bhr.hasanpour
bhr.hasanpour
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

هگل، دریدا، سوزان سانتاگ

داشتم فکر میکردم چطور استفاده از موبایل را محدود کنم حالا که مثل موم به دستهای زندگیمان چسبیده است. یک صفحه گوگل باز کردم و نوشتم پادکست برای نویسندگی. میخواستم استفاده‌ی مریض‌ گونه را به استفاده‌ی بهینه تبدیل کنم. ویرگول بالا آمد!

سه سال پیش اولین و دومین پستم را به اشتراک گذاشته بودم و بعد از آن حتا فراموش کرده بودم که اینجا پروفایلی داشته‌ام. آن روزها درگیر نگارش پایان‌نامه‌ بودم؛ دراماتورژی مرگ و اغوا در آثار هاوارد بارکر! یکی یکی رفرنس‌ها را میخواندم و به سختی ترجمه می‌کردم. بالاخره تغییر رشته دادن از لیسانس بیولوژی به فوق لیسانس ادبیات نمایشی کار آسانی نبود و من باید ثابت میکردم آمده‌ام تا هنرمند باشم.

روزی که نتیجه‌ی کنکور ارشد آمد، روی پا بند نبودم. رتبه‌ ۱۷ ادبیات نمایشی، دانشگاه هنر تهران دانشکده سینما تئاتر! به پهنای صورت اشک‌ میریختم! رویاهایم رنگ واقعیت گرفته بودند. آزمون عملی را از ۱۰۰، ۹۸ گرفته بودم. دوستانم میگفتند مگر هملت نوشته‌ای که ۹۸ گرفته‌ای؟!! آزمون عملیِ ارشد اولین تجربه‌ی من برای نمایشنامه نویسی بود و به بهترین تجربه‌ام در تمام زندگی تبدیل شد.

یک ماه بعد از حضور در کلاس‌ها افسرده شدم. برای منی که از تئاتر و سینما و مکاتب ادبی تقریبن هیچ چیز نمیدانستم، همکلاس بودن با کسانی که کتابهای هگل و دریدا و بوکفسکی و شکسپیر و برشت و ویرجینیا وولف و سوزان سانتاگ و هزاران نفر از کسانی که آن روزها حتا تلفظ اسمشان برایم دشوار بود را جویده بودند، واقعن زجرآور بود. به سیتالوپرام روی آوردم و اگر این کار را نمیکردم قطعن انصراف میدادم!

یک ماه بعد از حضور در کلاس‌ها افسرده شدم. برای منی که از تئاتر و سینما و مکاتب ادبی تقریبن هیچ چیز نمیدانستم، همکلاس بودن با کسانی که کتابهای هگل و دریدا و بوکفسکی و شکسپیر و برشت و ویرجینیا وولف و سوزان سانتاگ و هزاران نفر از کسانی که آن روزها حتا تلفظ اسمشان برایم دشوار بود را جویده بودند، واقعن زجرآور بود.به سیتالوپرام روی آوردم و اگر این کار را نمیکردم قطعن انصراف میدادم!

بعد از مدتی همه‌چیز بهتر شد. با اینکه هیچوقت رفیق نشست‌ها و کافه‌گردی‌های همکلاسی‌هایم نبودم ولی ارتباطمان بهتر شده بود. حالا من هم چند کتاب خوانده بودم و می‌توانستم ساعتها از رویکردهای ادبی فلان نمایشنامه ‌‌‌‌‌‌‌نویس و فلان کارگردان در فلان اثر حرف بزنم.

آخرین نفری که موضوع پایان‌نامه‌اش را ثبت کرد من بودم. آن هم موضوع پیشنهادی استاد راهنمای عزیزم، نه آنچه دغدغه‌ی فکری خودم باشد. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان من هیچ دغدغهی نظری نداشتم! اصلن نمیدانستم از چه چیزی بنویسم! همین که استادم موضوعی پیشنهاد داده بود برایم کافی بود.

با اینکه فکر میکردم بهترین دفاع و بهترین نتیجه از آن من خواهد بود، هیچوقت دفاع نکردم!... هیچوقت نگارش پایان‌نامه‌ام به انتها نرسید و هیچوقت مدرک ارشدم‌ را به چشم ندیدم. دلایلش بسیار است اما مطرح کردنش داغم را داغ‌تر میکند. :)

به راستی که من جریان سیالم، حتا همین امروز و همین لحظه. از پادکست نویسندگی پرت شدم به کلماتی که شاید شما بخوانید و شاید نه! کسی چه میداند.




ادبیات نمایشیسوزان سانتاگدفاع
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید