ویرگول
ورودثبت نام
ash
ash
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

i love myself


مهم ترین چیز واسه دوست داشتن خودت اینه که خودتو همون طور که هستی بپذیری

و من الان فهمیدم که چقد توش موفق بودم

و چطور شد که فهمیدم؟


یه روز خونه ی یکی از فامیل ها بودیم

و خانم های فامیل گفتن که بیاین -اشکالات- هم رو به همدیگه بگیم تا خودمون رو بهتر کنیم

توی اون لحظه به نظرم چیز خوبی اومد

ولی الان...


به نظرم چیز چندان خوبی نبود

آخرش همه ی کسایی که توی اون بحث شرکت کردن ناراحت شدن

و بهترین سوال واسه پرسیدن اینه "چرا ناراحت شدن؟"


در اولین نگاه سوال مسخره ای به نظر میاد چون "خب معلومه دیگه، اومدن بدی های همدیگه رو گفتن، چه کسی دوس داره بقیه در مورد بدی هاش بگن؟"

و جواب درستی هم هست

اما

جواب درست تر می دونید چیه؟

"اونها ناراحت شدن چون بقیه قسمت هایی از شخصیتشون رو دیدن و به روشون آوردن که خودشون سعی میکردن اون ها رو انکار کنن"


منظورم چیه؟

برای مثال فلان شخص خیلی عصبی عه

مطمئن باشید خودش هم این رو میدونه

ولی اگه سعی نمیکنه میزان عصبی بودنش رو با روش هایی مثل مدیتیشن و فلان و بیسار درست کنه فقط دو دلیل وجود داره


1- خودش از اینکه عصبانی هست -خوشش میاد- بنابراین سعی نمیکنه توش تغییری ایجاد کنه

2-عصبی بودنش رو انکار میکنه


در حالت اول

اگه کسی بهش بگه "وای خدایا تو واقعا خیلی عصبی هستی"

اون فرد نه تنها ناراحت نمیشه بلکه خوشحال هم میشه که بقیه هم میدونن عصبی عه


ولی در حالت دوم اگه کسی عصبانی بودنشون رو به روشون بیاره -ناراحت میشن-

چرا ناراحت میشن؟ چون خودشون اون بخش از شخصیتشون رو باور ندارن

میدونن وجود داره ها، اما انکارش میکنن و سعی میکنن از بقیه مخفیش کنن

و وقتی متوجه میشن که بقیه این خصلتشون رو میدونن ناراحت میشن


پس از این حرف هایی که زدم چه نتیجه ای میگیریم؟


یک فرد تنها وقتی از انتقاد دیگران نسبت به خودش ناراحت میشه که خودش رو قبول نداشته باشه و خودش رو همونجوری که هست نپذیرفته باشه


البته همون مثال عصبانی بودنی که بالا زدم اگه فردی از اینکه عصبانی هست خوشش نمیاد پس سعی میکنه درستش کنه به عبارتی سعی میکنه خودش رو جوری تغییر بده که باب میل خودش باشه


حالا این چیزا چه ربطی به این داشت که "من خودمو دوس دارم"

من یه دوستی دارم که حدود 6-7 ساله باهاشم

و متوجه شدم که داره توی راهی حرکت میکنه که خودش دوسش نداره ولی متوجه نیست


و بهش گفتم که "ببین داری همچین شخصیتی پیدا میکنی و من میدونم که دوس نداری اینجوری باشی ولی الان توی مسیرش قرار گرفتی، 2 ماه نه 3 ماه نه 6 ماه دیگه متوجه میشی که اینجوری شدی"


و اون ناراحت شد

همون سوال بالایی "چرا ناراحت شد؟"

چون خودش قبول داشت اما سعی داشت انکارش کنه و وقتی دید من متوجه شدم ناراحت شد


یکم که باهاش حرف زدم حرفام رو قبول کرد ولی گفت که حالا که تو از من ایراد گرفتی بذار منم از عیب هات بگم

و من گفتم باشه و بهش زمان دادم که راجع به -اشکالات- من فک کنه


و بعد 1 ساعت اون هنوز چیزی برای گفتن پیدا نکرده بود


روز بعد به من گفت که "دیروز هرچی به ذهنم میومد که به عنوان ویژگی بدت بهت بگم یکم بیشتر که روش فک میکردم متوجه شدم که حتی اگه اینو بهت بگم تو ناراحت نمیشی برعکس خوشحالم میشی"


و من راجع به حرفش فک کردم و دیدم که چقد راست میگه


شب وقتی میخواستم بخوابم بیشتر به خودم دقت کردم که اگه واقعا ویژگی بدی درموردم هست و من ناخودآگاه سعی در انکارش داشتم خودشو واسم نمایان کنه که سعی کنم درستش کنم


ولی هربار که چیز بدی به ذهنم میرسید با خودم میگفتم "و من واقعا از این بدم میاد؟"

و هربار به سوال خودم میخندیدم "البته که بدم نمیاد"


من الان فهمیدم که واقعا خودمو دوس دارم

البته نه اینکه هیچ چیز بدی نداشته باشم

ولی چیز بدی ندارم که سعی کنم مخفیش کنم


همه چیز آشکار عه

هم چیز های خوب

و هم چیزهایی بدی که دارم روی خوب کردنشون کار میکنم


و به خودم افتخار میکنم که همه ی وجودم رو پذیرفتم حتی قسمت هایی که ازشون بدم میاد

و دارم سعی میکنم اون قسمت ها هم به چیزهایی تبدیل کنم که ازشون خوشم میاد


همین...

آفرین خودم...

خودم رو دوس دارمکاشکی همه اینجوری بودنکاشکی هیچ جمله ای با کاش شروع نمیشد
Even the thought of loving someone the way I loved you is hard, painful, and, of course, frightening.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید