او رفت و من دلتنگم
(حجت بقایی)
شب بر شانههای شهر نشسته
ترانه بیصدا در گلویم گیر کرده است
تنهایی خانه را میگرداند از پنجره تا اتاقم
دلتنگی همان ردِ پای باران است که مینشیند روی شیشه
او رفت، و من هنوز دنبال ردپاهایش میگردم
کوچهها مثل نقشِ رویِ زیور
دورِ من میچرخند
ماه از پشت ابرها نگاه میکند و من به نامش میخوانم
ترانهام آرام آرام در گلویم میلرزد
شب، ترانه، تنهایی، دلتنگی
این واژهها یادگار شبهای بیصداست
او رفت، اما صدایش در قدمهایِ باران میماند
و من با هر نفس به یادش زندگی میکنم
در خیابانهای خیس،
چشمبهراهِ برگشتهاتم
ترانهام همان است که تُندتر از نفس میپرَد
دلتنگی با من میگوید که هنوز دوستت دارم
و من در برابرِ این سکوتِ سرد، چون دلِ بیقرار، مینویسم
اگر روزی بازگردی، چه خواهند گفتِ دلِ من؟
شب به دستِ تو خوشآمد نمیگوید؛ قلبم میگوید صبر کن
اما تا آن روز، دلتنگی را زِنده نگه میدارم
شب رفت و او رفت، ترانهام اما هنوز تا تو میخواند
+++
https://shereno.com/80473/72466/703363.html
#شعر_نو
#ترانه
#او_رفت_و_من_دلتنگم
#ادبیات_فارسی
#حجت_بقایی