باباجان چشمانش کم سو بود، کمرش خمیده و لکههای پوست صورتش، که دکتر شیمی درمانی گفته بود یک هفتهای میرود، هنوز نرفته بود. گوشش هم دیگر خوب نمیشنید. پرسید «چرا نمیای پیش من؟». گفتم: «وقتم خیلی پره باباجون». چشمهای باباجان اشک آلود شد و با نگاهی غمگین نگاهم کرد و پرسید: «دلت پره؟؟ الهی بمیرم برای دل دخترم…».