چیزی نمی گم فقط برید بخونید همین?
امروز با صدای جاستین از خواب می پرم، می روم و در را باز می کنم، خواب آلود می گویم:« چی شده؟« به من نگاه عجیبی می اندازد:« هیچی! تو جات نبودی نگران شدم! حالا برو الیزابت رو صدا کن بیاین صبحانه!»خواب آلود تر می گویم:« باشه! شب بخیر!» و به تخت بر می گردم و زیر پتو می روم و مجدد می خوابم. بعد از 3 ساعت هردو بیدار می شویم و بیرون می رویم، بابا خونه نیست، ساعت 11 است، از الیسون می پرسم:« بابا کجاست؟» خوشحالم که امروز شنبه است و مدارس تعطیل است. می گوید:« رفته وسایل پیک نیکمون رو بگیره!» و چشمک می زند. ادامه می دهد:« بیاین صبحانه بخورید!» فقط لبخند و می زنیم و به آشپز خانه می رویم! جاستین و جیسون در حال تخته نرد بازی کردن اند و در بازی غرق شده اند. در باز می شود و بابا با دست هایی پر از کیسه وارد می شود، الیسون اول صبحانه ما را جلویمان می گذارد و بعد به کمک بابا می رود. 1 ساعت از صبحانه می گذرد و الیسون و بابا می روند، جاستین هم با جیسون نیم ساعت پیش به پارک رفته اند. حالا وقت انجام کار است، برای خیال راحت تر در ورودی را قفل می کنم. هردو با احتیاط به اتاق مامان و بابا یا می توان گفت اتاق الیسون و بابا می رویم. وارد اتاق می شویم، الیزابت می رود زیر تخت را نگاه کند و من هم به سمت کمد می روم، لباس های مامان هنوز در آن است، هم جا را می گردم هر جایی را که به فکرم می رسد اما چیزی پیدا نمی کنم، الیزابت هم چیزی پیدا نکرده است، جعبه ای در گوشه اتاق توجه ام را جلب می کند به سمتش می روم و درش را باز می کنم رویش چند قوطی خالی کنسرو خورده شده است الیزابت را صدا می زنم، الیزابت می آید و می گوید:« اینا چیا دیگه؟اه..» کنسرو ها را بیرون می ریزیم و بعد روزنامه ای را در می آوریم، دفتر ها آنجا بوده اند، زیر روزنامه از خوشحالی جیغ می زنیم و محتویات جعبه را در اتاق من خالی می کنیم و مجدد جعبه را پر می کنیم به جای اصلیش باز می گردانیم. قفل در را باز می کنم و به اتقاقم می رویم. شروع به شمردن دفتر می ها می کنیم، 51 تا دفتر، مامان بابا 15سال باهم زندگی کرده اند می گویم:« مامان از 2 سال قبل ازدواجشون نوشته پس احتمالا اسم بقیه خواستگاراش هم هست!» الیزابت تایید می کند و می گوید:« بیا این قدیمی ترین دفتره مربوط به 4 ماهه اول سال1979، یعنی اون موقع مامان 19 سالش بوده، منم برا 4 ماهه دوم رو بر می دارم!» شروع به خواندن می کنیم. تا اواسط دفتر ها را خوانده ایم که جاستین و جیسون از راه می رسند، من و الیزابت نکاتی که به نظرمون مهم است را در دفترچه ای یادداشت می کنیم، جاستین بی هوا وارد می شود و می پرسد:« چیکار می کنید؟» جیسون هم می آید. می گویم:« راستش دفتر خاطرات مامان رو پیدا کردیم! داریم می خونیمشون ببینیم اصلا چرا مامان با اون ازدواج کرده؟» الیزابت در ادامه حرفم می گوید:« از دلتنگیمون هم کمتر شه! اگه می خواید شما هم بیاید کمک!» و نفری یک دفتر به آن دو می دهد. جیسون نگاهی می اندازد و می پرسید:« چرا انقدر زیادن؟» می گویم:« چون مامان سالی 3 بار دفتر می گیرفته یجورایی میشه گفت هر 4 ماه یکبار یه دفتر!» می نشینند و جیسون به دفتر نگاهی می اندازد:« اوه!» در را نیمه باز می گذارم که اگر بابا و الیسون از راه رسیدند متوجه چیزی نشوند! در حالی که می خوانیم و نکات را می نویسیم، جاستین می پرسد:« یعنی جیمز خبر داره که مامان خاطره هاشو می نوشته!» می گویم:« نمیدونم!.... اما بهتره سوالت رو تو دفترچه ات بنویسی شاید تو دفتر های بعدی فهمیدیم!» با سر تایید می کند و می نویسد. بالاخره دفتر اول تموم می شود، جاستین و جیسون در حال خواندند اما کار منو الی تمام شده است، به الیزابت نگاهی می اندازم و می گویم:« تا شما بقیه اش رو می خونید من میرم یه چیزی بیارم بخوریم!» واقعا گرسنه ام! به ساعت نگاه می کنم، یک و نیم بعد از ظهر است. به آشپزخانه می رویم، کمی از غذای دیشب به همراه ژله مانده است، غذا را داغ می کنم و به اتاقم می برم، الیزابت هم دسر را به همراه نوشابه می آورد. بعد از خوردن ناهار مجدد به کارمان باز می گردیم، در طول ناهار جاستین و جیسون هم ناهارشان را تمام کردند و جاستین می گوید:« بیاییند چیزایی که در آوردیم رو برا هم بگیم! اینجوری کارمون راحت تر میشه!» هر 3 موافقیم. از آنجایی که کتاب اول مربوط به من است من شروع می کنم:« خب مامان اینجا 19 سالش بوده و هنوز کسی بهش درخواست ازدواج نداده و چیز عجیبی توش نبود!» الیزابت هم حرفم را تایید می کند همین طور جاستین اما جیسون حرف تازه ای دارد:« مامان یه دوست صمیمی داشته به نام الیسون....» تمام بدنم یخ میزند، انگار زیر کپه ای یخ دفنم کرده اند، الیزابت کمی نوشابه می خورد و می گوید:« مطمئنی؟» جیسون می گوید:« آره! تو بیشتر خاطره ها بهش اشاره شده! دوست جون جونیه هم بودن!» جاستین در حالی که ناراحت است می گوید:« پس چرا ما هیچی ازش نشنیدیم تو این چند سال؟» ابرو هایم را بالا می اندازم و می گویم:« جوابمون تو باقی دفاتره!» دفتر 4 ماه دوم سال 1980 رو میدم به جیسون، 4 ماه سوم رو به جاستین، 4 ماه اول سال 1981 رو به الیزابت و 4 ماه دومش رو خودم بر میدارم و شروع می کنیم. دفترچه ام را ورق می زنم و تاریخ را بالایش یادداشت می کنم 1/ می/1981 شروع به خواندن می کنم: «امروز اولین نفر بهم درخواست داد، تو دانشگاه ساعت 10 و 40 به بعد بود، نامش بریان بود، اول فکر کردم به الیسون می خواهد درخواست دهد اما با من بود، به چشمانم خیره شد و گفت:« الیویا رابینسون، درخواست من رو برای دوستی می پذیری؟» به جرئت می توانم بگم شوکه شده بودم، نمی دانستم چه جوابی بدهم، پسر جذابی است و من در آخر گفتم بله! الیسون از خوشحالی بقلم کرد. امروز کمی باهم توی دانشگاه حرف زدیم، تا الان نمیدونستم که چه پسر جذابی است. آدرس خانه را به او دادم و وقتی رسیدم خانه اولبن کاری که کردم سوفیا را که گوشه ای برای خود نشسته بود و داشت برای امتحان ورودی دانشگاه می خواند را به اتاقم بردم و همه چیز را برایش تعریف کردم. قرار شد شب او همه چیز را به مامان و بابا بگوید. وسطای شام بودیم که قضیه را گفت همه خوشحال شدند، گریس بهم نگاهی انداخت و گفت:« خوشحالم خواهر کوچیکه!» و امروز به زیبایی پایان یافت....» 2 صفحه شد، دفترچه ام را جلویم میذارم و چندتا چیز از جمله درخواست دوستی بریان را یادداشت می کنم، همه سر گرم دفتر و دفترچه یشان است. نکات که تمام می شود به سراغ روز بعدی می روم: « بریان امروز صبح آمد دنبالم تا باهم به دانشگاه برویم و بابا و مامان را دید و با آنها خوش و بش کرد، قبل از اینکه برویم گریس را دید که داشت به سرکارش می رفت و سوفیا که می خواست به مدرسه اش برود پس از آن دو خواست سوار ماشینش بشوند تا آن دو را هم برسانیم! اول سوفیا را به دبیرستانش رساندیم و بعد گریس را جلو در شرکتی که در آن حسابدار بود پیاده می کنیم و به سمت دانشگاه می رویم!» ماه می و جون با بریان گذشت تا اینکه اواخر ماه جولای مامان متوجه خیانت بریان شد و ازش جدا شد، مامان به فکر ازدواج با اون بود به خاطر همین بعد از بهم زدن افسردگی گرفت. البته به لطف روان پزشک و خاله گریس و خاله سوفیا خوب شد. بعد از اتمام با بقیه شروع به گپ زدن کردیم،جیسون می گوید:« مامان با الیسون از اول دبیرستان دوست صمیمی بوده و با هم خیلی ارتباط نزدیکی داشتن.» جاستین در ادامه حرف او می گوید:« فامیلی الیسون هم الندر هست!» فقط سر تکان میدهم، الیزابت هم حرفی برای گفتن ندارد و می گوید روز مرگی بوده اما من دارم و تمام نکاتی رو که یادداشت کردم برایشان می گویم، الیزابت کمی فکر می کند و می گوید:« پس اون اولین نفر نبوده و قبلش کس دیگه ای هم بوده!» جاستین شانه بالا می اندازد:« یا کسانی! ببینم مامان ننوشته که بریان با کی به مامان خیانت کرده!» سرم را به نشانه نفی تکان میدهم. به ساعت نگاه می کنم 4 بعد از ظهر است می گویم:« بهتره اینا رو یه جا قایم کنیم هر لحظه ممکنه الیسون و اون برسا!» بقیه با سر تایید می کنند، تا الان 8 دفتر را خوانده ایم، الیزابت دفتر های خوانده شده را به اتاقش می برد و من هم دفتر های خوانده نشده را در کشو هایم زیر وسایلم پخش می کنم. ساعت نزدیکای 4 و نیم است که الیسون و بابا می آیند و ماهم خودمان را سر بازی فکری کردن می کنیم. از چهره بابا معلوم است که خسته است و یه راست به اتاقش می رود و می خوابد، الیسون می پرسد:« خب تنها بودن خوش گذشت؟» با سر تایید می کنیم، قصد دارم فامیلی اش را بپرسم اما بهتر است قبلش با بقیه صحبت کنم. الیسون بعد از عویض لباس و جمع و جور کردن لوازم پیک نیک، به آشپزخانه می رود و آب می گذارد برای چای!
اليسون چاي را دم می کند و قبل از اینکه به خواهد به حمام برود می پرسد:« چی با چایی می خورید که برم بخرم؟» فکر نمی کردم جاستین برای اوهم غیرتی شود اما می شود و می گوید:« خودم میرم یه چیزی می خرم!» الیسون لبخند می زند:« پس بذار پولشو بدم!» جاستین از جایش بلند می شود و می گوید:« نه ممنون خودم پول دارم!» الیسون با لبخند تشکر می کند و به حمام می رود. جاستین بعد از نیم ساعت با یک جعبه شیرینی تر باز می گردد. الیسون هنوز از حمام بیرون می آید، می گویم:« بچه ها موافقین از الیسون بپرسیم فامیلی اش رو؟» جاستین می گوید:« آره ولی خودت بپرس!» می گویم باشه و منتظر می شوم تا الیسون بیاید. بالاخره الیسون از حمام بیرون می آید و لباس می پوشد و از اتاق بیرون می آید و در را می بندد، الیزابت می پرسد:« نمی خواین بابا رو صدا کنید؟» الیسون در حالی که جعبه شیرینی را از یخچال در می آورد تا تو ظرف بچیند می گوید:« آممممم نه! خیلی خسته است و به نظرم جالب میشه باهم یه عصرونه بخوریم!» در جعبه را باز می کند و دستش را روی دهانش می گذارد و متعجب می گوید:« جاستین تو از کجا میدونستی من رولت دوست دارم! اونم شکلاتی؟» جاستین شوکه شده است می گوید:« نمیدونم! همین طوری به نظرم اومد رولت خوبه سه مدل گرفتم!» الیسون تشکر می کند و شروع به چیدن آنها درون ظرف می کند، من هم می روم شروع به چای ریختن می کنم، در همین حال می گویم« الیسون خانم! ما چی صداتون کنیم؟» با لخند می گوید:« هرچی به جزء پسوند خانم!» با هم می گوییم:« چشم!» و می خندیم. بهتر است فامیلی اش را الان نپرسم شاید چیزی بگوید که نمی خواهیم بشنویم. شروع به نوشیدن چای با شیرینی می کنیم و بگو به خندی بینمان راه می افتد. بابا در را باز می کند و وارد اتاق نشیمن میشود هر 5 تایمان سکوت می کنیم، بابا چشمانش را تنگ می کند و از الیسون می پرسد:« عزیزم؟» و نگاه خشمناکی به ما می اندازد، الیسون با خونسردی می گوید:« عزیزم! من ازشون خواستم تو رو صدا نکنند تا یکم ما با هم تنها باشیم و بیشتر آشنا شیم!» بابا تنها سر تکان می دهد و به دستشویی می رود. آرام می گویم:« الیسون ببخشیدا ولی بابا سرکار نمیره ها! در جریانید دیگه؟» با مهربانی به من نگاه می کند:« می دونم! ولی از دوشنبه قراره بره! اولین شرطم برای ازدواج باهاش همین بود!» فقط لبخند می زنم. چایمان تمام می شود اما بابا هنوز تو توالت است، آرام بلند می شوم تا با الیزابت چیزهایی را که خورده ایم جمع کنم، اما الیسون جلویمان را می گیرد و می گوید:« خودم جمع می کنم!» تشکر می کنیم و چهار تایی به اتاق من می رویم. در اتاقم را می بندم و هریک گوشه ای می نشینیم، جیسون می پرسد:« چرا نپرسیدی؟» به او خیره می شوم:« چی رو؟» آه می کشد:« فامیلی الیسون رو؟» سرم را تکان می دهم:« نمی دونم! یه حسی بهم می گفت اون موقع نپرسم! دوباره که تنها بشیم می پرسم! راستس خیلی باحاله که اون از دو شنبه عین آدم میره سرکار نه هروقت که دلش بخواد!» جاستین با پوزخند می گوید:« آره واقعا عجیبه!» بعد الیزابت می گوید:« بچه ها! ما فکر کنم کلی تکلیف مدرسه داریم که انجام ندادیما!» راست می گوید، جاستین و جیسون به اتاق هایشان می روند تا درس بخوانند و الیزابت با کیفش به اتاق من می آید تا باهم درس بخوانیم.
تکالیفمان دقایقی پیش پایان یافت. به ساعت نگاه می کنم 8 شب است احتمالا همین حدود ها است که یکی بیاید و برای شام صدایمان کند. به الیزابت می گویم:« بهتره قبل از اینکه صدامون کنند بریم بیرون!» با سر تایید می کند و از اتاق خارج می شویم. الیسون در حالی که به سمت در اتاقم می آید لبخند می زند:« داشتم میومدم برای شام صداتون کنم!» من و الیزابت به هم نگاه می کنیم و بلند بلند می خندیم، الیسون ابروهایش را بالا می اندازد و با خنده ار جلویمان کنار می رود تا به حال و بعد آشپزخانه برویم. ناگهان به سرم می زند فامیلی اش را بپرسم و می گویم:« ببخشید ولی فامیلیتون چیه؟» نگاهی به من می اندازد:« نگفته بودم؟....فامیلیم الندر هست!» الندر؟ فامیلی دوست مامان! آب دهانم را به سختی قورت می دهم، در دلم دعا می کنم که اشتباه شنیده باشم اما حقیقت دارد به الیزابت نگاه می کنم چشمان او هم از تعجب باز مانده. خود را آرام می کنیم و با لبخندی مصنوعی شام می خوریم، بعد از اتمام شام جاستین می گوید:« خواهرا، جیسون بیاید تو اتاق من!» الیسون می گوید:« برای چای صداتون می کنم!» تشکر می کنیم و به اتاق جاستین می رویم. جاستین در را محکم پشت سرش می بندد و با صدایی آرام اما تند می گوید:« قرار بود ازش بپرسی؟ چرا نمی پرسی فامیلیشو؟» به او نگاه می کنم و می گویم:« پرسیدم! وقتی برای شام اومد صدامون کنه پرسیدم!» جیسون می گوید:« خب فامیلیش چیه؟» به سقف و بعد زمین خیره می شوم:« الندر!» جاستین روی زانو هایش می افتد:« چی؟» فقط با سر حرفم را تصدیق می کنم. جاستین دستانش را دور سرش حلقه می کند تا اشک هایش را نمی بینیم اما از لرزش شانه هایش می فهمم که دارد گریه می کند. جیسون از این طرف اتاق به آن طرف می رود، الیزابت ناخن می جود و من به زمین خیره مانده ام و جاستین هم بی صدا گریه می کند. بعد از 15 دقیقه با صدا ی در به خود می آییم. الیسون از پشت در می گوید:« تا چند دقیقه ی دیگر بیاید چای!» می گویم باشه و کنار جاستین می روم، آرام دستم را روی شانه اش می گذارم و ازش می خواهم آرام شود. سرش را بلند می کند، صورتش خیس و چشمانش غمگین است، الیزابت با دستمال اشکانش را پاک می کند، به بازوانش نگاه می کنم که منقبض شده اند و عضلاتشان بیرون زده است، آرام رویشان دست می کشم، محکمند. یاد زمانی نچندان دور می افتم که با مشت هایی گره شده بابا را می زد، شب هالووین امسال، همین دو، سه روز پیش! این چند روز ه اندازه هفته ها گذشت و انقدر اتفاق افتاد که احساس می کنم سالها از آن روز می گذرد. جاستین بر شانه ام می زند و من را از افکارم بیرون می کشد و می گوید بهتر است برویم تا چای بخوریم. با سر تایید می کنم و از جایم بلند می شوم. بعد از نوشیدن چای آماده خواب می شویم، تازه ساعت 10 است اما فردا دوشنبه است و مدرسه داریم. بعد از مسواک هریک به اتاق خودش می رود، در اتاقم را می بندم و یکی از کتاب های کتابخانه ام را بر می دارم و زیر پتو می روم. سرم را روی بالشتم می گذارم، خنک است. کتاب را باز و شروع به خواندن می کنم، چشمان و دهانم حواسشان به کتاب است اما مغزم پیش خاطراتم با مامان! یعنی بقیه هم همین طور اند؟
با زنگ ساعت از جای می پرم، سعی می کنم به یاد آورم دیشب کی به خواب رفتم اما هیچی یادم نیست، پایم را از تختم روی زمین می گذارم که چیزی فرو می رود، سریع پایم را کنار می کشم و چراغ خوابم را روشن می کنم، یعنی چه می تواند باشد، نگاه می کنم، کتابی است که دیشب برداشتم بخونم! در دل به خود می خندم. از اتاقم بیرون می روم و لباس هایم را عوض می کنم، الیسون می گوید برویم صبحانه بخوریم، بعد از صبحانه می گوید:« براتون تو کیف هاتون که گذاشتید دم در تغذیه گذاشتم!» مجدد یادم می افتد الیسون دوست مامان است و به او خیانت کرده پس به سختی با او خداحافظی می کنم و از خانه خارج می شویم. تمام راه تا مدرسه را چیزی نمی گوییم. ه مدرسه كه می رسیم هر کداممان به کمد لباس های خودمان می رویم، برای من و الیزابت کنار هم است، برای جاستین و جیسون کمی آن طرف تر است. کیفم را درون کمد می اندازم و درش را محکم می بندم. الیزابت دستم را می گیرد و می گوید:« بیا بریم پیش تایلور و بقیه بچه ها!» و با دست دوستانمان را که گرد هم ایستاده اند نشان می دهد، شانه بالا می اندازم و به سوی آنجا راه می افتیم. از کنار جیسون و جاستین رد می شویم و پیش بچه ها می رسیم. تایلور مارا می بیند و می دود و ما را بغل می کند، کاترین و نادیا هم جلو می آیند و یکدیگر را در آغوش می کشیم. این سه نفر تنها بچه هایی هستند که از زندگی ما خبر دارند و به همین دلیل چیزی از شب هالووین به زبان نمی آورند، گوشه ای روی زمین می نشینیم، تا اینکه کاترین چشمانش گرد می شود و می پرد جلوی من و دستش را روی گونه ام می گذارد، اول تعجب می کنم اما بعد یاد آن شب می افتم، احتمالا کبودی اش را دیده است، لبخند می زنم و دستم را روی دستش می گذارم. با ناراحتی می گوید:« ابی چی شده؟» تایلور و نادیا هم کنجکاو می شوند، به الیزابت نگاه می کنم سرش را به نشانه تایید تکان می دهد و همه چيز را تعريف مي كنيم. هیچ کدام هیچی نمی گویند. زنگ کلاس به صدا در می آید امروز هیچ کدام از کلاس هایمان با آن دو مشترک نیست. خداحافظی ی کنیم و من و الیزابت کتاب و جزوه ریاضی مان را بر می داریم و به سوی کلاس ریاضی آقای برلین می رویم. یکی یکی بچه ها می آیند، من و الیزابت سر میز همیشگیمان در ته کلاس می رویم و می نشینیم و منتظر آقا ی برلین می شویم. صدای قدم های نامنظمی از تو ی راهرو می آید که هیچ شباهتی به صدا ی کفش های آقای برلین ندارد، خانم مدیر است، با لبخندی گشاد وارد می شود، صدای قدم های شخص دیگری می آید اما وارد نمی شود، خانم مدیر می گوید:« بچه های عزیزم! آقای برلین هفته گذشته صاحب یک دختر کوچولو ناز شدند!...» ما دخترا جیغ و دست می زنیم و پسر ها سوت. خانم مدیر همه را به سکوت دعوت می کند:« و از آنجایی که آقا ی برلین در چند مدرسه دیگه هم درس می دهند تصمیم بر این شد که دیگه در مدرسه ما و چند مدرسه دیگه درس ندهند تا بتونند به همسرشون در نگهداری بچه کمک کنند!» صدایش را صاف می کند:« به همین خاطر از امروز یک معلم جدید جایگزین ایشون می شوند!» و با دست از شخصی که بیرون است دعوت می کند که وارد شود و از ما می خواهد از جایمان بلند شویم، معلمی که وارد می شود کسی نیست جزء بابا! چشمانم گرد می شود، پس شغل جدید بابا تدریس ریاضی است. قلبم تند تند می زند، الیزابت رنگش مانند گچ سفید شده است. بابا می گوید بنشینیم و می گوید:« سلام دوستان من! من جیمز برایسون هستم!» همه بر می گردند و به من و الیزابت خیره می شوند، می خواهم آب بشوم و درون زمین جاری شوم، آندرهآ دستش را بالا می برد و بابا اجازه صحبت کردن به او می دهد. دستش را پایین می اندازد و از جایش بلند می شود و می گوید:« اول ورودتون رو به دبیرستان سانفرانتو خوش آمد می گم و خیلی خرسندم که شما معلممون هستید! فقط یه سوال داشتم، آیا شما نسبتی با ابیگل و الیزابت برایسون دارید؟» و به ما اشاره می کند. بابا سر تکان می دهد:« بله پدرشونم!» و ولوله ای در کلاس راه می افتد، تا اینکه بابا همه را به سکوت دعوت می کند و می گوید:« خانم گرندی می تونید برید و به باقی کار هاتون بپردازید!» خانم گرندی خارج می شود. بابا یا بهتر است بگویم آقا ی برایسون در کلاس را می بندد و بعد می گوید:« خب من از روی لیست یکی یکی اسم ها رو می خونم هرکسی رو که گفتم بیاد اینجا و تو 2 یا 3 دقیقه خودش رو معرفی کنه!» چشمانم گرد می شود، پس شغل جدید بابا تدریس ریاضی است. قلبم تند تند می زند، الیزابت رنگش مانند گچ سفید شده است. بابا می گوید بنشینیم و می گوید:« سلام دوستان من! من جیمز برایسون هستم!» همه بر می گردند و به من و الیزابت خیره می شوند، می خواهم آب بشوم و درون زمین جاری شوم، آندرهآ دستش را بالا می برد و بابا اجازه صحبت کردن به او می دهد. دستش را پایین می اندازد و از جایش بلند می شود و می گوید:« اول ورودتون رو به دبیرستان سانفرانتو خوش آمد می گم و خیلی خرسندم که شما معلممون هستید! فقط یه سوال داشتم، آیا شما نسبتی با ابیگل و الیزابت برایسون دارید؟» و به ما اشاره می کند. بابا سر تکان می دهد:« بله پدرشونم!» و ولوله ای در کلاس راه می افتد، تا اینکه بابا همه را به سکوت دعوت می کند و می گوید:« خانم گرندی می تونید برید و به باقی کار هاتون بپردازید!» خانم گرندی خارج می شود. بابا یا بهتر است بگویم آقا ی برایسون در کلاس را می بندد و بعد می گوید:« خب من از روی لیست یکی یکی اسم ها رو می خونم هرکسی رو که گفتم بیاد اینجا و تو 2 یا 3 دقیقه خودش رو معرفی کنه!» اولین نفر آندرهآ بعد سارا،استفانی،مایکل،بریان و.... زنگ می خورد، بابا خداحافظی می کند، مانند بقیه می رویم تا از در خارج شویم اما او من و الیزابت را صدا می زند، به سمت میزش می رویم و می گوید:« خب می دونم سوپرایز شدین اما می خوام چند تا نکته بهتون بگم! اولا سرکلاس مانند بقیه شما برا من دانش آموز و من براتون آقا ی برایسونم، دوما دوست ندارم بچه ها متوجه رابطه مون با هم بشن و در آخر این رو بدونید که حواسم بهتون هست!» تنها سر تکان می دهیم و از کلاس خارج می شویم. در حالی که در راهرو راه می رویم، استفانی جلو می آید و می گوید:« چرا نگفتین باباتون معلمه هان؟» بر می گردم و نگاهش می کنم، قدش کمی از ما کوتاه تر است، اما زبانش بلند تر! می گویم:« خبر نداشتیم قراره معلم بشه! با اجازتون می خوایم بریم حیاط یکم هوا بخوریم تا برا زنگ ریاضی بعدی آماده باشیم!» باز می گردیم و به حیاط می رویم. کاترین و نادیا گوشه ی حیات ایستاده اند به سویشان میرویم. کاترین می گوید:« کلاس ریاضی چطور بود؟ آقای برلین درس جدید داد؟» نادیا با علامت دست می گوید بنشینیم. می گویم:« راستش آقا ی برلین بچه دار شده.... بعد به خاطر همین نمی تونه بیاد یکی دیگه جایگزینش شده....» با سنگی که روی آسفالت افتاده بازی بازی می کنم، تایلور با ذوق می گوید:« معلم جدیدمون کیه؟ مرد یا زن؟» الیزابت می گوید:« معلم جدید مرد.... در اصل بابامونه!» نادیا جیغ می زند:« چی؟؟؟؟» تایلور می گوید:« یعنی کلاس ریاضیمون زنگ دیگه با باباته؟» کاترین می گوید:« به خاطر زن جدیده است نه؟» با سر تایید می کنیم. تایلور می گوید:« اوه! ببینم میشه امروز بیایم خونتون؟» می گویم:« نمی دونم! با الیسون صحبت می کنم فردا بیاین! راستش یجورایی خوش به حالیمونه الیسون خیلی بهمون کمک می کنه تا راحت باشیم!» الیزابت با ناراحتی می گوید:« البته تا وقتی حقیقت رو بفهمیم!» با تاسف سر تکان می دهم. زنگ کلاس به صدا در می آید. بالاخره کلاسمان تمام می شود. سریع از کلاس خارج می شویم و در همان جای زنگ قبلی در حیاط منتظر بچه ها می نشینیم. آنها هم می آیند و می نشینند. می پرسم:« کلاستون چطور بود؟» نادیا آهی می کشد:« کلش به معرفی گذشت! یکم زیادی خندون بود!» الیزابت با لبخند می گوید:« حالا خوبه امروز حالش خوب بوده اگه عصبانی بشه نمیدونم چیکار می کنه!» ******** زنگ خانه به صدا در می آید، از کلاس خارج می شویم و به سوی کمد هایمان می رویم، وسایلمان را جمع می کنیم و کمی آن طرف تر از در مدرسه انتظار جاستین و جیسون را می کشیم، نادیا، تایلور و کاترین هم می آیند و کنارمان می ایستند. پسر ها از راه می رسند و با بچه ها سلام می کنند. می گویم:« معلم ریاضیمون تغیر کرده!!!» جاستین در حالی که می گوید راه بیفتیم می گوید:« اوه جدا! کی هست؟» کاترین می گوید:« باباتون!» جیسون که جا خورده می گوید:« چی اون؟ تسلیت می گم!» تایلور می خندد و می گوید:« حالا اینا رو ول کنید! یه کتاب فروشی خف دم خونتون باز شده موافقید بریم اونجا؟ ما از مامانامون اجاره گرفتیم اونجا جون میده برا کتاب خریدن!!!» جاستین می گوید:« اتفاقا تو برنامه ام بود امروز بریم اونجا! پس اوکیه بریم!» جیسون می گوید:« راستی می دونستید اون خانمه که اونجاست خاله امونه! همونی که برا اطلاعات و کمک و این چیزاست!» نادیا ابرو بالا می اندازد:« جدا؟ کدومشون، سوفیا، کیتی، مگان...» می پرم وسط حرفش:« سوفیا!» به کتاب فروشی می رسیم و وارد می شویم، خاله دارد با یکی از مشتری ها صحبت می کند. نزدیک می شویم، صحبت اش با مشتری تمام می شود و بر می گردد و با ما رو به رو می شود و با خوشحالی همه یمان حتی نادیا، تایلور و کاترین را بغل می کند. به ساعتش نگاه می کند و می گوید:« برین تو اون اتاق تا من بیام!» اطاعت می کنیم و داخل میشویم. خاله هم بعد از چند دقیقه می آید. می نشیند و می گوید:« خب شما سه تا باید نادیا و تایلور و کاترین باشین! درسته؟» کاترین تعجب می کند و می گوید:« شما ما رو از کجا می شناسین؟» خاله می خندد:« خب، شما پنج تا از مهدکودک با هم دوست بودین، ماماناتونم که باهم آشنا شده بودن و دوست شدن! شما هام که کلا خونه هم دیگه بودین خب گاهی منم میومدم! از اونجا میشناسمتون! فکر کنم تویی که سمت چپ نشستی نادیا، وسطی کاتری... نه تایلور و سمت راستی کاترین!» الیزابت می خندد و می گوید:« وای خاله درست گفتی!»خاله چشمک می زند. جاستین می گوید:« خاله راستش یه چیزی باید درباره زن دوم جیمز بگیم! اون اسمش...اسمش.... الیسون الندره!» خاله جیغ می کشد:« چی؟ از کجا فهمیدین؟» می گویم:« خودش گفت!» خاله می گوید:« امکان نداره! دوست جون جونی مادرتون بود!» جیسون سرش را پایین می اندازد:« میدونیم!» خاله می پرسد:« از کجا؟» دلم پیچ می خورد، تایلور متوجه می شود هیچ یک نمی تونیم صحبت کنیم پس می گوید:« راستش بچه ها دفترچه خاطرات مادرشون رو پیدا کردن، از اون فهمیدن!!!» خاله فقط سر تکان می دهد. همگی دقایقی سکوت می کنیم تا اینکه جاستین می گوید:« راستی اصلا اومدیم کتاب بخریم!» دستانمان پر از کیسه های کتاب است نفری 10 یا 12 تا کتاب خریدیم، خاله از هرکدممان 4 کتاب را خودش حساب کرد، 7 نفره به سمت خانه نادیا می رویم تا او را برسانیم، بعد تایلور، کاترین و بعد خودمان به خانه میرویم، وارد که می شویم توقع دارم بابا را ببینیم اما الیسون در آشپزخانه مشغول درست کردن شیرینی است. سلام می کنم! با مهربانی به ما نگاه می کند و می گوید:« خوش آمدین! برین لباساتون رو عوض کنید بیاین باهم درباره مدرسه حرف بزنیم! راستی این کیسه ها چین؟» جیسون می گوید:« کتابن! این کیسه هم برای شماست به سلیقه خودمان براتون کتاب خریدیم امیدوارم خوشتون بیاد!» هم راست می گوید هم دروغ در اصل خاله بهمان گفت چه نوع کتاب هایی دوست دارد بعد برایش خریدیم اینطوری ممکن است مطمئن تر شویم دوست مامان است. می گویم:« بعد از اینکه لباس عوض کردیم ببینینشان و لطفا نظر اصلیتون رو بگید!» لباس هايمان را عوض می کنیم و میرویم کنار الیسون می نشینیم.
امیدوارم دوستش داشته باشید??