اون فقط نشسته بود. توی اتاقش و داشت کتاب میخوند.
"بعضی ها نمی دانند آدم تا ابد بچه نمی ماند"
این جمله از کتاب "عروس دریایی" یه عالمه به فکر بردش
شخصیتی که این حرفو زده بود یه دختر نوجوون بود که به تازگی با دوست بچگیش سرد شده بود چون به نظرش دوستش خیلی بچه بود
سعی کرد از دید شخصیتی که این حرفو زده، دوستش که به نظرش خیلی بچه است رو نگاه کنه
چرا بهش گفته بود بچه؟
چون به فکر این نبود که "الان چطور به نظر میام؟"
اره چیز کمی عه
ولی در واقع واسه یه نوجون خیلی بزرگه
"الان خوشگلم یا نه؟" "لباسم خوبه؟" "اونی که داره رد میشه دربارم چی فکر میکنه؟"
و فکر هایی مثل این
به دوستای خودش فکر کرد
اونا هم اینجوری فکر میکنن؟
فکر میکنن که من بچم؟
فکرش رفت سمت کسی که به تازگی باهاش سرد شده بود
نکنه اونم فکر میکنه من رفتارم بچگونه اس؟
ولی واقعا اینطور بود؟
اگه اونم فکر کنه من بچم ام چی؟
نکنه فکر میکنه نمیتونه به خاطر بچه بودنم با من دوست باشه؟
نکنه تو دلش مسخرم میکنه؟
اگه هیچوقت منو به چشم دوست خودش نمی دیده چی؟
اگه دلش نخواد دیگه باهام حرف بزنه چی؟
یهو مغزش از فکر کردن های الکی وایساد
ههههه دارم چی میگم اون از اوناش نیست که بیش از حد به فکر ظاهرش خودش باشه
بیشتر به اون فکر کرد
ولی تازگی ها داره مثل بقیه نوجونایی که ازشون بدم میاد رفتار میکنه
خدا زندگیم رو لعنت کنه
اون حتی با یه پسر آشنا شده
اینا افکار اون بودن
از افکارش خسته شد و سعی کرد تا زمانی که ناهار آماده میشه یکم بخوابه
نمیتونست افکارش رو کنترل کنه
همش به سراغش میومدن
ولی... ممکنه که بخواد بخاطر اون پسر حتی باهام دوست نباشه؟
یهو یادش اومد
مگه یادم رفته خودش مستقیم گفت دیگه حتی دوست نداره باهام دوست باشه
باید ولش کنم؟
ولی پس خودم چی؟
چطور بهش فکر نکنم؟
خسته از افکارش چند بار محکم زد تو سرش
باید از خودش بپرسم؟ که چی فکر میکنه؟
مطمئنم از جواب دادن طفره میره
پس چیکار کنم؟
مامانش داشت صداش میزد
اینقد تو افکارش غرق بود که بعد چندین بار صدا زدن های مامانش تازه فهمید مامانش داره صداش میزنه
+بلههههههههه
_بیا ناهار
+اومدم
افکارش رو روی تختش رها کرد و رفت تا ناهار بخوره
کاشکی هیچوقت ننشسته بود و هیچوقت هیچ کتابی رو باز نمیکرد