غم زده ام . ناراحتم . پریشانم . میپرسید از چه؟ باید بگویم از اینکه مهربانی ام شبیه شعله ای به جانم زد و نابود شدم .
از سلف که برگشتم سنگینی عجیبی روی روحم حس میکردم و همش یک جمله در ذهنم میچرخید : چرا چرا چرا
دیدن دوباره اش اونم توی سلف بعد اتفاقاتی که افتاده بود حس خوبی بهم نمیداد ، مخصوصا که بی اعتنا بود نسبت به من و نسبت به چیزی که رخ داده دقیقا شبیه شخصیت روح سیاه شهر اشباح که بود ؛ ولی نامرئی بود .
سخت بود برام دیدن کسی که مشت مشت تهمت پشت سرت شبیه چک برگشتی کشیده و لابلای در خانه ات گذاشته ..... هرلحظه دیدنش منو به یاد زمان هایی که بین هم جزوه رد و بدل کردیم ، برای هم درس رو توضیح دادیم و وویس برای توضیح شفاف تر درس برای هم ضبط کردیم میانداخت
دلم خواست که دیگر خودم باشم و خودم..... در گوشه از درونم خودم را مخفی کنم و کتابی به دست بگیرم و روی چمن های خالی از هرگونه شرارت تنم بنشینم و کتاب بخوانم و کتاب بخوانم و کتاب بخوانم و خودم را آنقدری غرق کنم که شاید دنیای دیگری جز دنیای کوچک درونم و کتاب و چمن های خالی از هرگونه شرارت دیگر چیزی باقی نیست .