حسن
حسن
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

قصۀ پیکان پدربزرگ

یک پیکان اتفاقی از سطح وب!!!
یک پیکان اتفاقی از سطح وب!!!

آدم گاهی بی‌حوصله است، روز های مزخرف را پشت سر هم می‌گذراند، خودش را گم می‌کند، دل و دماغ ندارد، مانند موتور ماشینی که تِق‌تِق می‌کند، به زور راه می‌رود، نمی‌دانم، شاید هم اصلا نتواند راه برود؛
مانند پیکان پدربزرگ، بماند کنج گاراژ، و وقتی بخواهی استارتش را بزنی، صدای تِق‌تق‌ش گوش عالم را کر می‌کند اما پدربزرگ خوب می‌تواند با تبحر خاصش پیکان قدیمی‌اش را دوباره رو به راه کند، آن را بلد است، می‌فهمد مشکل از کجاست، با آچار به جانش می‌افتد تا رو به راهش کند، گاهی هم پیکانش دوست ندارد روشن شود، همانطور مغموم بماند، اما خب پیکانش را دوست دارد، نمی‌تواند او را این‌گونه گوشۀ گاراژ ببیند، پس درستش می‌کرد، آخر سر پیکان هم خوشحال می‌شود.
آدمی نیز چنین است، ناخوش‌احوالی‌هایش را شاید انسان های نزدیک و دور، آشنا و غریبه، همسایه های چند کوچه بالاتر بشنوند و بخواهند دستی برسانند و کمکش کنند، مانند یک انسان ناشی که موتور ماشین را به خوبی پیاده می‌کند اما نمی‌تواند مثل روز اول تنظیمش کند، تعمیرکار واقعی کسی است که می‌داند مشکل از کجاست و راه حل چیست، می‌افتد به جانت تا حالت را خوب کند. تعمیرکار واژۀ خوبی نیست، یک واژۀ خوبی باید باشد تا اینجور آدم‌ها را متمایز کند و اوج مهارتشان را برساند، شاید واژۀ «رفیق» درخورشان باشد.

پیکان پدربزرگرفیقدوستدوستی
زندگی میان کلمات کتاب ها و کدها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید