نزدیک، نه دور، در فاصله‌ای که آدم نمی‌داند باید فرار کند یا جلو برود.

گفتم: «میلاد… پشت من باش.» اما صدایم لرزید. نه از ترسِ سایه، از ترسِ حقیقتی که می‌دانستم پشت این سایه خوابیده.

سایه یک قدم جلو آمد. نه با صدای پا، با صدای شن‌هایی که زیر وزنش جابه‌جا شدند.

میلاد گفت: «بابا… این کیه؟»

گفتم: «نمی‌دونم. اما سال‌هاست منتظر ما بوده.»

سایه نزدیک‌تر شد. حالا می‌توانستم شکلش را ببینم: مردی لاغر، با شانه‌هایی افتاده، لباسی نم‌کشیده، و چهره‌ای که انگار سال‌هاست در باد و نمک پوسیده.

اما چشم‌هایش… چشم‌هایش زنده بود. زنده‌تر از هر چیزی که در این ساحل دیده بودم.

گفت: «بیژن… بالاخره رسیدی.»

صدایش آرام بود، اما آرامشی که از دلِ تهدید می‌آید، نه از دلِ صلح.

میلاد یک قدم عقب رفت. من اما جلو رفتم. نه از شجاعت، از این‌که فهمیدم این مرد کلیدِ مرگِ مادربزرگ است.

گفتم: «تو کی هستی؟»

مرد لبخند زد. لبخندی که بیشتر شبیه ترک خوردن صورتش بود.

گفت: «من کسی‌ام که مادربزرگت ازش فرار کرد. کسی که نمی‌خواست حقیقت به تو برسه. کسی که… سال‌ها پیش، اون زن رو کُشت.»

میلاد نفسش را برید. من اما یخ زدم. نه از شوک، از این‌که جمله‌ای که سال‌ها در ذهنم می‌چرخید حالا با صدای یک غریبه گفته می‌شد.

گفتم: «چرا؟»

مرد گفت: «چون اون… چیزی رو پیدا کرده بود که نباید پیدا می‌کرد.»

باد شدید شد. پارچه‌های آبی مثل پرچم‌های سوگواری در هوا می‌چرخیدند. موج‌ها بلندتر شدند. انگار دریا هم داشت گوش می‌داد.

مرد گفت: «اون دفتر… دفتر مرگش… اونو نباید باز می‌کردی.»

میلاد گفت: «چرا؟»

مرد نگاهش کرد. نگاهی که انگار از میان پوست و استخوان رد می‌شد.

گفت: «چون حقیقت… آدم رو می‌کُشه.»

من گفتم: «مادربزرگ رو تو کشتی؟»

مرد گفت: «نه. من فقط کاری کردم که دیرتر بمیره. کسی که کُشتش… خودش بود.»

میلاد گفت: «یعنی چی؟»

مرد گفت: «اون زن… وقتی فهمید گنج چیه، وقتی فهمید حقیقت چیه، وقتی فهمید تو… تو بیژن… قراره چی بشی… دیگه طاقت نداشت.»

باد سرد شد. خیلی سرد. انگار دریا نفسش را حبس کرده باشد.

گفتم: «گنج چیه؟»

مرد گفت: «گنج… تو هستی.»

میلاد گفت: «بابام؟»

مرد گفت: «آره. نه پول، نه طلا، نه وصیت‌نامه. گنج، خونِ بیژن بود. خونی که… اگه به دست آدمای درست نمی‌رسید، دنیا رو خراب می‌کرد.»

من گفتم: «داری چرت می‌گی.»

مرد گفت: «نه. تو نمی‌فهمی. تو نمی‌دونی مادربزرگت کی بود. نمی‌دونی چرا تو رو بزرگ کرد. نمی‌دونی چرا تو رو از یزد آورد تهران. نمی‌دونی چرا… چرا میلاد… این‌جوری شد.»

میلاد گفت: «من چی‌ام؟»

مرد گفت: «تو… تو ادامه‌ی نفرینی هستی که از نسلِ بیژن شروع شده.»

باد ناگهان قطع شد. هوا ساکت شد. سکوتی که شبیه مرگ بود.

مرد گفت: «دفتر رو باز نکنید. اگه باز کنید… همه‌چیز تموم می‌شه.»

میلاد گفت: «اگه باز نکنیم چی؟»

مرد گفت: «باز هم تموم می‌شه. فقط دیرتر.»

من گفتم: «تو چی می‌خوای؟»

مرد گفت: «می‌خوام دفتر رو بدم به کسی که حقشه. نه تو. نه پسرت. کسی که… سال‌هاست دنبالشه.»

میلاد گفت: «کی؟»

مرد لبخند زد. لبخندی که این‌بار نه تهدید بود نه تمسخر؛ نوعی تسلیم.

گفت: «کسی که همین حالا… پشت سر شما ایستاده.»

برگشتیم.

و آن‌چه دیدیم، نه سایه بود، نه مرد، نه دشمن.

چیزی بود که سال‌هاست در تاریکیِ زندگی ما نفس می‌کشید.

چیزی که اسمش را نمی‌دانستیم اما حضورش را همیشه حس کرده بودیم.

چیزی که حالا درست روبه‌روی ما ایستاده بود و می‌خواست دفتر را بگیرد.

هشتمِ آبان روزِ دوازدهمِ روایت

باد از سمت دریا می‌آمد، اما این‌بار نه سرد بود، نه خشن؛ باد، انگار داشت چیزی را با خودش می‌برد. چیزی که سال‌ها میان ما مانده بود: راز، نفرین، حقیقت، یا شاید فقط یک نام: بیژن.

سایه‌ای که پشت سرمان ایستاده بود، آرام جلو آمد. نه تهدید بود، نه دشمن، نه نجات‌دهنده. چیزی میان این‌ها؛ چیزی که انگار از دلِ دفتر مادربزرگ بیرون آمده باشد.

میلاد کنارم ایستاده بود. چشم‌هایش خسته، اما بیدار. بیدارتر از هر لحظه‌ای که دیده بودمش.

مردِ اول، همان که گفته بود مادربزرگ را «کُشتند»، عقب رفت. انگار حضور این سایه، او را هم می‌ترساند.

سایه گفت: «بیژن… دفتر را بده.»

صدایش آرام بود، اما آرامشی که از دلِ مرگ می‌آید، نه از دلِ زندگی.

من دفتر را در دست داشتم. دفتر مادربزرگ. دفتر مرگش. دفتر حقیقت.

گفتم: «تو کی هستی؟»

سایه گفت: «کسی که مادربزرگت ازش پنهان شد. کسی که سال‌ها دنبال این دفتر بود. کسی که… حقیقت را بهتر از تو می‌شناسد.»

میلاد گفت: «حقیقت چیه؟»

سایه مکث کرد. باد ایستاد. موج‌ها عقب رفتند. ساحل برای یک لحظه بی‌صدا شد.

گفت: «حقیقت اینه که گنج… هیچ‌وقت بیرون از شما نبود.»

من گفتم: «یعنی چی؟»

سایه گفت: «گنج، نه طلا بود، نه وصیت‌نامه، نه راز. گنج، توانِ تحملِ رنج بود. توانِ زنده ماندن. توانِ معنا ساختن از دلِ درد.»

میلاد گفت: «پس مادربزرگ چرا مرد؟»

سایه گفت: «چون حقیقت را فهمید… اما نتوانست تحملش کند.»

من دفتر را باز کردم. صفحه‌ها خیس شده بودند. باد، نمک، یا شاید اشک.

آخرین صفحه، با خطی لرزان نوشته بود:

«بیژن… اگر این دفتر را باز کردی، بدان که رنج، تو را نخواهد کُشت. تو را خواهد ساخت. اما اگر از آن فرار کنی، پسرَت را خواهد گرفت.»

میلاد نفسش را برید. من اما… من فرو ریختم.

سایه گفت: «حالا انتخاب کن. دفتر را ببند… یا حقیقت را بپذیر.»

گفتم: «اگه ببندم چی؟»

سایه گفت: «میلاد می‌میره.»

میلاد گفت: «بابا… بازش کن.»

گفتم: «اگه باز کنم چی؟»

سایه گفت: «تو می‌میری.»

میلاد گفت: «بابا… نبندش.»

باد دوباره وزید. پارچه‌های آبی روی چوب‌ها مثل پرچم‌های سوگواری در هوا پیچیدند.

من به دفتر نگاه کردم. به پسرم نگاه کردم. به سایه. به دریا. به آسمان.

و فهمیدم که این رمان، این زندگی، این رنج، از اول هم درباره‌ی انتخاب بوده.

انتخابِ ماندن، یا رفتن. انتخابِ تحمل، یا فرار. انتخابِ پدر بودن، یا مردن.

دفتر را باز کردم.

نور از دل صفحه‌ها بیرون زد. نه نورِ آفتاب، نه نورِ چراغ، نورِ چیزی که اسمش را نمی‌دانم اما حسش کردم: آرامش.

سایه عقب رفت. مردِ اول ناپدید شد. باد آرام شد. موج‌ها برگشتند.

میلاد گفت: «بابا… چی شد؟»

گفتم: «هیچی. فقط… فقط حقیقت گفته شد.»

میلاد گفت: «تو… خوبی؟»

گفتم: «آره. اما… اما فکر کنم وقتشه.»

میلاد گفت: «وقت چی؟»

گفتم: «وقتِ رفتن.»

قدم گذاشتم به سمت دریا. آب سرد بود. نمک روی پوستم نشست. باد موهایم را تکان داد.

میلاد گفت: «بابا… نرو.»

برگشتم. به او نگاه کردم. به پسری که حالا نه نفرین بود، نه ادامه‌ی اشتباهاتم، نه سایه‌ی گذشته.

او… آینده بود.

گفتم: «میلاد… تو از این به بعد تنها نیستی. تو… آزاد شدی.»

میلاد گریه کرد. نه بلند، نه شکسته، گریه‌ای آرام، مثل بارانی که از دلِ کویر می‌بارد.

گفتم: «من… من همیشه این‌جا بودم. اما حالا… حالا باید برم.»

میلاد گفت: «کجا؟»

گفتم: «اون‌جا که مادربزرگ رفت. اون‌جا که رنج تموم می‌شه. اون‌جا که… سکوت شروع می‌شه.»

و قدم گذاشتم جلو. آب تا زانو، تا کمر، تا سینه.

میلاد فریاد زد: «بابا…»

اما من دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. فقط صدای موج بود. صدای باد. صدای سکوت.

آخرین چیزی که دیدم، آسمان بود. آسمانی که نه آبی بود، نه خاکستری، چیزی میان این دو؛ مثل زندگی.

و بعد… هیچ.

صبح روز بعد، میلاد تنها روی ساحل نشسته بود. دفتر مادربزرگ در دستش. باد آرام بود. موج‌ها آرام. ساحل آرام.

او دفتر را بست. به دریا نگاه کرد. به جایی که من رفته بودم. به جایی که سکوت آخرین حقیقت را گفته بود.

و برای اولین بار، نه گریه کرد، نه فریاد زد، نه ترسید.

فقط گفت:

«بابا… من ادامه می‌دم.»

و این، پایان نبود.

آغاز بود.

پایان رمان.







پی نوشت:
سال ها بعد پس از فهم مسائلی نامناسب در بستر این خانواده بیژن فرزند خود یعنی میلاد را به ضرب 3 چاقو در جمجمه اش کشت و همان گونه که سایه گفت، حقیقت راه دقیق مرگ یا سازنده مرگ را فراهم می کند.

مادربزرگباباآب سرد
۱
۰
berad davoodi
berad davoodi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید