آزادی در قاب اندوه
جهانِ من همیشه از پنجرهای نیمهباز دیده میشد؛ جایی میان خواستن و نگفتن.
سالها به دنبال صدایی بودم که نه برای شنیدن، بلکه برای فهمیدن ساخته شده باشد.
و حالا، در آستانهٔ رفتن، میفهمم که عشق گاهی فقط حضور است—حضور بیادعا، بیطلب، بیصدا.
خاطرهها مثل برگهاییان که در باد میرقصند؛ نه برای ماندن، بلکه برای بهیادماندن.
آدمهایی آمدند، رفتند، رد پا گذاشتند؛ بعضیها خراش شدند روی دل، بعضیها مرهم.
دیگر نمیخواهم در گذشته زندگی کنم.
آزادی برای من همان لحظهایست که به خاطره لبخند میزنم، بیآنکه در آن بمانم.
همهچیز را نمیشود گفت؛ و شاید زیباییِ عشق همینجاست—در واژههای نانوشته، در سکوتهای پرمعنا.
اگر کسی روزی این سطور را بخواند، بداند که بردیا عاشق بود.
نه از آن عشقهایی که فریاد میشوند،
بلکه از آنهایی که در نگاه، در نَفَس، در ننوشتن جا میمانند...
