تاریخ مراسمات خیلی خوب یادم نمیماند. اگر مراسمی را به زور آق کردنهای مادر و نفرینهای پدر که اگر ما بچهها همراهشان نباشیم چهها میشود بروم، که دیگر اصلا یادم نمیماند. اما میدانم یکی از روزهای بهاری سال گذشته بود. همسایهی دیوار به دیوارمان که با آنها نسبت فامیلی دوری هم داریم یک زن میانسال بود و تمام رفت و آمدهای اهل کوچه با اجازهی ایشان انجام میشد و هر روز جویای احوال فک و فامیل دور و نزدیک همه بود. دخترش را تازگی شوهر داده بود و به قول خودش از دست آن ورپریده راحت شده بود. به رسم عادت و رسوم قدیمیها عروسی باید شیک برگزار میشد.
مراسم به همان شکل که میخواست شده بود. من و خواهر بزرگترم هم به اجبار داشتیم از این جشن لذت میبردیم. لبخندزنان فکر میکردم کِی این شام کوفتی را میآورند که مادر بعد از آن رخصت رفتن دهد؛ آخر اعتقاد زیادی به خوردن شام عروسی داشت و میگفت شگون دارد! خوردن شام یک طرف؛ اینکه ظرف من و خواهرم را از انواع خوردنیهایی که به چشمش میآمد یک کفگیر زیرش میکشید و همه را در هم توی ظرف میریخت و چشم غره میرفت که باید غذایتان را تمام کنید هم طرف دیگر. هیچ وقت دلیل این کارش را نفهمیدم. اما مزهی ژله همراه باقالی پلو با گوشت یا کباب کوبیده و دسر موز یادم نمیرود. با چشمهای از حدقه درآمده و ابروهای هشتی اینها را قورت میدادیم و جرات حرف زدن نداشتیم. هرچند قیافهمان گویای همه چیز بود. نمیخواهم و نمیخورم و از گلویم پایین نمیرود نداشتیم؛ به خصوص در مهمانیها! جشن عروسی در خانهی پدر عروس گرفته شده بود. همین خانه بغلی ما. خانهی قدیمی بود و حیاط بزرگی داشت. عروسی هم در حیاط گرفته شد. میز ما نزدیکترین میز به عروس بود. رسم بود هرچه روابط نزدیکتر و آدمها مهمتر بودند، باید صدر مجلس مینشستند. چون اعظم خانم، مادر عروس با مادر من دربارهی رفتار و منش اهل کوچه اتفاق نظر داشتند، مادرم صمیمیترین و محترمترین و به قول خودش اولین دوست او بود. به جز خودمان دور میز ما مرضیه خانم که اسمش را عوض کرده بود و میگفت نازی صدایم کنید با پسر سه سالهاش که چشمتان روز بد نبیند خیلی بچهی آرام و سر به زیری بود، نشسته بودند. از نظر مادر و اعظم خانم او باکلاسترین و امروزیترین زن محلهی ما بود. چرا که یک سال و نیم تهران زندگی کرده بود و به جز نود درصد مواقع تهرانی حرف میزد.
بعد از چهار ساعت و نیم دیگر وقت شام رسیده بود. ما اولین مهمان بودیم. مادر برای این کارش هم دلیل محکمی داشت. میگفت من به میزبانم احترام میگذارم و کمی زودتر میروم که به او کمک کنم. اما خوب میدانستم که مادر نمیخواهد حتی یک لحظه از مهمانی را هم از دست بدهد.
تا دیسهای غذا را روی میز گذاشتند، مادر برگشت و به من و خواهرم نگاه کرد. لبخند نمیزد و چشمانش را درشت کرده بود. خوب معنای این نگاه را میدانستیم پس لبخند زدیم و در دلمان گفتیم چشم. چشم گفتن همان و تحمل آن مزهها هم همان. مادر حتی موقع شام خوردن هم دست بردار نبود و نگاه میکرد که ببیند غذا را میجویم یا نه. میگفت اگر نجوید معدهتان درد میگیرد. اما اگر حالمان از آن همه غذا که روی هم خورده بودیم بد میشد به روی خودش هم نمی آورد.
از شانس بد ما دو نوع غذا، دو نوع دسر و انواع ترشی تدارک دیده بودند. یک تکه از کیک عروسی هم که چند دقیقه پیش عروس و داماد برش زده بودند، بود. یک نوع غذای دیگر هم به چشم میخورد که فقط روی میز ما بود. غذا مخصوص نازی خانم بود. میگفت تازگی ویجیتِرَن شدم. همان گیاهخوار که شما میگویید.
مادر کفگیر را برداشت و از انواع خوردنیها ریخت. این بار دلش کمی رحم آمد و کیک را گذاشت برای بعد. باز همان قیافهها! ما که از طعم اصلی غذا چیزی دست گیرمان نشده بود اما میدانستیم همهی آنها دستپخت مادر عروس بود. او که دیده بود خرج عروسی پای داماد است خوب ولخرج شده بود و چنان خورشت مرغ زعفرانی درست کرده بود که حرف نداشت. البته این تعریف را از زبان نازی خانم شنیدیم که فقط کمی از خورشت را من باب امتحان چشیده بود. و الا خودش میگوید اصلا حاضر نیست از ویجیتِرَنی دست بکشد.
صدای خوردن قاشق و چنگال به بشقابها فضا را برداشتهبود. همهی کسانی که قبل از شام میگفتند چرا اینقدر زحمت کشیدید ما که برای شام نیامدیم و اگر بکشیدمان هم نمیمانیم، چنان در عرض چند دقیقه ضعف کرده بودند که دیگر اثری از آثار غذا نبود و هرچه بود ظرف و ظروف بود!
بالاخره شام تمام شد و ما خیال کردیم که دیگر وقت خداحافظی است. اما اینطور نبود.نه اینکه عروسی دختر صمیمیترین دوست مادر بود، برای هدیهاش سنگ تمام گذاشته بود. اصرار داشت آنجا بماند که وقت کادو دادن خودش شخصا برود تقدیم کند. مادر میگفت این کار برای احترام گذاشتن است. در جشنهای این چنین که رابطهی نزدیک با صاحب مجلس داشت، موقع هدیه دادن میرفت دورترین نقطه میایستاد و وقتی نوبتش میشد از جلوی جمع چنان آهسته راه میرفت مبادا کسی از دیدن او جا بماند! روبوسی میکرد چند ثانیه همانجا میایستاد و بعد برمی گشت.
خوشبختانه بعد از شام زود رفتند سراغ کادو باز کردن. اولین نفر هم نوبت مادر بود. رفت و آنجا کنار عروس ایستاد و برنگشت. بعد از دادن کادو و روبوسی کردن، صدایش را صاف کرد و رو به همه گفت از همه معذرت میخواهم که زودتر باید خداحافظی کنیم. دخترها فردا صبح کلاس یوگا دارند و باید خوب استراحت کنند. شب خوبی بود. برای عروس گلمان هم آرزو میکنم زیر سایهی پدر و مادرش سالیان سال زندگی خوبی داشته باشد. این تبریک برای عروسی زیاد مناسب نبود. مادر حسابی هول شده بود. آخر سر هم گفت شب همگی بخیر. بعد هم به من اشاره کرد که آن ظرف را از زیر میز بردار. کیک و میوههایی که نخورده بودیم را در یک ظرف یک بار مصرف ریخته بود. لابد این کار هم شگون داشت.
برگشتیم خانه و دیگر وقت خواب بود. کل مدتی که منتظر بودم خوابم ببرد، به این فکر میکردم مادر چه کارهایی بلد شده! اسممان را کلاس یوگا مینویسد و ما را جلوی جمع غافلگیر میکند!
#بیتاشکرایی
#نوشتن #نویسندگی #نویسنده #متن #داستان #فرهنگ