بیتا شکرایی
بیتا شکرایی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

"دوچرخه"

بچه که بودم به هر چیزی که فکر می‌کردم تا آخرین حد آن پیش می‌رفتم. مثلاً یک بار به دوچرخه فکر کردم و با خودم گفتم یک روز باید همهٔ شهر را رکاب بزنم. دنیای بزرگی است کودکی.

هیچ چیز غیر ممکن نبود اما برای شروع باید تعادل یاد می‌گرفتم. باید مثل آدم بزرگ‌ها بلد می‌شدم روی دو تا دایرهٔ سیاه که به آن چرخ می‌گفتند به چیزی به اسم تعادل می‌رسیدم. این تعادل باید با هر بار با چرخش پای من حفظ می‌شد.

سخت بود اما غیر ممکن هم نبود. وسعت فکر کودکی خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌هاست آقا!

آرزوی بزرگ من با خریدن اولین دوچرخهٔ زرشکی کوچکی که آن زمان خیلی هم کوچک به نظر نمی‌رسید، به واقعیت تبدیل شد.

تا قبل از آن، همهٔ آرزوهایم به چند دقیقه تاب بازی کردن بیشتر، چند برش پیتزا، به دست آوردن اسباب‌بازی‌های بزرگ و یک تکه شکلات بزرگ محدود می‌شد و خب شاید بتوانید تصور کنید که دوچرخه و دوچرخه سواری چقدر برایم بزرگ و مهم بود. خواب دوچرخه دیدن هم که شده بود خوراک رؤیای شبانه‌ام!

حالا دوچرخه داشتم و هر روز بابا یک ربعی برای تنظیم چرخ‌های کمکی به آن ور می‌رفت. اما هر دو می‌دانستیم که بعد از مدتی باید بدون آن چرخ‌ها برانم.

بدون اینکه به عقب برگردم و ببینم هنوز کسی حواسش به من هست یانه؟ که اگر افتادم سر برسد و کمکم کند.

با همین فکر روز اول با قلدری تمام می‌خواستم بدون آن چرخ‌های مزاحم کمکی سواری کنم. خوردم زمین و زانوهایم زخم شد و نشد. مثل آن روزهایی که دوست داشتم یک شبه به همه‌چیز برسم و نمی‌شد!

از روز بعد قرارمان با بابا این شد که با آن کمکی‌های دوست‌داشتنی شروع کنم تا راه بیفتم.

رؤیای پا زدن کل شهر به این ترتیب آغاز شد. اویل مثل خیلی از بچه‌ها به پشت سر نگاه می‌کردم که مطمئن شوم بابا حواسش به من هست یا نه؟ اما نمی‌دانم چرا هربار سرم را می‌چرخاندم فرمان هم با من می‌چرخید. الان که فکرش را می‌کنم از خودم می‌پرسم یعنی بقیه بچه‌ها هم همین طور بودند؟ نمی‌دانم اما من در این میان گاه از زدن به در دردم می‌گرفت و گاهی هم از برخورد با دیوار زخمی می‌شدم که هنوز جایش روی دست و پایم هست. اگر جای زخمش هم نباشد جای دردش هست.

از وقتی فهمیدم نگاه کردن و نکردنم به عقب فرقی ندارد دیگر نگاه نکردم. همان شد که کمتر سرم چرخید و در نتیجه فرمان نچرخید.

پدر کمکی‌ها را باز کرد. چند لحظه زین دوچرخه را نگه داشت که راه بیفتم و رهایم کرد. این را بعداً گفت و وقتی فهمیدم حیرت کردم از اینکه زودتر از چیزی که فکر می‌کردم به آرزویم رسیده بودم!

دوچرخه سواری را که یاد گرفتم اما کل شهر را پا نزدم. رویای بزرگم با تعادل برآورده شده بود.

مانند زمانی که زندگی چرخ‌های کمکی را از من می‌گیرد تا تعادلم را به هم بزند. اما حالا من بدون اینکه به عقب برگردم و ببینم هنوز کسی حواسش به من هست یا نه، به این نتیجه رسیده‌ام که خیلی وقت است دارم پا می‌زنم.

#بیتاشکرایی

#خاطره #نوشتن #نویسنده #نویسندگی #دوچرخه #آموزش #یادگیری #هدف #قدرت #تعادل #رویا #کودکی #بازی #متن #نوشته #داستان #انگیزه #انگیزشی

دختر بازرگان، مترجم، کمی نویسنده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید