ویرگول
ورودثبت نام
در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست...
در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست...
خواندن ۱۸ دقیقه·۳ سال پیش

معرفی و خلاصه کتاب بیشعوری

آیا از اینکه همسایه تان زباله هایش را در جوی آب می ریزد عصبانی هستید؟ آیا تا به حال پیش آمده که در اداره ای برای گرفتن یک امضا روزها و ساعت ها در آمد و شد باشید؟ آیا احساس می کنید برخوردهای رئیس تان با شما توهین آمیز است؟ تا به حال دلتان می خواسته که یک صندلی را بر فرق پزشکی بکوبید که وقتی بعد از ساعت ها انتظار و پرداخت حق ویزیت کلان موفق به دیدارش شده اید، بدون آنکه اجازه بدهد در مورد بیماری تان توضیحی بدهید شروع به نوشتن نسخه کرده است؟ آیا از دیدن مجری های تلویزیون عصبی می شوید؟ آیا با شنیدن حرف های سیاستمداران دچار رعشه و ناسزاگویی می شوید؟ آیا وسوسه ی خفه کردن بزرگ ترهای فامیل که دائما مشغول فضولی و نصیحت و بزرگ تری اند زیاد به سراغتان می آید؟ با همکاران از زیر کار در رو و زیرآب زن زیاد دست به یقه می شوید؟ آیا هر هفته دوستانی به سراغتان می آیند که بخواهند شما را به فعالیت تجاری یا آیین مذهبی جدیدی دعوت یا دست کم چاکرایتان را باز کنند؟ رابطه تان با همسرتان چطور است؟ به فکر جدا شدن از او هستید یا آن قدر شرور است که حتی جرأت جداشدن از او را هم ندارید؟ بچه های تخس و شروری که دائما باعث سرافکندگی تان می شوند هم دارید؟

کتاب بیشعوری نوشته ی دکتر خاویر کرمنت
کتاب بیشعوری نوشته ی دکتر خاویر کرمنت


اگر پاسخ تان به این پرسش ها مثبت است، کتاب بیشعوری برای شماست. چرا که شما با بیشعورها سر و کار دارید و کتابی در باب پدیده ی بیشعوری در جوامع کنونی به عنوان راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت راهنمای ارزشمندی برای شناخت و درمان عارضه ی بیشعوری و نحوه ی رفتار با مبتلایان به این بیماری است. اما اگر پاسخ تان به پرسش های بالا منفی است، احتمالا خطر جدی تری شما را تهدید می کند...!

شاید بیشعوری یک "بیماری" است و مثل تمام بیماری ها برای پیشگیری و درمانش باید آن را درست شناخت. هرچقدر که یک بیماری خطرناک تر و شایع تر باشد، شناخت و مقابله با آن ضروری تر است، اما بیشعوری مهلک ترین عارضه ی کل تاریخ بشریت است که تا کنون راهکاری علمی برای مقابله با آن ارائه نشده است. بیشعوری حماقت نیست و بیشتر بیشعورها نه تنها احمق نیستند که نسبت به مردم عادی از هوش و استعداد بالاتری برخوردارند. خودخواهی، وقاحت و تعرض آگاهانه به حقوق دیگران که بن مایه های بیشعوری است بیشتر از سوی کسانی اعمال می شود که از نظر هوش، معلومات، موقعیت اجتماعی و سیاسی و وضع مالی، اگر بهتر از عموم مردم نباشند، بدتر نیستند.

پزشکی که حق اظهارنظر به بیمار خود یا همراهان او نمی دهد یا سیاستمداری که با زیرکی از جهل و زیاده خواهی مردم با دادن وعده های توخالی و ارائه ی آمار مضحک سوءاستفاده می کند، هیچ کدام به خاطر حماقت مرتکب چنین اعمالی نمی شوند. همین طور شهروندی که زباله ی خود را در چند قدمی سطل زباله ی عمومی محله در جوی آب خالی می کند به خاطر نا آگاهی از کارکرد جوی و سطل زباله چنین کاری نمی کند.

واقعیت دردناک آن است که در طول تاریخ، مسببان بیشترین آسیب هایی که بشریت متحمل شده است آدم های بیشعور بوده اند و نه آدم های نادان. جنایت کاران بزرگ تاریخ همگی آدم هایی باهوش و سخت کوش بوده اند که حاصل ضرب استعدادهای شخصی متعدد مثبت آنها با خودخواهی، تعرض به حقوق دیگران و رذالت های منفی شان، از آنها بیشعورهای عظیم و مخوفی ساخته که دنیایی را به آتش کشیده اند.

در دنیای مدرن و با بالا رفتن سطح آموزش، در سایه ی این تفکر نادرست که سواد و آگاهی، الزاما رفاه و فرهنگ عمومی را در پی خواهد داشت، بیشعورهای بسیار بیشتری تولید شده و به بهره برداری رسیده اند. تنها کافی است نگاهی گذرا به ایدئولوگ ها و نظریه پردازان و حتی آدمکش هایی که از بطن دانشگاه های معتبر جهان رشد یافته اند و آمار قربانیان آنها بیندازیم تا صدق این مدعا ثابت شود. بله دنیا به کام بیشعورهاست و گویی سال هاست که بیشعورهای جهان متحد شده اند؟

خاویر کرمنت این واقعیت دردناک را موضوع کتاب طنزآمیز خودش «کتاب بیشعوری» قرار داده است.

همانطور که خود نویسنده هم در ابتدای کتاب بیشعوری خاطرنشان ساخته، هیچ کدام از وقایع و نام های مذکور در متن کتاب واقعی نیست، اما وجود مابه ازاهای فراوان در میان جامعه برای توصیفاتی که در هر بخش از بیشعورهای خاص شده است می تواند تأمل برانگیز، اثرگذار و شاید ناامیدکننده باشد.

ناگفته نماند که، کتاب بیشعوری اثر دکتر خاویر کرمنت در ایران بارها و بارها توسط ناشرین و مترجمین متفاوت ترجمه شده است. البته کتاب بیشعوری در ابتدا توسط محمود فرجامی ترجمه و با همکاری خانه هنر و ادبیات (گوتنبرگ) و کتاب ارزان (استکهلم) منتشر شده است. این کتاب ابتدا در ایران مجوز نشر نگرفت و به صورت الکترونیکی منتشر شد تا اینکه بالاخره در ایران مجوز چاپ گرفت و توسط ناشرین متعددی چاپ و منتشر شد.

بیشعوری
بیشعوری

قسمتی از کتاب بیشعوری خاویر کرمنت

مثل هر کس دیگری، من هم در تمام زندگی ام با بیشعورها سروکار داشته ام؛ اما در بیشتر این اوقات مثل بیشتر افراد جامعه، درگیر مفاهیم و تعاریف قدیمی بیشعوری بوده ام. مثل دیگران بیشعوری را به عنوان بیماری نمی شناختم و فکر می کردم بیشعوری نوعی کمبود شخصیت است که صرفا با اراده می توان آن را اصلاح کرد یا از بین برد.

اما حالا من ماهیت بیشعوری را می شناسم. بیشعوری یک نوع اعتیاد است و مثل سایر اعتیادها به الکل و مواد مخدر با وابستگی دارویی، اثرات سوء و زیانباری برای شخص معتاد و اجتماعی که در آن زندگی می کند دارد. بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بیشعورها ذره ای هم از بیشعوری شان آگاه نیستند. این امر البته در مورد خود من هم صادق بود.

آشکار کردن ضعف ها و اشتباهات خود، برای هیچ کس کار آسانی نیست. من تا مدت ها از نوشتن این کتاب و حتی صحبت کردن درباره ی موضوعات آن ابا داشتم، چرا که دوست نداشتم تمام دنیا بفهمد که من آدم بیشعوری بوده ام. اما سرانجام وجدان، دوستان و بیمارانم من را متقاعد کردند که قبلا همه ی دنیا فهمیده اند که من بیشعور بوده ام و نوشتن با - ننوشتن در مورد آن از این جهت بی فایده است، ولی شاید بتوانم با نوشتن سرگذشت خودم به بیشعورهای دیگر کمک کنم تا بهبود یابند. از این رو، در نهایت فروتنی تصمیم گرفتم تا سرگذشت دردناک اعتیاد خود به بیشعوری، و نیز راه دشوار رهایی از آن وضعیت رقت بار را برای استفاده ی دیگران بنویسم.

اکنون می توانم در گذشته ام نظر کنم و به وضوح خودم را ببینم که چطور سالهای سال با بیشعوری زندگی کردم. به عنوان یک بیشعور درمان شده، رنج و مشقت لازم برای درمان شدن را درک می کنم. چیزی که هیچ آدم عاقلی دوست ندارد آن را تجربه کند، ولی وقتی آدم گرفتار بیشعوری شد، چاره ی دیگری برایش وجود ندارد. دیر یا زود زندگی در مقابلت قد علم می کند و می گوید: تو بیشعوری. شما هم در مقابل تکذیبش می کنید، لگدش می زنید، لعنتش می کنید سرش فریاد می زنید، کتکش می زنید، با او جروبحث می کنید، سعی می کنید فراموشش کنید و فحشش می دهید. اما زندگی جا نمی زند. یا شما قبل از آنکه او به حسابتان برسد به حساب خود می رسید و با او به حساب شما خواهد رسید.

از این رو با صداقت و تأسفی فراوان باید اقرار کنم که: من بیست سال آزگار یک بیشعور تمام عیار بودم! در این مدت دوستان و اعضای خانواده ام از بیشعوری من آزار فراوان دیدند و در بسیاری از مواقع من آنها را از خودم فراری می دادم. حتی بیماران من هم از بی نزاکتی و خودپسندی های زایدالوصف من خیلی می رنجیدند. اگر من زودتر به بیشعوری ام پی می بردم و در سنین پایین تر برای درمانم دست به کار می شدم اگر نگویم همه، دست کم بسیاری از این عوارض قابل پیشگیری بودند.

به عقیده ی من، هیچ گاه برای تشخیص نشانه های بیشعوری خیلی زود یا خیلی دیر نیست. بر همین منوال، هیچ گاه نیز برای اصلاح عادات بدی که دوستان را می رنجاند، به روابط کاری و تجاری آسیب می رساند و باعث جر و بحث و دعوا و مرافعه با بسیاری از مردم می شود، خیلی زود یا خیلی دیر نیست.

خود من تا چهل سالگی ام کوچک ترین نشانه ای از بیشعوری ام احساس نکرده بودم. مثل بیشتر بیشعورها، من هم به اینکه آدم نیرومندی هستم و همیشه به هر چیزی که می خواهم می رسم، مباهات می کردم. از همان سنین دوران دبیرستان یاد گرفتم که چگونه ندای وجدانم را خاموش کنم و هرگونه احساس گناهی را در نطفه خفه کنم. در دوران رزیدنتی، فهمیدم که می توانم هر چیزی را با توپ و نشر از پرستاران، بیماران و دیگران بخواهم، یعنی در حقیقت معمولا با این شیوه دیگران را مجبور می کردم که دقیقا مطابق خواست من رفتار کنند. تازه، بعد از اینکه به عنوان پزشک متخصص شروع به کار کردم باز هم فوت و فن های بیشتری در پرخاشگری و زرنگ بازی کسب کردم.

ذکر این نکته مهم است که من همیشه فکر می کردم اینها خصوصیاتی مثبت به نشانه ی اعتماد به نفس است. به عنوان پزشک، در تست های روانشناسی و روانکاوی متعددی باید شرکت می کردم و پاسخ همه ی آنها این بود که من شخصیتی قوی دارم و دارای چنان عزت نفس بالایی هستم که از دیگران بی نیازم می سازد نمرات من در خودسازی بالا بود، چرا که تمرکزم خوب بود، مصمم بودم، اختیارم دست خودم بود و خودسنجی می کردم. این به معنای آن بود که کسی نمی توانست با من دربیفتد و اگر هم هوس چنین کاری به سر کسی می زد، به راحتی می توانستم سر جای خودش بنشانمش. افتخارم این بود که می توانم قبل از اینکه دیگران علیه من کاری کنند، من علیه آنها اقدام کنم.

این ویژگی های شخصیتی خیلی به من کمک می کرد، به طوری که به عنوان پزشک متخصص در مقعدشناسی کارم خیلی گرفته بود. با زن بسیار جذابی ازدواج کردم و دو تا بچه ی فوق العاده آوردیم. تمام همکارانم به من احترام می گذاشتند و در بیمارستان و محافل پزشکی جایگاه ویژه ای داشتم. در اجتماع هم به من به عنوان کسی که در حرفه اش از نفوذ و اعتبار بالایی برخوردار است نگاه می شد. کلا زندگی خوبی بود و من از زندگی و از خودم راضی بودم.

اما همه چیز در قلمرو دکتر خاوير کرمنت به خوبی و خوشی پیش نمی رفت. گه گاهی این حس ناخوشایند به سراغم می آمد که رفتار احترام آمیز همکارانم نسبت به من، بیشتر از روی ترس است تا احترام: واقعی. اما این طور وانمود می کردم که چندان فرقی هم نمی کند و این امر ناشی از هیبت من است. این طور به نظر می رسید که تا سر و کله ی من پیدا می شود، بعضی از همکاران گفتگویشان را قطع می کنند و متفرق می شوند و دوستانم هر روز بیش از پیش از اینکه نمی توانند با من باشند، و عذرخواهی می کنند. وقتی که در یک میهمانی حرف می زدم، بعضی ها با بی قراری و ناراحتی به زمین خیره می شدند و چیزی نمی گفتند. انگار که حتی یک کلمه از حرف های من را هم نمی خواستند بشنوند؛ اما من این طور به خودم می قبولاندم که این مشکل خود آنهاست و شاید مشکلات شخصی مشغولشان کرده است.

زنم یک بار جشن تولد غافلگیرکننده ای برایم ترتیب داد، اما غافلگیرکننده ترین چیز این بود که فقط شش نفر در آن مراسم حضور یافتند که تازه سه تای آنها هم زن و بچه های خودم بودند. اما من آن را به پای حسادت دوستانم نسبت به موفقیت های چشمگیرم گذاشتم.

برایشان متأسف بودم که حقارت ها و بی کفایتی هایشان باعث می شود که در مقابل من چنین واکنش هایی نشان دهند، اما زیاد خودم را ناراحت نمی کردم و این قبیل خصوصیات را جزو سرشت آدم ها می دانستم. بعد هم سعی می کردم با بزرگواری این قبیل وقایع را فراموش کنم.

سرانجام یک روز از خواب خرگوشی تکانی خوردم. تنها پسرم بعد از ساعت ها بگومگو با من، اعلام کرد که نمی خواهد به کالج برود و می خواهد در نیروی دریایی ثبت نام کند. تک پسرم می خواست به جنگ من بیاید! باورم نمی شد! در طی بیست سال گذشته هیچ کس جرأت نکرده بود که با من دربیفتد و آخرین کسی که چنین خبطی را مرتکب شده بود سال ها بود انگشت ندامت به دندان می گزید.

من می خواستم پسرم پزشک موفقی مثل خودم بشود، اما او داشت خیره سری می کرد. از کوره در رفتم و گفتم اگر در نیروی دریایی ثبت نام کند هرچه دید از چشم خودش دیده. او هم در مقابل چشمان من چیزی را حواله داد که هرچند غریب بود، نحوه ی استعمال آن برای یک مقعدشناس ناآشنا نبود! بعد هم در را به هم کوبید و از خانه بیرون رفت. او به همسرم گفته بود که تصمیم گرفته تا آنجایی که امکان دارد از من دور بشود و به حرفش هم عمل کرد. او در رسته ی آموزش هوافضا ثبت نام کرد.

به خاطر این کار پسرم خیلی اعصابم به هم ریخت و در هم شدم. با دلخوری از زن و دخترم پرسیدم که نظرشان درباره ی این ماجرا چیست و منتظر بودم تأیید کنند که من پدر دلسوزی هستم و آن پسره کار احمقانه ای انجام داده است.

با بغض گفتم: چطور دلش آمد از خواسته ی منی که این قدر دوستش دارم سرپیچی کند؟

بعد پاسخی شنیدم که خیلی برایم غیرمنتظره بود. اول دخترم زیرلب گفت: شما فقط و فقط خودتان را دوست دارید.

چند لحظه بهتم زد. بعد به عنوان آخرین امید چشم به همسرم دوختم، اما او هم حرف دخترمان را تأیید کرد و گفت: راست می گوید. اصلا راستش را بخواهی، چند سالی می شود که زندگی مشترک ما به آخر خطش رسیده. لطفا همین امشب از این خانه برو.

نمی توانستم آنچه را که در حال وقوع بود باور کنم. فقط در عرض چند ساعت دنیای شخصی من نیست و نابود شده بود.

تا چند روز آنچه را رخ داده بود در ذهنم زیر و بالا می کردم. قلبا معتقد بودم که حق با من است، مثل همیشه که علی رغم اعتقاد دیگران حق با من بود. یکی داشت کسانی را که خیلی دوستشان داشتم از من دور می کرد. آنها را عليه من تحریک کرده بود. دلم می خواست بفهمم کار چه کسی است تا حسابش را برسم.

قبلا هم بارها با کسانی روبه رو شده بودم که در مقابل اعتقادات و رفتارهای من دست به یکی کرده بودند. در چنین مواقعی فقط و فقط با اتکا به اراده ی قوی ام توانسته بودم وقار و شخصیت خودم را حفظ کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که این مورد با بقیه ی موارد فرق چندانی ندارد. بزرگترین دغدغه ام این بود که در نهایت با پیروزی به نزد خانواده ام بازگردم، اما هر کاری که در این راه می کردم با شکست مواجه می شد. آنها نمی خواستند مرا ببینند و با من حرف بزنند. ما از هم دورتر و دورتر می شدیم. سرانجام به درماندگی چیزی را قبول کردم که قبولش برای هر بیشعوری سخت است: به کمک کس دیگری نیاز دارم!

بنابراین با یکی از همکاران روانپزشکم به مشاوره نشستم. همه چیز را برایش تعریف کردم و ازش پرسیدم که اشکال از کجاست و چی به سر خانواده ام آمده است؟ آیا مریض شده اند؟ خواهش کردم که حقیقت را رُک و راست به من بگوید، چرا که من آدم قوی ای هستم و توانایی مواجهه با هر خبر و پیشامد ناگواری را دارم.

دوستم کمی درنگ کرد و بعد در حالی که توی چشم های من نگاه می کرد، گفت: آنها مريض نیستند، حالشان خیلی هم خوب است.

مدتی طول کشید تا منظورش را از این حرف بفهمم، چیزی که مواجهه با آن برایم خیلی سنگین بود.

م م منظورت این است که... پس من مریضم؟
نه... تو هم مریض نیستی. تو فقط بیشعوری.

من که از این پاسخ بی ادبانه جا خورده بودم، با عصبانیت گفتم: من اینجا نیامده ام که بهم توهین شود. اگر نمی توانی مشکلم را حل کنی، می روم. و رفتم.

در شش ماهی که پس از آن سپری شد، انگار که تمام دنیا تبدیل به جهنم شده بود؛ یا دست کم مطب مقعدشناسی من عين جهنم سوزانی شده بود. دلم برای خودم می سوخت و خودم را قربانی نیروی ناشناخته ای می دیدم که باعث شده بود کسانی که دوستشان داشتم، درکم نکنند و نادیده ام بگیرند و کسانی که از آنها کمک خواسته بودم، مسخره ام کنند. یک روز عصبانی بودم و روز دیگر غمگین؛ اما هیچ وقت شاد یا حتی راضی نبودم. خوب نمی خوابیدم و همیشه بی قرار بودم. هر تأخير، تعلیق و وضعیت پیچیده ای را طوری می دیدم که انگار در خدمت دشمنی اسرارآمیز است. نمی دانم پرستاران بخش یا بیمارانم در آن زمان چطور مرا تحمل می کردند. واقعا یک هیولا شده بودم.

سرانجام یک روز بعداز ظهر که تنها بودم به این واقعیت پی بردم که زمام زندگی از دستم خارج شده است. در واقع، این حقیقت برایم آشکار شد که من هیچ گاه زمام زندگی ام را واقعا در اختیار نداشته ام، بلکه فقط با تكبر این طور می پنداشته ام که همه چیز در کنترل من است. کشف این واقعیت موجب آرامش نسبی ام شد، به طوری که آن شب راحت تر از شب های تمام آن شش ماه به خواب رفتم.

روز بعد، هنگامی که مشغول یک معاینه ی مقعدی بودم، ناگهان قطعات باقی مانده ی این پازل به هم پیوستند. همان طور که داشتم مقعد بیمارم را معاینه می کردم به کشف و شهودی درباره ی خودم رسیدم:

من بیشعورم!

همکار روان پزشکم به من اهانت کرده بود؛ او فقط خواسته بود به من کمک کند! فورا با او تماس گرفتم، بابت رفتار نامناسبم عذرخواهی کردم و تقاضا کردم که دوباره همدیگر را ببینیم.

از آنجا که یکی از قرارهای ملاقاتش لغو شده بود، توانستم بعداز ظهر همان روز ببینمش. همین که روی صندلی نشستم بی درنگ گفتم: نو راست میگویی. من بیشعورم.

خمیازه ای کشید و گفت: این را که همه می دانند. خب، تو چطور آن را درمان می کنی؟ چی را درمان می کنم؟ بیشعوری من را دیگر.

همکارم گفت: بیشعوری که مرض نیست. یک جور خصیصه است و به همین خاطر هم قابل درمان نیست.

منظورت چیست که قابل درمان نیست؟

ببین چه تو بیشعور باشی، چه نباشی، واقعیت این است که خیلی از مردم بیشعورند. بیشعوری چیزی است مثل چپ دست بودن. قابل درمان هم نیست.

بهت زده شده بودم. پرسیدم: پس اگر علم روان پزشکی نتواند مشکل بیشعوری یک نفر را حل کند، فایده اش چیست؟

ببین. بیشعوری بیماری خاصی نیست. مثل یک جور طرز بیان است. همانطور که علم مقعدشناسی نمی تواند برای معالجه ی کسانی که سرشان با کونشان بازی می کند کاری کند، روان پزشکی هم نمی تواند برای کسانی که شعور ندارند کاری بکند. اصلا می دانی ما چقدر روان پزشک بیشعور داریم؟

آن وقت بود که فهمیدم نباید چشم امید به یاری کسی داشته باشم. ندایی درونی به من می گفت که او در اشتباه است. اعتقاد داشتم که بیشعوری بک نوع خصوصیت اخلاقی بد نیست، بلکه بیماری است. یک نوع اعتیاد است به رفتار ابلهانه و وقیحانه که سرانجام ما را چنان بیچاره می کند که حتی از در تعصب و تکبر و خودپسندی مان هم عاجز بمانیم.

بنابراین من برنامه ای را برای مراقبت، درمان و بهبودی خودم آغاز کردم که چند سال طول کشید و در نهایت چیزی را ثابت کردم که همکارم معتقد بود محال است: بیشعورها قابل درمان اند! چیزی که در وهله ی اول غیر قابل باور می نماید و برای بیشعورهایی که هنوز درمان نشده اند به کشف دوباره ی اصول و ویژگی های انسانی می ماند.

افسوس می خورم که چرا زودتر روند درمانی ام را آغاز نکردم تا آن قدر به دیگران آزار و زیان نرسانم. البته توانسته ام برخی از کارهایم را جبران کنم، به طوری که زنم دوباره مرا پذیرفته و با هم زندگی خوب و شیرینی داریم. دخترم با من آشتی کرد و الآن در کالج درس می خواند. پسرم هم خلبان نیروی دریایی شده است و دارد به من درس پرواز باد می دهد.

مقعدشناسی را مدت هاست که رها کرده ام و الآن كارم معاینه ی بیشعورهاست. حالا من روان پزشکی ام که تخصصش کار روی بیشعوری و کمک به بیشعورها برای رهایی آنها از این عارضه است. البته شاخه ی سنتی روان پزشکی هنوز از این تلاش ابتکاری چندان حمایتی نکرده است، اما کار من رونق بسیاری دارد و شعار اصلی من همه جا پیچیده است که بیشعورها امیدوار باشند! حالا من دائما در کنفرانس ها سخنرانی می کنم و با درمانگرهای زیادی که روی سایر اعتیادها کار می کنند، در ارتباطم.

البته کتاب بیشعوری چیزی بیش از روایت بهبودی شخصی من است. جرقه ی امیدی است برای آنهایی که با بیشعوری خو گرفته اند. اعلامیه ی رهاسازی است. دیگر لازم نیست کسی از بیشعوربودنش شرمسار باشد. بیشعوری یک بیماری مشخص، مثل سایر بیماری هاست که با راهها و وسایل تعریف شده، قابل درمان است. طی کردن راهی که منجر به درمان من شد برای هیچ بیشعوری غیر ممکن نیست و این همان راهی است که من تا کنون هزاران بیشعور را به آن راهنمایی کرده ام و به این ترتیب به آنها کمک کرده ام با موفقیت درمان شوند.

فقط به یک چیز نیاز است و آن هم شهامت توقف بیشعور بودن است؛ که خب البته مشکل ترین بخش ماجرا هم معمولا همین است. برای این منظور باید راهنما یا درمانگر خوبی داشته باشید. در همین رابطه یکی از دوستان من به نام کالوین استابز که مدیر یک درمانگاه روان پزشکی است، داستان جالبی تعریف می کرد. او از زنی می گفت که در جستجوی مفهوم زندگی به کوه های هیمالیا رفته بود و پس از سالها جستجو، مردی را در غاری یافت. با خود گفت: آهان... یک مرتاض در حال تمرکز و مراقبه در غار. و به آن مرد گفت: آیا شما راه رستگاری را به من نشان می دهید؟ مرد چیزی نگفت.

زن نشست و به تقلید از مرد، در خود فرو رفت. در پایان آن روز، وقتی که برخاست تا برود پرسید: پیشرفتی داشتم؟ مرد باز هم چیزی نگفت.

صبح فردا زن بازگشت و دوباره شروع به مراقبه کرد و وقتی که آفتاب داشت غروب می کرد، عازم رفتن شد. آن وقت یک بار دیگر پرسید: پیشرفتی داشتم؟ مرد هیچ چیز نگفت.

هفته ها و ماه ها همین ماجرا عینا تکرار شد. سرانجام غروب یک روز، حوصله ی زن سر رفت و بر سر آن پیرمرد فریاد زد که: حقه باز! این همه روز اینجا در انتظار رستگاری نشستم و آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد. شش ماه از عمرم را تلف کردم و هیچ چیزی نشانم ندادی. به تو هم می شود گفت مرتاض؟ بعد هم کوله ی هفت منی اش را به طرف پیر مرد که همان طور توی غار نشسته بود پرتاب کرد. علی رغم آن ضربه ی سنگین، مرد توانست روی پاهایش بایستد و تلوتلوخوران گفت: من مرتاض نیستم و این انگ ها به من نمی چسبد. تو هم اگر خیال کرده ای که من مرتاضم، مقصر خودتی نه من.

زن که پاک از کوره در رفته بود گفت: خب اگر تو مرتاض نیستی، پس چه کوفتی هستی و اینجا چه غلطی میکنی؟ آنگاه مرد سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: من جذامی ام و به این خاطر در این غار زندگی می کنم که از محل زندگی ام تبعید شده ام.

چه بیشعور باشید و چه درگیر با بیشعورها، با انتخاب «کتاب بیشعوری» دست کم راهنمای خوبی انتخاب کرده اید و راه را عوضی نرفته اید.



معرفی کتاببیشعوریکتابخرید کتاب با تخفیفکتاب بیشعوری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید