این هوای بسته را ، می کشیم در سینه ها ،
روزها و ماه ها و سالها ؛
هر لحظه و باهرنفس .
عالمی را که خالق بزرگش آفرید ، آنقدر خطش کشیدیم تاکه شد بر ما قفس . (این کشورمن این شهرمن این خانه من این اطاق .. )
دستبند بر دست ما و پابند داریم به پا ؛
پرده ای را هم تعصب زده برچشم ما .
گاه از ترس آبرو روبنده هم می بندیم به رو .
پشت در ها بسته ایم و روی دلها را ز هم .
تنها بندی که بریدیم ؛ رشته ی دلبستگی بود و بند پیوند به هم.
رقص ها در خفا و بلبلان از هم جدا .
او دست مرا کرد رها ؛ من دست ترا .
کس نداند از چه رو ؛ کس هم نپرسید که چرا
بهلول افشار شاعر خرسانی
بهلول افشار شاعر خرسانی