این روزها، حال عجیبی دارم. انگار چیزی در درونم فرو ریخته، چیزی که نمیدونم چیه. شاید این چند خط از روزها در راه شاهرخ مسکوب، حالم رو بهتر توصیف کنه:
"در دلم چیزی ویران شده،
چیزی که نمیدانم چیست؟!
و اضطراب و دلشوره مثل مهی در ته درهای بیآفتاب جایش را گرفته.
باید خودم را بالا بکشم؛ بهسوی روشنایی سبز و چشماندازهای دور..."
گاهی زندگی اونقدر ما رو از رویاهامون دور میکنه که حس میکنیم دیگه چیزی از خودمون باقی نمونده. ولی حقیقت اینه که رویاها نمیمیرن، اون رویا هنوز توی قلبمون زندهست.
من هنوز همون زنی هستم که توی خیالش، اونجوری که دوست داره زندگی میکنه.
اون زن هنوز در من زندهست، هرچند خسته، هرچند زخمی...