چالش کتابخوانی طاقچه برای تیرماه ۱۴۰۲
«کتابی که برنده شدن را بلد است»
کسی که پرندهاش از جایی پر بکشد مشکل میتواند همان جا بماند در خانهی خودش هم غریبه میشود.
برندهی جایزهی بهترین رمان سال ۱۳۸۱ بنیاد هوشنگ گلشیری
برندهی جایزهی بهترین رمان سال ۱۳۸۱ جایزهی ادبی آیدا
تقدیر شده توسط داوران جایزهی مهرگان ادب سال ۱۳۸۱
تقدیر شده توسط داوران جایزهی ادبی اصفهان سال ۱۳۸۱
ترجمه شده به زبانهای انگلیسی، ایتالیایی، ترکی، آلمانی، اسپانیایی
پرندهی من نخستین رمان فریبا وفی آنقدر برایم جذاب بود که مرا به خواندن کتاب های دیگر این نویسنده ترغیب کند قلم نویسنده بسیار روان و زیبا بود. فکر نمیکردم تا این اندازه با داستان و شخصیت اصلی همراه شوم.
هنگام خواندن کتاب "پرندهی من" احساس میکردم به دفتر خاطرات غریبهای که هرگز ندیدهام سرک کشیدهام، انگار دفترخاطرات گمشدهای که هیچ نام و نشانی ندارد پیدا کرده باشم. آدم ممکن است در دفترخاطراتش همه چیز را ننویسد برای من که اینطور بود یکبار که پس از مدت ها دفتر خاطرت قدیمیام را میخواندم متوجه بخش هایی از آن نمیشدم پیدا بود ناراحت، عصبانی، مضطرب یا خوشحال بودم اما نمیدانستم چرا. ننوشته بودم. هنگام خواندن این کتاب هم ابهاماتی در ذهنم ایجاد شد که برخی تا پایان باقی ماند، شخصیت اصلی کتاب هم مثل من هرچه را مایل بود آشکار میکرد.
میخواهم بایستم و نگاه کنم به خودم و به زندگیام. از دور مثل یک غریبه و از نزدیک مثل یک عاشق.
پرندهی من قصهی زنی است که نامش تا پایان برای خواننده ناشناخته میماند. راوی اسم ندارد اما از اسامی بسیاری یاد کرده (امیر، شادی و شاهین، شهلا، مهین، مامان، آقاجان، خاله محبوب، عمو قدیر و...) اشخاصی که هرکدام به نحوی بر او و رفتارش اثر گذاشتهاند و میگذارند.
او دربارهی خودش و ترس هایش، آدمها و آنچه دربارهشان میاندیشید و بر زبان نمیآورد نوشته. خاطراتش تاریخ ندارند گاهی زمان را گم میکنم و برای یافتنش باید دنبال نشانه بگردم. تنها نامش نیست که معماست بلکه باید در جستجوی هویتش هم باشم، دختر، خواهر، همسر و مادر کسی است، نقش هایی که بر عهدهاش گذاشتهاند اما خودش گم شده است گمش کردهاند گاهی آدمها آنقدر به هم نزدیک میشوند که دیگر هم را نمیبینند، هم را گم میکنند. در "پرندهی من" همه یک دیگر را گم کردهاند.
یواش یواش از چشم خودم هم پنهان شدم و یک روز مجبور شدم از خودم بپرسم کی هستم. با این گم گشتگی بزرگ شدم. گم گشتگی عمیقی که پیدا شدنی در کار نبود. امیدش هم نبود.
از همسرش امیر میگوید که روحش مدت هاست به جایی دیگر سفر کرده و همهی زورش را میزند تا جسمش را هم با خودش ببرد فکر میکند آنجا بهشت است جایی که زندگی زیبای آینده انتظارش را میکشد.
امیر به طرف آینده میرود. عاشق آینده است. گذشته را دوست ندارد.
... من هم گذشته را دوست ندارم تاسف آور است چون گذشته مرا دوست دارد.
دفتر خاطراتش را ورق میزنم و پیوسته میخوانم، دفتر به پایان میرسد و من فکر میکنم زنی که سیمایش را در واژه های کتاب دیدم کجاست و چه میکند، شاید بی آنکه بدانم از کنارم گذشته باشد یا شاید آنقدر به من نزدیک باشد که نبینمش.