سلام! خیلی خوشحالم که می خوای داستانم رو بخونی? امیدوارم دوسش داشت باشی?بهم بگو دوست داری دیگه پست چی بزارم?
31 ام اکتبر سال 2000 بود، روز هالوین، همه با گیریم های مختلف تویه خیابون ها این طرف و اونطرف می رفتن! زنگ هر خونه رو میزدن و شکلات و آبنبات جمع می کردن! اما بابا مثل همیشه منو الیزابت رو تو خونه حبس کرد و نزاشت بیرون بریم، هر سال همین بود و همیشه می گفت:« محیط مناسب نیست! درست نیست که انقدر توی خیابون ها ول بگردید!» البته فقط منظورش من و اِلی هستیم و هرسال به جیسون و جاستین اجازه میدهد تا بیرون بروند.
مامان هم از دست همین کاراش سکته کرد و مرد! تا قبل از مرگش به یه بهانه ای من و الی راهم می فرستاد:« جیمز بذار الیزابت و ابیگل هم برن! براشون مفیده!» این یکی از دلایلی بود که مامان همیشه می آورد! در حالی که منو الیزابت رویه تخت من دراز کشیده ایم و باد پنجره به صورتمان می خورد و سر و صدای بچه ها از بیرون می آید بابا فریاد میزند:« ابیگل!الیزابت! پاشید از اتاقتون بیاید بیرون چون دوست ندارم هیچ ارتباطی با بیرون داشته باشید!» الیزابت از ناراحتی آه می کشد:« ازش متنفرم!» با سر تایید می کنم و از جایم بلند می شوم و دستاش را میگیرم تا از جای بلند شود. در حالی که از اتاق خارج می شویم زیر لب به خواهرم می گویم:« همه فکر می کنند که خیلی آدم مهربون و سرزنده ایه در حالی که برعکس فقط برای پسراش اینطوریه و ماها رو اسیر گرفته!» الیزابت آرام تر از من می گوید:« امروز صبح شنیدم که جیسون و جاستین داشتن می گفتن اگر نذاره ما بریم اونام نمیرن اما اون بهشون زور کرد تا برن!»
«پس بگو چرا دستای جفتشون کبود بود!»
خانه ما 5 تا اتاق دارد که توی یک راهرو ی نسبتا عریض در قسمت جنوبی خانه است و در این راهرو 2 توالت و یک حمام و یک اتاق روم مستر دارد که برای مامان و بابا بود و حالا برای بابا! 4 اتاق دیگر هم برای من و الی و جاستین و جیسون است. به اواسط راهرو که میرسیم بوی سیگار بینی ام را آزار می دهد، درون خانه را دود محوی گرفته است که از جانب سیگاری است که بابا بین لبانش گذاشته! به اتاق نشیمن که می رسیم زندان بان بر روی مبلی خود را انداخته و در حال تماشای تلویزیون است و سیگار می کشد. الیزابت سریع میدود و یکی از پنجره های اتاق نشیمن را باز می کند تا کمی دود کمتر شود و بو بیرون برود، بابا با اخم به ما نگاه می کند، قبل از اینکه چیزی بگوید و درحالی که یک پک به سیگارش می زند می گویم:« ببخشیدا ولی داشتیم خفه می شدیم!» و چشم غره ای به او می روم. بابا داد میزند:« ابیگل! می دونی که مامانت اصلا دوست نداشت اینطوری با بزرگ ترت حرف بزنی اونم با پدرت!» الیزابت به طرفم می آید و در دفاع از من می گوید:« لازم نیست شما به ما یاد آوری کنی! خوبه مامان به لطف خودت مرد!» و قطره ای اشک از گونه اش پایین می آید. در ادامه حرف خواهرم می گویم:« اگه قرار باشه به یاد مامان باشیم اون همیشه می گفت باید اجازه بدی ما هم بریم بیرون تو روز هالووین!» این بار خونش به جوش می آید و از جایش بلند می شود و سیگارش را بر رویه زمین پرت می کند و زیر کفشش آن را له، به سمت ما می آید و با دست راستش می خواباند در گوش هردوتامون! آنقدر محکم می زند که احساس می کنم دندان هایم خورد شده اند، الیزابت در حالی که گونه اش را می مالد و اشک میریزد بر روی دو زانو اش روی زمین می نشیند، می نشینم کنارش و یک دستم را بر گونه ام می گذارم و آرام می گریم. در باز می شود و جیسون وارد می شود، لباس زامبی ها را پوشیده و یک کیسه دستش است. تا مارا می بیند کیسه را رها می کند و به طرفمان می دود بابا سعی می کند جلویش را بگیرد اما او بابا رو هل می دهد و رو به روی ما می نشیند. دستانش را بر گونه هایمان می گذارد و سراسیمه می گوید:« حالتون خوبه؟» دهانم را باز می کنم تا بگویم چه شده که ناگهان خون از لبانم جاری می شود و برلباسم و زمین می ریزد. الیزابت که شوکه شده است درد خودش را فراموش می کند و سعی می کند با دستمال دهانم را تمیز کند در همین هنگام جاستین هم می آید و تا خون را می بیند امان نمی دهد و به سمت بابا میدود، در حالی که بد و بیراه می گوید با بابا گلاویز می شود. حالم خوب نیست و احساس خستگی می کنم، مدام همه چیز در ذهنم مرور می شود. جیسون یک بطری آب به همراه ظرف می آورد تا دهانم را بشویم و کمی آب بخورم، جاستین هنوز با بابا در گیر و است یکی او می زند و یکی جناب پدر البته بیشتر جیسون می زند. الیزابت هم می گرید هم سعی می کند دهان و دورو بر من را تمیز کند. ناگهان فریاد پیروزی جاستین به هوا میرود و به سمت من می آید و میگوید:« آبجی کوچیکه خوبی؟ تو یکی چطور؟» الیزابت گریه کنان می گوید:« من خوبم! اما اون بدتر زد به صورت ابیگل!»جیسون دو سال و جاستین 3 سال از ما بزرگتره و من و الیزابت دو قلوییم. بابا ناله ای می کند اما ما محلش نمی گذاریم. آرام چشمانم را باز می کنم صبح شده است، لپم از داخل زخم شده است و می سوزد، خواهر و بردارهایم هنوز پایین تخت خوابده اند، دیشب تا نصف شب بیدار بودند تا اینکه من بیدار شدم و ازشان خواستم بخوابند. بابا با هر چهارتامون لج کرده و مدام اذیتمان می کند احتمالا امروز روز خیلی بدی بین روز های بد است. بالاخره الیزابت هم بلند می شود و به من لب خند می زند، می گویم:« بیا کنارم بشین!» می گوید باشه و می آید می نشیند. کمی از لحاف را روی او هم می اندازم. جاستین و جیسون بیدار می شوند، جیسون می گوید:« دلم برا مامان تنگ شده!» جاستین سرش را پایین می اندازد و حرف جیسون را تایید ی کند و می گوید:« از 4 سال پیش که مامان مرد تا الان هر شب دل تنگش بوده ام اما دیشب فرق داشتى!» منظورش را می فهمم وقتی مامان مرد من و الیزابت 10 سالمان بود و این چهار سال همیشه به یادش بودیم اما دیشب خیلی فرق داشت و خیلی بیشتر دل تنگش شدم. کاش می شد ببینمش و دوباره در آغوش بگیرمش. صدای بیدار شدن بابا می آید، جاستین از جایش بلند می شود و خطاب به هر سه تایمان می گوید:« از این به بعد دیگه اسم بابا رو به زبون نمی آریم هرچی به خوایم بهش می گیم ولی بابا نه!» هرسه می گوییم باشه. بابا از اتاقش خارج می زند و فریاد می زند:« پاشید برید صبحونه درست کنید گشنمه و کلی کار دارم!» اما ما خیلی وقت است از خواب بلند شدیم او حدودا یک ساعت بعد از ما از خواب برخاسته است، جاستین درجا گفت بعد از درست شدن صبحانه شروع کنیم و در انتظار او ننشینیم ما هم اطاعت کردیم. به آشپزخانه می آید و مارا مشغول خوردن می بیند، ابروهایش در هم گره می خورد و باز از مامان نقل قول می کند:« مامانتون همیشه می گفت برای خوردن ناهار و شام صبحونه باید منتظر بزرگ تر باشید نه اینکه....» جاستین دیگر خونش به جوش می آید انقدر سریع از جایش بلند می شود که صندلی پخش زمین میشود. جاستین به طرف او می رود، روبه رویش می ایستد، قدر جاستین حدود 6 یا 7 سانت از او بلندتر است. جاستین بلند می گوید:« دیگه نبینم از مامان نقل قول کنیا! قاتل وحشی!» بابا را قاتل می نامد، حقم دارد او تنها کسی است که روزی که مامان مرد در خانه بود.
هیچگاه آن روز را یادم نمی رود، من و الیزابت و جیسون مدرسه بودیم اما جاستین حالش خوب نبود و به مدرسه نرفت، وقتی از مدرسه برگشتیم به خانه جاستین بالاسر مامان نشسته بود و گریه می کرد، بابا هم با خیلا راحت گوشه ای نشسته بود و سیگار می کشید. جیسون به سرعت با آمبولانس تماس گرفت و درخواست کمک کرد اما دکترا گفتن او مرده و باید زودتر خبر میدادیم. جاستین تا سه روز تو شوک بود و هیچی نمی گفت و تا امروز از اتفاقاتی که آن روز افتاده هیچی نگفته است. بابا برسر جاستين فرياد مي زند:« پسره بی تربیت دیگه منو قاتل صدا نکن فهمیدی!» جاستین پوزخند می زند:« باشه پس بذار براشون تعریف کنم اون روز چه اتفاقی افتاد! چهار سال سکوت کردم به خاطر تویه بی حرمت اما الان دیگه نه! بهتره بقیه هم از قضیه با خبر شن!» به خواهر و برادرم نگاه می کنم آنها هم ساکت اند، به سختی می گویم:« جاستین.... قضیه چیه؟» بابا جای اومی گوید:« هیچی! پسره داره هزیون میگه!» فضا خیلی پرتنش شده است. جاستین کوتاه نمی آید و شروع به گفتن می کند:« اون روز حالم خوب نبود و تو اتاق نشیمن روی مبل دراز کشیده بودم! ایشون خواب بود و مامان داشت برام یه جوشونده درست می کرد منم داشتم تلویزیون میدیدم که این بیدار شد و اومد بیرون! مامان داشت جشونده رو برام می آورد که این گفت:« جاستین چرا مدرسه نرفته؟» مامان هم گفت حالم خوب نبوده و بهتره تو خونه بمونم، بعد این گفت:« من پول ندادم که بخواد تو خونه بمونه همین الان باید بره مدرسه!» و دست من رو گرفت و کشید از طرف هم مامان من رو بقل کرد و گفت اجازه نمیده که منو بفرسته مدرسه چون حالم واقعا خراب بود انقدر حالم بد بود که صبح بعد از رفتنه شما ها دو بار استفراغ کردم اما این قبول نمی کرد و به خاطر اینکه مامان رو از من جدا کنه با لگد زد به سینه ی مامان و مامان در حالی که دستاش دورم حلقه شده بود افتاد زمین منم روش، سریع از جام بلند شدم و کنارش نشستم، به سختی نفس می کشید سعی کردم جای آب بهش جوشونده رو بدم اما اون دستم رو رد کرد و صورتم و نزدیک صورت خودش برد و گونم رو بوسید و در حالی که سرم رو گذاشت رو سینه اش یه لبخند زد و نفسش قطع شد!» آرام شروع به اشک ریختن می کند و جلوی ریختن اشک هایش را نمی گیرد، جیسون در حالی که گریه می کند برای جاستین صندلی می برد تا بنشیند، منو الیزابت هم از اواسط حرف های او شروع به گریه کردن کردیم. بابا فریاد می زند: مزخرفه! زر مفته!» جاستین صدایش را صاف می کند و در حالی که هنوز اشک می ریزد، می گوید:« من دروغ میگم! هنوز گواهی پزشکی قانونی و سیتی هایی که از مامان گرفتن و دارم! با لگد تو یکی از رگای قلب مامان پاره شد و 4 تا دنده اش شیکست اگه می خوای می تونم سند بیارم!» دیگر سکوت نمی کنم و از جایم بلند میشوم و می گویم:« نه نمی خواد الان بیاریشون! بذار وقتی که دادگاه ازمون خواست!» الیزابت در ادامه حرف من می رود که به پلیس زنگ بزند که خانمی از اتاق بابا بیرون می آید.. زن غریبه می گوید:« جیمز! اینجا چه خبره؟» هر چهار تامون بهت زده به زن خیره شدیم، جیسون می پرسد:« این چه خریه دیگه!» بابا می گوید:«عزیزم آروم باش! هیچی نشده بچه ها شلوغ کردن!» زن لبخند می زند و می گوید:« آره عزیزم فهمیدم! نمی خوای منو بهشون معرفی کنی؟» بابا تایید می کند و کنار او می رود:« بچه ها الیسون مادر جدید شما و همسر من!» و گونه ی او را می بوسد. واقعا برای خودمان متاسف که چرا زود تر از اینا متوجه نشدیم، الیزابت می گوید:« تو هیچ وقت با مامان اینجوری حرف نمی زدی!!!هیچ وقت!» جاستین می گوید:« ما این خانم رو به عنوان مادر قبول نداریم! در ضمن الیسون خانم کسی که باهاش ازدواج کردی دست بزن داره!» الیسون لبخند می زند:« برام مهم نیست چون انقدر عاشق همیم که دست روم بلند نمی کنه! در ضمن کثیف کاری دیشبتون رو من وقتی رسیدم مجبور شدم جمع کنم!» پس بعد از اینکه ما خوابیدیم رسیده. همانطور كه به اليسون خيره شده ايم اشک هایمان خشک می شود، در حالی که صدایم می لرزد می گویم:« چرا؟ چرا این کار و کردی؟» بابا با لبخندی بر لب و برقی در چشم می گوید:«برای راحتی شما 4 تا گ_ل بابا!» از عمد کلمه گل را تکه تکه می گوید،جاستین پوزخند می زند و طعنه آمیز می گوید:« خب ما گل های بابا راحت نیستیم با حضور این خانم می تونی لطف کنی و بندازیش بیرون؟» الیسون دستش را به نشانه بهت زدگی جلو دهانش قرار می دهد و می گوید:« هییی! چه بی ادب! معلومه خانم قبلی ات در عرصه تربیت چیزی بلد نبوده ها! حالا خوب شد منو گرفتی تا خوب همشون رو تربیت کنم!» از توهینی که به مامان کرده عصبی می شوم و می خواهم چیزی بگویم اما زودتر از من جیسون دست به کار می شود:« زنیکه پر رو! دیگه حق نداری به مامان ما توهین کنی! اصلا تو چند سالته كه تايين تكليف می کنی برای ما؟» بابا اخم می کند حدسم این است که دست بر روی جیسون بلند کند پس جلو می روم دست جیسون را می گیرم می کشمش عقب، و با علامت دست جاستین به اتاق او می رویم، جاستین در را می بندد و 3 بار قفل می کند سپس می گوید:« از امروز به بعد زندگی ما سخت تر از همیشه میشه و به نظرم بهتره که صبح ها خودمون زود تر بلند می شیم و صبحانه می خوریم! بعدم میریم مدرسه و اگر روز تعطیل بود یه کاریش می کنیم که زمان کمتری خونه باشیم!» هر سه حرف او را قبول می کنیم، از آنجایی که امروز مدرسهيمان به مناسبت هالووین تعطیل است، الیزابت می گوید:« چطوره امروز باهم بریم اون کتابفروشی جدیده که هفته پیش باز شد؟ بعدشم می تونیم بریم رستوران سانترو!»مجدد حرف اورا تایید می کنیم، خیالمان از پول راحت است چون هم بابا ماهانه 30 دلار به هرکداممان می دهد تا راحتش بگذاریم و جاستین هم بیشتر روز ها پاره وقت در یک سوپر مارکت هم کار می کند و هم درس می خواند. لباس هایمان را می پوشیم و به سمت در می رویم تا از خانه خارج شویم که الیسون جلویمان را می گیرد و می پرسد:« کجا با این عجله؟!» و با حالت عجیبی به ما نگاه می کند، جاستین دستش را کنار مي زند و می گوید:« می خوایم خواهر برادری بریم بیرون!» و از خانه خارج می شود ما هم پشت سرش، تا الیسون می آید حرف بزند در را رویش می بندم. جاستین می گوید:« بدویید تا قبل از اینکه جيمز بفهمه بايد از خونه دور بشیم!» بابا دستشویی بود و وقتی شروع به دویدن کردیم صدایش را شنیدم که از توالت بیرون آمد. در حالی که بدو بدو از ساختمان خارج می شویم و به طرف خیابان می دویم، مردم به طور عجیبی ما را نگاه می کنند! قبل از اینکه وارد خیابان شویم نگاه دزدکی ای به کوچه می اندازم، پای کسی از در خارج می شود، فریاد می زنم:« بدویید فکر کنم اون اومد دنبالمون!» جاستین می گوید:« پشت سر من بیاد تا وقتی هم که نگفتم نایستید!»
وارد کتابفروشی می شویم و یه نگاهی به اطراف می اندازیم، هم کتاب دارند هم بازی فکری خیلی جالب است. الیزابت دستم را می کشد و با ذوق می گوید:«بچه ها اونجا رو! اون میز اطلاعات رو! ببینید اون کسی رو که اون پشت نشسته رو!» نگاه می کنم، وای خداجون خاله است! خاله سوفیا باورم نمی شودو هر چهارتا یک جیغ کوچولو می زنیم و به سمت او می رویم.
خاله هم مارا می بیند و از جایش بلند می شود و جلو می آید و می گوید:« خوشگلای خاله! شما کجا اینجا کجا؟» و یکی یکی در آغوش می کشدمان! یکی را صدا می کند تا جای اورا بگیرد و مارا به اتاق استراحت کارکنان راه نمایی می کند:« حالتون خوبه؟» می گویم:« خوبیم ممنون! دلمون براتون تنگ شده بود!» با دست می گوید بنشینیم و ما هم می نشینیم، رو به رویمان می نشیند. مجدد هر چهار تایمان را برانداز می کند و می گوید:« ابیگل! لپت چرا باد کرده؟» دستم را رویش می گذارم و تا می آیم چیزی بگویم جاستین می گوید:« کار جيمزه! دیشب این کار رو کرد!» خاله جلو می آید و با تعجب می گوید:« خدای من چه دیو صفت!» جیسون نگاهی به ما می اندازد و جریان الیسون را تعریف می کند. خاله وقتی جریان را می شنود می زند توی صورتش و می گوید:« خاک برسرم پس کار خودشو کرد! مامانتون می گفت قصد داره زن دوم بگیره ولی من احمق باور نکردم...!» آرام اشک می ریزد. الیزابت سعی می کند آرامش کند. نمیدانم چرا زندگی ما انقدر باید پیچیده باشه؟چرا انقدر سخت؟ چرا ما نمی توانیم یک هفته مانند باقی بچه ها زندگی کنیم؟ خاله کمی آرامتر شده:« می خواین بیان خونه من؟» بهم دیگر نگاه می کنیم به نظرم بهتر است نرویم چون بابا هرجوری باشه ما رو پیدا می کنه و نمی خواهم به خاله آسیبی برسد. می گویم:« ممنون اما من مطمئنم که اون مارو پیدا می کنه و ممکنه به شما آسیب بزنه! اما می تونیم با هم ارتباط داشته باشیم!» جاستین در ادامه تایید صحبتم می گوید:« من شماره تلفنم رو می تونم بهتون بدم تا راحت تر در ارتباط باشیم!» اضطراب را از لرزش های صدایش می فهمم. خاله شماره اش را به او و جاستین شماره اش را به خاله می دهد:« به نظرم تا دردسر درست نکردیم بهتره بریم! خاله خیلی خوشحالیم که دیدیمت خدانگهدار!» خداحافظی می کنیم و خارج می شویم. بعد از رسیدن به در خانه آرام و بی سر و صدا وارد می شویم اما بابا روی مبل انتظار مارا می کشد، جیسون در را می بندد و بابا سرمان داد می زد:« کجا رفته بودید هان؟» جاستین با سردی می گوید:« به تو مربوط نمیشه!»بابا نگاه عجیبی می اندازد که الیسون از آشپزخانه می گوید:« عزیزم کاری باهاشون نداشته باش!» «چشم!» دیگر حالم دارد از این زندگی به هم می خورد. به اتاق هایمان می رویم، الیزابت لباس هایش را عوض می کند من هم همین طور و بعد به اتاقم می آید، در را می بندم و قفل می کنم. می گوید:« کاش می شد بدون دردسر بریم پیش خاله واقعا اینجوری خیلی بده!» با او موافقم، میگویم:« اما نمی شد اگه می رفتیم این... می فهمی که چی میگم؟» سرش را به نشانه تایید تکان می دهد و نفس عمیقی می کشد. هردو به سقف خیره می شویم و هیچکدام چیزی نمی گوییم، نمی توان اضافه شدن الیسون به خانواده را قبول کنم، از صبح اکنون اولین لحظه ای است که احساس آرامش می کنم و می توانم به اتفاقاتی که امروز افتاد فکر کنم. نمی دانم الیزابت به چی فکر می کند اما هرچیزی که هست دردناک است چون متوجه می شوم که در چشمانش اشک حلقه زده. الیزابت بعد از دقایقی سکوت، درحالی که آشکارا بغضش را پنهان می کرد، گفت:« داشتم به قدیما فکر می کردم! راستش صبح که الیسون رو دیدم با خودم گفتم شاید بابا واقعا برا آسایش ما زن جدید گرفته، اما یکم که گذشت عقیده ام تغیر کرد، اون برای این که ما راحت باشیم این کار رو نکرده چون می تونست یه سال بعد از فوت مامان اینکار رو کنه یا حتی کاری نکنه که ارتباطمون با خاله اینا و دایی اینا و مامان بزرگ قطع کنه!» آب دهانش را قورت می دهد:« یاد یه چیز دیگه هم افتادم! یادته ماهی یه بار با مامان می رفتیم کتاب فروشی؟» سرم را به نشانه مثبت تکان می دهم. ادامه می دهد:« همیشه تو و جاستین و جیسون برا خودتون تو کتاب فروشی می گشتید! اما من سعی می کردم نزدیک مامان باشم، مامان همیشه مثل ما 3 یا 4 تا کتاب طولانی می خرید اما گاهی هم 2 تا کتاب با یه دفتر 100 برگ می خرید! هیچ وقت نپرسیدم چرا، اما بعضی از شب ها می دیدم که تو ی هال با یه نور کم می نشست و توی دفتری که خرید بود چیز می نوشت...» یعنی ممکنه اون چیز که من فکر می کنم باشه؟ حرفش را قطع می کنم:« یعنی می گی ممکنه خاطراتش رو می نوشته؟ اینجوری که خیلی عالیه مخصوصا اگه از اول زندگیش با بابا یا قبل ترش نوشته باشه می تونیم بفهمیم چرا با بابا ازدواج کرده یا احساسش به اون چطور بوده!» لبخند میزند:« منم همین فکر رو می کنم! احساس می کنم اگه اون دفتر ها رو پیدا کنیم زندگیمون قشنگ تر می شه!» از جایم بلند می شوم:« باید به پسر ها هم بگیم!» دستم را می گیرد و می گوید:« نه! بهتره اول ببینیم این دفتر ها کجان؟ اصلا میشه چیزی ازشون فهمید یا نه بعد بهشون بگیم!» آه می کشم:« آره حق با توئه نباید الکی امیدوارشون کنیم!» مجدد هردو به فکر فرو می رویم، یعنی مامان آنها را کجا گذاشته است؟ شخصی در می زند و رشته افکارمان را پاره می کند، جاستین است! در را باز می کنم و وارد می شود، مجدد در را می بندد و قفل می کند! کنارمان رویه تخت می نشیند و می گوید:« جیسون تو اتاقشه! در رو قفل کرده و هرچی در میزنم جواب نمیده!» سرش را بین دستانش قرار می دهد، خیلی نگران است!نکنه واقعا اتفاقی برای جیسون افتاده باشه؟ به الیزابت نگاه می کنم او هم نگران است. می پرسم:« صدایی چیزی از اتاقش نمیاد؟» جاستین سرش را به نشانه نه تکان میدهد. الیزابت از جایش بلند می شود و درحالی که در اتاق را باز می کند می گوید:« یه جوری باید در رو باز کنیم و بریم تو!» در را که باز می کند در همین هنگام بابا از اتاق جیسون خارج می شود. هرسه متعجب به او خیره می شویم، جاستین ما دوتا رو از جلوی در کنار می زند و به سمت اتاق او می رود، ما هم به دنبالش. جیسون روی تختش دراز کشیده و به سقف خیره شده است، می پرسم:« چیکار داشت؟» جیسون آهی می کشد:«گفت که مامان راضی بوده که اون زن دوم بگیره و ما نباید از دستش به خاطر گرفتن الیسون عصبی باشیم! منم پرسیدم چرا اینا رو داره به من میگه ولی چیزی نگفت و رفت بیرون!» جاستین فقط به او نگاه می کند و چیزی نمی گوید، آنقدر ساکت و بی حرکت است که احساس می کنم سنگ شده است و ناخودآگاه بازو اش را فشار می دهم، به سرعت به من نگاه می کند و می پرسد:« چیه؟» خیالم راحت می شود:« هیچی!» صدای پای کسی را می شنوم که به اتاق نزدیک می شود. الیسون است، می گوید:« بیایند شام!» تازه متوجه میشوم که چقدر گشنه ام! نگاهی به بقیه می اندازم آن ها هم گشنه اند. به سمت میز شام میرویم هنوز دلم نمی خواهد از غذا ی الیسون بخورم اما قبل از بیرون آمدن جاستین چیزی گفت که خوردن غذا را راحت تر میکند:« درسته که ما از جیمز خوشمون نمیاد و از کاری که کرده متنفریم، درسته که از الیسون بدمون میاد اما بالاخره نمی تونیم با گشنگی سر کنیم و گناه الیسون هرچی هم باشه از اون کمتره پس با خیال راحت شامتون و بخورید!» یه چیزی ته دلم می گوید الیسون آدم مهربانی است و شاید طعنه ای که صبح زد به شوخی بوده و ما از عصبانیت برداشت اشتباه کردیم اما هنوز دوسش ندارم. پشت میز می نشینیم، الیسون میز را چینده و تزئین کرده، غذا مرغ سوخاری است، از الیزابت می خواهد بطری نوشابه را از یخچال دربیاورد و رویه میز بگذارد، الیزابت در حالی که نوشابه را روی میز می گذارد می گوید:« ژله برای چی درست کردید؟» الیسون با لبخندی مهربانانه می گوید:« خب امشب اولین شبیه که باهم غذا می خوریم و من دسر رو خیلی دوست دارم!» بابا هنوز نیامده، الیسون با صدایی آرام تر می گوید:« نمی دونم شما چه برداشتی از دیدار امروزمون داشتید اما من خیلی دوستون دارم البته می دونم که نمی تونم هیچوقت جای مادرتون رو بگیرم اما با من راحت باشید! و بابت حرفی که درباره ی تربیتتون زد ببخشید من اگه از خواب بپرم اخلاقم تا چند ساعت خیلی بده بالاخره حق با شما بود و ما دیدار خیلی خوبی با هم نداشتیم!» بابا به سمت آشپزخانه می آید، به الیسون لبخند می زنیم. بابا هم سر میز می نشیند، دقیقا رو به روی جاستین که سمت چپ من نشسته است، الیسون هم سمت راست من بر روی آخرین صندلی می نشیند، جایی که این چهار سال خالی بود. کمی برای خود مرغ می گذارم و با سس می خورم، خوشمزه است. شاممان که تمام می شود به الیزابت و الیسون کمک می کنم میز را جمع کنیم و بعد الیسون از توی یخچال 2 ژله با طعم بلوبری و پرتقال می آورد، نمی دانم چرا اما لبخند بر لبانم می آید. در روز های گذشته یا منو الیزابت غذا درست می کردیم و یا بابا غذا از بیرون می گرفت یا یه چیزی سر هم می کرد بخوریم. اما امشب غذای خوشمزه و لذیذی را خوردیم. شاممان تمام می شود.
میز را جمع و به اتاق هایمان می رویم، جاستین و جیسون مسواکشان را می زنند و به اتاقشان می روند اما من به اتاق الیزابت می روم، قصد داریم هرچه زودتر دفتر ها را پیدا کنیم. در را می بندم و قفل هم می کنم. الیزابت می گوید:« به نظرت کجا می تونن باشن؟» دفترچه ای را به همراه خودکار از درون یکی از کشو هایش در می آورد. کمی فکر می کنم:« شاید ته کمدی چیزی!» با سر تایید می کند و توی دفترچه یادداشت! سکوت حکم فرما می شود و هردو در افکارمان غرق می شویم تا بتوانیم جایی را پیدا کنیم. الیزابت بعد از دقایقی طولانی می گوید:« شاید زیر تختشون باشه! یا تو انباری تویه یه جعبه!» لبخند می زنم:« احتمالا!» دیگر نظری نداریم که اضافه کنیم، می پرسم:« حالا باید چیکار کنیم؟» شروع به ضربه زدن به چانه اش می کند:« نقشه بکشیم که چجوری بریم دنبالشون! انباری که آسونه ولی زیر تخت و ته کمد...» راست می گوید، دوتا ی آخری درون اتاق مامان و بابا است و به هر بهانه ای نمی توانیم وارد شیم، مگر اینکه بابا خونه نباشد. پس می گویم:« به نظرم بهتره با الیسون صحبت کنیم تا با بابا بیرون برود!» به ساعت نیم نگاهی می اندازد 2 ساعتی است که در اتاقیم، کسی در می زند، شاید جاستین یا جیسون باشد اما آن دو باید تا الان خوابیده باشند. الیزابت قفل در را باز می کند و می گوید:« بفرمایید!» الیسون در را باز می کند و با لبخند می گوید:« ببخشید مزاحم شب نشینیتون شدم اما دیدم شب نشینی بدون خوراکی نمیشه!» و سینی چای به همراه شکلات و چند بسته چیپس و پفک را رو زمین می گذارد و مجدد عذر خواهی می کند، در دلم احساس رضایت می کنم، می گویم:« خیلی ممنون!» الیزابت قبل از خارج شدن الیسون می گوید:« ببخشید میشه یه لحظه یه چیزی بهتون بگیم؟» به سوی ما باز می گردد و می گوید:« بله حتما!» درخواستمان را می کنیم و او قبول می کند و به ما اطمینان می دهد که فردا با بابا بیرون بروند! مجدد تشکر می کنیم، دوباره در را قفل می کنیم. الیزابت می گوید:« ازش خوشم می آید! شاید خیلی زود باشد اما مهربان است!» با سر تایید می کنم و چایم را مزه مزه! چایمان را می خوریم، اما هنوز فکرمان در گیر است. الیزابت خمیازه می کشد. خیلی وقت است که شب نشینی نداشته ایم و برای اینکه فضا عوض شود می گویم:« می یای فیلم ببینیم؟» نگاه عجیبی به من می اندازد انگار تعجب کرده اما بعد تایید می کند:« حتما! اتفاقا تازگی ها یه فیلم ترسناک دانلود کردم ببینیم اما انقدر محو زندگی گل و بلبلمون شده بودم که یادم رفت!» فیلم را در لب تابش باز می کند و می گوید برویم روی تختش بنشینیم، پتو را دورمان می اندازیم و نور اتاق را کاهش می دهیم، یکی از بسته های چیپس را باز می کنم و فیلم شروع می شود. بالاخره فیلم تمام می شود و انقدر خسته ایم که الیزابت فقط وقت می کند لبتابش را روی زمین بگذارد و همانجا خوابمان می رود.
امیدوارم که دوست داشته باشید تا پارت بعد خدانگهدار?