زندگی اشرف و همسرش یعقوب با دو فرزندشان آرام و بیدغدغه میگذشت؛ تا روزی که اشرف اینستاگرام نصب کرد و پیج بلاگری به نام «سمیرا بانو» را فالو کرد. سمیرا بانو حتی از کوچکترین جزئیات زندگیاش استوری و پست میگذاشت. یک روز می آمد و با نیش باز می گفت:
«وای بچه ها! امروز رفتم پرده خریدم، خیلی خوشحالم.»
روز دیگر گریه می کرد و می گفت:
«وای بچه ها! رنگ پرده ها دلمو زد. دیگه نمیتونم تحملشون کنم!»
همهٔ گرفتاریهای اشرف و یعقوب از وقتی شروع شد که اشرف، تحت تأثیر سمیرا بانو، یک «تُستر» خرید. او کاربرد تستر را نمیدانست، اما چون سمیرا بانو گفته بود تُستر برای هر خانه ای از نان شب واجب تر است، به این نتیجه رسیده بود که به تُستر نیاز دارد!
جالب اینجا بود که اشرف در زندگی اش به جز نان بربری، هیچ نانِ دیگری نخورده بود، و جالب تر هم اینجا بود که روی تُستری که خریده بود، رکابی های یعقوب را خشک می کرد، اما با این وجود خوشحال بود که از سمیرا جون عقب نمانده است!
یک هفته بعد از خرید تُستر، نوبت به «بیفتککوب» رسید. اشرف مانند گرگی گرسنه که منتظر گوسفندی برای شکار است، کل روز را منتظر بود تا شوهرش از سرکار برگردد. همین که یعقوب خسته و کوفته از راه رسید، اشرف به جای سلام و خسته نباشید سر او فریاد زد:
_ یعقوب، بخر بیفتککوب!
یعقوب نگون بخت هم با درماندگی به اشرف گفت:
_ آخه زن، بیفتک اصلاً چی هست که ما بخوایم کوبشو بخریم!؟ ما یه گوشکوب داریم سال تا سال نمیتونیم گوشت بخریم ازش استفاده کنیم، بیفتککوب دیگه چه صیغه ایه؟
اشرف با قیافه ای جدی جواب داد:
_ من نمیدونم بیفتک چیه ولی سمیرا جون گفته اگه تو خونتون بیفتککوب ندارید نصف عمرتون برفناست!
در نهایت، زور اشرف به یعقوب چربید. اشرف کاربرد بیفتک کوب را نمیدانست و با آن گردو میشِکست، اما خوشحال بود که از سمیرا جون عقب نمانده است.
هفتهٔ بعد، نوبت به خرید «سُودا ساز» رسید. سمیرا جون، آب پرتقال خود را به وسیله ی سودا ساز، گاز دار کرده و به فالوورهایش پیشنهاد کرده بود که حتماً برای خود، سودا ساز مارک آدرین بخرند. در نتیجه اشرف، یعقوب را خِرکِش به بازار برده و یک سودا ساز برای خود خرید. از آن جایی که تنها نوشیدنی هایی که در خانه ی اشرف پیدا میشد آب و چای بود، تنها کاری که اشرف میتوانست با سودا ساز بکند این بود که آب و چای گازدار به دست یعقوب نگون بخت بدهد! اما با این حال، اشرف خوشحال بود که از سمیرا جون عقب نمانده است.
وسیلهٔ بعدی، «پوست کَن آووکادو» بود. سمیرا جون به فالوورهای خود پیشنهاد کرده بود که از این به بعد آووکادوهای خود را با این وسیله پوست بگیرند تا اذیت نشوند. اشرف پوست کن آووکادو خواست و یعقوب هم به ناچار کارت بانکی را تقدیم کرد. با اینکه اشرف تا به حال آووکادو از نزدیک ندیده بود و با پوست کَن آووکادو، خیار و بادمجان پوست میگرفت، اما خوشحال بود که از سمیراجون عقب نمانده است.
روز ها میگذشت و خرید های بیمصرف اشرف بیشتر میشد. کار به جایی رسید که اشرف با اینکه گربه نداشت، تحت تاثیر حرف های سمیرا جون غذای گربه خرید! و وقتی دید هیچ استفاده ای نمی تواند از آن بکند، غذای گربه را به عنوان شام به خورد یعقوب داد!
اما داستان به همینجا ختم نشد. سمیرا جون علاوه بر تبلیغ وسایلِ بدون کاربردی که خودش در زندگی به هیچ عنوان از آنها استفاده نمیکرد، چالش هایی را نیز انجام داده و در صفحه ی خود به اشتراک
میگذاشت. اشرف به این فکر افتاد که این چالش ها را انجام داده و برای سمیرا جون ارسال کند.
شب که شد، ژیلت را برداشت و به سراغ یعقوب بدبخت رفت و او را در خواب کچل کرد و طبق دستور چالش، او را آرایش کرد.
صبحِ فردا، یعقوبِ از همه جا بیخبر که کمی دیر بیدار شده و دیرش شده بود، با عجله لباسِ کار پوشید و از خانه بیرون رفت.
یک ساعت بعد، با چهره ای که غمِ دنیا در آن پدیدار بود، به خانه برگشت و ناله کنان گفت:
«آخه زن! این جنگولک بازیا چیه دم پیری در میاری؟ چرا کلّمو تراشیدی؟ چرا واسم رژ لب و سایه چشم زدی؟ مهندس وقتی منو دید نزدیک بود از خنده سکته کنه، کارگرها هم از صبح تا حالا به جای یعقوب، محبوب صدام میکنن»
اشرف از ته دل میخندید و همزمان، دود بیشتری از کلّهٔ یعقوب خارج میشد.
مدتی گذشت. خِرت و پِرت خریدن های اشرف، جیب یعقوب را حسابی خالی کرد. کار به جایی رسید که او با وجودِ داشتن «تستر»، «بیفتک کوب»، «سُوداساز»، «پوست کن آووکاوو» و «جداکنندهٔ ساقهٔ توت فرنگی»، نانِ شب برای خوردن نداشت. اشرف، گرسنه و درمانده، کنار انبوه وسایل بیاستفاده نشست. شکمش صدا میداد، اما حتی در آن لحظه هم حاضر نبود از خودش تصمیمی بگیرد و درحالیکه چشم به گوشی دوخته بود، با خود زیر لب زمزمه میکرد:
– کاش سمیرا جون زودتر بگه وقتشه نون و رُب بخوریم!
✍🏻سید احسان سادات، ترم دو دندان پزشکی
نشریه دانشجویی مسیر
| @masir_mazums |🌱