خود نویس❤
. الیزابت می گوید:« لطفا کتاب ها رو ببینید!» اولین کتاب را از تو کیسه در می آورد یک کتاب شیرینی پزی است با آموزش مو به مو از خوشحالی جیغ کوتاهی می زند و می گوید:« وای خدا! من عاشق این کتابم! ولی خیلی گرونه ها! چجوری خریدین؟» لبخند سریعی میزنم نمی خواهم اسمی از خاله ببرم اما حسی به من می گوید شاید با گفتن نام خاله ها مطمئن شویم او کیست می گویم:« یکی از خاله هامون تو اون کتاب فروشی کار می کنه یه چندتاش رو اون داد بقیه رم خودمون به لطف جاستین حساب کردیم!» یهو الیسون می گوید:« کدوم یکی از خاله هاتون؟ سوفیا، گریس ، کیتی یا مگان؟» قلبم یخ می کند پس حدسمان درست بود او الیسون است دوست صمیمی مامان! به تته پته می افتم. سرم را پایین می اندازم پایم را فشار میدهم تا کسی متوجه اشک هایم نشود، جیسون با صدایی عصبی می گوید:« شما اسم خاله هامون رو از کجا می دونین؟» خاله گریس از مامان بزرگتر است و بقیه کوچکتر! برقی در چشمان الیسون است می گوید:« خب من با مامانتون دوست صمیمی بودم و کل خانوادتون رو مثل خانواده خودم میشناسم! از بعد از فوت مادرتون یه حسی به من می گفت که باید بیام پیش شما....» الیزابت در حالی که پشتم را می مالد می گوید:« پس چرا ما هیچوقت شما رو ندیدیم؟» الیسون آب دهانش را قورت می دهد:« چون...چون بدون اینکه کسی بدونه من به پدرتون علاقه داشتم ولی اون خبر نداشت و وقتی با مادرتون نامزد شد من علاقه ام رو آشکار کردم و بعد رابطه ام رو با مامانتون قطع کردم! بعد از یه مدت به اشتباهم پی بردم اما وقتی که دیگه همه چیز رو از دست دادم تا اینکه حدود یک سال پیش باباتون شماره من رو از تو گوشی مادرتون پیدا کرد، من حتی خبر نداشتم اون شماره من و هنوز داره و بهم گفت که از همون روز اولی که من رو دیده به من علاقمند شده و علاقه اش نسبت به مامانتون کمتر... اول نمی خواستم درخواست ازدواجشو قبول کنم اما با خودم گفتم شاید اینطوری بتونم اشتباه گذشته ام رو جبران کنم!» از جایم بلند می شوم، قلبم تند تند می زند و خون با شدت بسیاری در رگ هایم جریان دارد، با صدای بلند می گویم:« نه! تو با این کارت فقط مامانم رو از خودت متنفر کردی همین!» و به سمت اتاقم می روم جاستین دستم را می کشد و من را سمت خودش می برد و در آغوش می گیرتم، خیلی وقت است این کار را نکرده است، حس آرامشی بهم دست می دهد و اشک هایم سرازیر می شود، خودم را مانند نوزادی به او می چسبانم و جاستین محکم تر بغلم می کند. الیسون با بغض می کوید:« اما من فکر کردم این طوری همه چیز بهتره!» جیسون از خانه خارج می شود الیزابت می گوید:« هیچی اینجوری بهتر نیست!» الیسون کتابی را بر می دارد و باز می کند تا ما اشک هایش را نبینیم اما صدای فین فینش همه چیز را معلوم می کند. گریه ام تبدیل به هق هق شده است، الیزابت به اتاقش رفته است. جاستین آرام دم گوشم می گوید:« می خوام بلندت کنم بریم تو اتاق باشه؟» سرم را تکان می دهم و محکم تر بغلش می کنم. فکر کنم متوجه شده است که هنوز به آرامش آغوشش نیاز دارم. بلندم می کند، عضلاتش منقبض می شوند، لبخندی گوشه لبش است می گوید:« هنوز برام سبکی!» لبخند کوچکی روی لبم که از شدت اشک هایم خیس شده می نشیند. به اتاق الیزابت می رویم. او در می بندد، متوجه می شوم که بغض گلویش را گرفته و می خواهد گریه کند، جاستین مانند پدری مهربان از او می خواهد به پیش ما بیاید، من را با یک دست و با دست دیگر سر الیزابت را به سینه اش می چسباند. الیزابت هم شروع به گریه می کند، پشت گردنم خیس می شود به خاطر اشک های برادرم است! به او نگاه نمی کنم تا خجل شوم فقط خودم را کنارش مچاله می کنم.
*********
ساعاتی می شود که از اتاق بیرون نیامدیم، اشک هایمان قطع شده است و جیسون هم آمده است. خود را مشغول کتاب خواندن کرده ایم. دست و دلمان به خواندن خاطرات مامان نمی رود. الیسون چند باری آمده است دم در اما بدون هیچ حرفی رفته است، بابا 2 ساعت پیش به خانه آمد و محلمان نداد و با الیسون درباره مدرسه صحبت کرد. توقع داشتم الیسون اتفاق امروز صبح را بگوید اما چیزی نگفت.
جاستین می گوید:« پاشین ساعت هشته! شام میریم بیرون!» به او نگاه می کنم و چیزی نمی گویم، همگی از او اطاعت می کنیم و از خانه خارج می شویم، بابا می خواهد چیزی بگوید ولی الیسون جلویش را می گیرد. برای شام مارا به یک پیتزا فروشی می برد، گارسون می آید و سفارشاتمان را می گیرد، 3 تا پیتزا خانواده سفارش دادیم یکی پپرونی و دوتا مخلوط با نوشابه مشکی. بعد از شام تلفن نوکیا جاستین زنگ می خورد. می پرسم:« کیه؟» لبخند می زند:« خاله است!» و جواب می دهد. بعد از تلفن می گوید:« خاله پیامم رو دریافت کرده شب رو اونا می مونیم! لباسم برامون جور کرده!» خوشحال می شوم. الیزابت می پرسد:« چوری بریم خونه شون!» جاستین پاسخ میدهد:« شاممون که داشت تموم می شد بهش می گم بیاد دنبالمون!» همان گارسون به همراه یک نفر دیگر غذاهایمان را می آورد و مشغول می شویم. 15 دقیقه بعد از شام خاله می رسد و سوار ماشینش می شویم یک فولکس مشکی است. جاستین جلو می نشیند و ما سه تا عقب. خاله می گوید:« براتون یک سوپرایز دارم!» و راه می افتد. راهی که در پیش داریم کم و بیش برایم آشناست اما به خاطر ندارم راه خونه ی کیست. خاله کل راه را از خاطراتش برایمان گفت. پارک می کند و می گوید:« خب رسیدیم به خونه ی....!» جیسون و الیزابت با هم می گویند:« خونه مامانی و بابایی!» و با برقی در چشم به خاله خیره می شوند که حرف آنها را تایید می کند. جاستین جلو می آید و دستم را می گیرد. با لبخند می گوید:« چه سوپرایز خوبی خاله! مگه نه ابیگل؟» بلند می خندم:« بله!» خاله می گوید جلو برویم و بعد زنگ در را به صدا در می آورد. به بقیه نگاه می کنم همه لبخند بزرگی بر لب دارند. وارد خانه می شویم توقع دارم فقط مامانی و بابایی باشند اما همه هستند، خاله گریس، خاله کیتی، خاله مگان، دایی بریان و دایی ایان همشون! خانواده هاشونم هستند و صدای بچه هاشون از آن طرف می آید، تو این چهار سال همه چیز تغیر کرده حتی دایی این هم ازدواج کرده. به سمت مامانی میدوم. یکی یکی همه را بغل می کنیم، از همه نا آشنا تر همسر دایی ایان است اما با ما خیلی راحت است. کنارش می نشینم،الیزابت کنار خاله گریس، جیسون و جاستین هم کنار مامانی و بابایی می نشینند. مودبانه از خانم دایی ایان می پرسم:« ببخشید اسمتون چیه؟» لبخند زیبایی می زند و می گوید:« ببخشید عزیزم خودم و معرفی نکردم من مک کینا هستم! از اونجایی که از رو عکساتون شما رو بهم معرفی کردن میشناسمتون و همه چیز رو میدونم و خیلی متاسفم!» دستم را می گیرد و قطره اشکی ا روی گونه های سرخش می لغزد و پایین می آید. ادامه ی دهد:« فقط شما الان ابیگل هستی یا الیزابت؟» لبخندی می زنم:« من ابیگل هستم!» تازه چشمم به شکم برامده اش می افتد، وای خدا او حامله است. با ذوق می گویم:« شما باردارین؟» دستم را روی شکمش می گذارد و می گوید:« آره! دوست داری دختر باشه یا پسر؟» کمی فکر می کنم:« فرقی نمی کنه فقط سالم باشه!» لحنم عامیانه تر و راحت تر شده. مرا در آغوش می گیرد. جاستین نگاهی به آن طرف ی اندازد و می گوید:« ماشالله افزایش تعداد داشتیم! فقط....» بغض گلویش را می گیرد و سعی می کند جوری که معلوم نباشد حرف بزند:« فقط ما خیلیاشون رو نمی شناسیم!» راست می گوید، زمانی که قطع رابطه کردیم همه ازدواج کرده بودند به جزء خاله سوفیا و دایی ایان که حالا دایی ایان ازدواج کرده. اونموقع خاله گریس دو تا بچه داشت، خاله مگان یکی، خاله گیتی یک بچه داشت یکی هم باردار بود، دایی بریان هم 2 تا اما الان به ده یا دوازده تا بچه هستند. دایی بریان می گوید:« باشه همشون رو معرفی می کنیم راستی جاستین جان دایی تو هم کم تغیر نکردی هم قدت بلند تر شده هم ماشالله ورزشکارم شدی!» گونه های جاستین گل می اندازند، دستش را به سرش می کشد و می گوید:« خب به خاطر روزگاره! بالاخره من باید یجوری از خواهرها و برادرم مراقبت می کردم!» بغضش می ترکد و سرش را پایین می اندازد تا کسی اشک هایش را نبیند از جایم بلند می شوم و به سمتش می روم سرش را درون دستانم می گیرم، دستانش را دورم حلقه می کند. جیسون می گوید:« داداش جاستین خیلی کار ها برامون کرد پارسال تیم فوتبال مدرسه با کاپیتانیه جاستین قهرمان کشور شد و برای ادامه مسابقات باید می رفتن نیویورک اما اون به خاطر ما از تیم کناره گیری کرد!» خاله گریس گریه می کند در اصل همه خانم ها زده اند زیر گریه اما بی صدا! هنوز شانه های جاستین می لرزد دستانم خیس شده اند. ناگهان من را بلند می کند و روی پایش می نشاند. اینطوری بهتر می توانم بغلش کنم. دایی بریان با مامانی و بابایی لبخند کوچکی می زند. الیزابت می گوید:« اون بهترین داداش دنیاست!» این بار نوبت زن دایی بریان است که کنجکاو شود جلو می آبد و می گوید:« ابیگل جان گونت چی شده؟» فقط به گل فرش خیره می شوم. توقع دارم جیسون یا الیزابت چیزی بگویند اما جاستین سرش را بالا می گیرد، صورتش خیس است با یکی از دستانش گونه ام را نوازش می کند و می گویند:« هنرنمایی جیمزه استفانی جون! شب هالووین وقتی به زور منو جیسون رو از خونه بیرون کرد و الی و ابی رو...» با دست به الیزابت علامت می دهد که بیاید کنارش و جيسون حرف جاستين را ادامه می دهد:« الی و ابی رو تو خونه حبس کرد این بلا رو سرشون آورد! نمی دونيم قبلش چه اتفاقی افتاد فقط در رو باز کردم و دیدم ابی روی زمین نشست و از دهنش خون میاد!» می گویم:« بعدش شروع کرد به تیمارم! پشت سرش جاستین اومد و با اون گلاویز شد تا میخورد زدتش!» هردو فقط لبخند می زنند. دایی ایان خون به جوش می آید:« مرتیکه ی عوضی! اصلا هیچی حالیش نیست فقط دلم می خواد یه بار از نزدیک ببینمش! از امشب پیش ما می مونید اصلا دوست ندارم برگردید پیشش بزارید تو تنهایی خودش بمیره!» الیزابت آب دهانش را قورت می دهد:« راستش تنها نیست!» بابایی می گوید:« یعنی چی؟» الیزابت ادامه می دهد:« زن گرفته!»خاله گریس می گوید:« لعنت بهش!» صدای همه بالا می رود و شروع می کنند به بد و بیراه گفتن! خاله کیتی می گوید:« آروممم! بچه ها می شنون درست نیست!» الان باید رزی دختر بزرگش هم سن ما باشد. جیسون برای اینکه بحث را عوض کند می گوید:« امممم... چطوره ما هم بریم پیش بچه ها؟» خاله مگان می گوید:« عالیه! فقط جاستین یه چند لحظه بمونه باهاش کار دارم بعدش میاد پیشتون!» با لبخند می گوییم باشه و آن طرف می رویم پیش بچه ها، بیشترشان سنشان بین 2 تا 6 سال است. سارا،رزی،جرجینیا، اریک و توماس که هم سن ما هستند جلو می آیند و می گویند:« جیسون، ابی، الی! برگشتین!» رزی و سارا و جرجینیا به طرف ما می آیند و پسر ها به طرف جیسون می روند. توماس هم سن جاستین است و اریک هم سن جیسون، سارا و رزی هم هم سن ما هستند و جرجینیا 13 سالش است. اریک یکی یکی بچه ها را معرفی می کند خودش صاحب یک خواهر دیگر شده. خاله گریس می اید و از بچه های کوچک می خواهد به اتاق دیگری بروند تا ما راحت تر باشیم سارا و اریک باهم می گویند:« ممنون مامان!» خاله با لبخندی اتاق را ترک می کند.رزی می گوید:«دلمون براتون خیلی تنگ شده بود!» جاستین می گوید:« ماهم!» توماس می زند به بازو ی جاستین:«اصلا مارو یادتون بود؟» جیسون می گوید:«آره هر شب به یاد شما بودیم به ياد هر کسی که مامان دوستش داشت!»سر تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. دلتنگی برای آدم هایی که دوستشون داری خیلی سخته.الیزابت می گوید:«تو این چهارسال اولین روزی که خاله سوفیا رو دیدیم بهترین اتفاق بود!» جورجینیا می گوید:«پس عمه هاتون چی؟» می گویم:« اونا برا ما با سگ فرقی نمیذارن حتی یادمه یه بار جیمز رو به خاطر نگهداشتن حلقه ازدواجش با مامان سرزنش کردن و گفتن آدم هیچوقت یادگاری یه سگ بی وفا رو نگه نمی داره!» جیسون ادامه حرفم را می گیرد:«پارسال برای کادو تولد به هر چهارتامون غذای سگ دادن!» سارا با بغض می گوید:«باورم نمی شه تو این چهار سال همه فکرمی کردن زندگی شما خیلی لذت بخشه!» ناگهان الیزابت می زند تو سرش و می گوید:«وای دفترا....» جاستین كه تازه وارد شده است پوزخند می زند:«نگران نباش دیشب خاله بهم گفت امروز میاد دنبالمون منم نصفه شبی دفترا رو با چندتا وسیله که لازم داشتیم رسوندم دستش!»همه به خنده می افتیم. خاله مگان می آید و می گوید:«بچه ها بیاین چای!»هر نه نفر از اتاق خارج می شویم و پیش بقیه می رویم. استفانی با مک کینا صحبت می کند.
بعد از صرف چای و شیرینی مامانی می پرسد:« الان پدرتون...» جاستین اصلاح می کند:« جیمز! ما دیگه بهش ب...ب....ا....بابا نمی گیم!» مامانی ادامه می دهد:« جیمز شغل داره؟» الیزابت صدایش را صاف می کند. جواب می دهم:« بله معلم ریاضی راهنمایی مدرسه ی ما است!» خاله مگان دستش را جلو دهانش می گیرد و می گوید:« یعنی معلم تو و الیزابته؟! خدای من!» خاله کیتی حیرت زده می گوید:« پس مدرسه تون رو باید تغیر بدیم!» با هرچیز دیگه ای جزء این مخالفم! اگه مدرسه مون رو عوض کنیم بهترین دوستامون رو از دست می دهیم! الیزابت می گوید:« راستش اگه اشکالی نداره مدرسه هامون تغیری نکنه چون دوستامون تو این مدرسه ان!» خاله سوفیا هم با ما موافق است. استفانی فرزند کوچکش را در آغوش گرفته و در تلاش برای آرام کردنش است. آخرین فرزند خاله گریس هم با مک کینا درباره بچه اش صحبت می کند. بابایی سگوت کرده و چیزخاصی نمی گوید. ناگهان تلفن جاستین زنگ می خورد، توجه همه به او جلب می شود. سرکی می کشم شماره ناشناس است. جاستین آب دهانش را قورت می دهد:« الو....» از جایش با شدت بلند می شود و مشتش را به دیوار می کوبد:« تو... به تو هیچ ربطی نداره ما کجاییم..... حرف نباشه... تو حکم پشه رو هم برا ما نداری...» از لحن و تن صدایش متوجه می شوم بابا پشت خط است، دایی بریان جلو می رود تا تلفن را از جاستین بگیرد اما او با علامت دست از دایی می خواهد جلو نیاید. بچه ها کنجکاوانه به جاستین نگاه می کند. استفانی خیلی آرام به من می گوید:« جاستین خیلی تغیر کرده! خیلی خوشحالم از این بابت!» با لبخند و با صدایی آرام تر می گویم:« ما هم به همین خاطر بهش افتخار می کنیم!» از عصبانیت رگ های گردن جاستین برامده شده تا حالا اینطوری ندیدمش، بلند می گوید:« گمشو بابا!» و تلفن را قطع می کند. دایی بریان بلند بلند می خندد:« دایی جان خوشم اومد! خیلی خوب جوابش رو دادی!» جاستین که هم از این تعرف خوشحال و هم خجل شده است می گوید:« ببخشید اگه صدام آزارتون داد!» بیل که تا الان دست مک کینا را چسبیده بود جلو می رود و با تته پته به جاستین می گوید:« میشه به اون قلمبه ها دست بزنم!» منظورش عضلات جاستین است! او می گوید:« حتما!» و بیل را بغل می کند و می گذارد راحت با عضلاتش بازی کند بعد می گوید:« دوست داری سوار ترن هوایی شی؟»لبخندی واقعی رو لبان جاستین نشسته است. بیل با سر می گوید بله! جاستین او را بالا می برد و روی شانه هایش می گذارد و شروع به بازی کردن با او می کند.
صدای قهقه بچه ها از هر صدایی بالاتر است. بعد از بیل یکی یکی بچه ها صف کشیده اند تا سوار ترن هوایی جاستین شوند. خاله گریس می گوید:« یه سر باید ببریمش مهد کودک!» بابایی می خندد:« یا مهد کودک رو بیاریم اینجا!» خیلی خوشحالم! می توانم بگویم امشب بهترین شب زندگیمان است. ساعت یازده است و خاله سوفیا می گوید بهتر است با او به خانه اش برویم تا برای فردا آماده شویم. خاله کیتی می پرسد:« فردا ریاضی دارین؟» الیزابت در حالی که بند کتانی اش را می بندد می گوید:« بله یک زنگ داریم!» دایی بریان می گوید:« باعث تاسفه!» دایی ایان با لحنی دوستانه می گوید:« آره بریان ولی لازم نیست مدام این قضیه رو تکرار کنیم! راستی بچه ها فردا زودتر از باب...بخشید جیمز از مدرسه بیاین بیرون که یه موقع مجبور نشین برگردین!» جیسون با بچه ها خداحافظی می کند:« قطعا همینطوره!» جاستین با تمامی بچه های کوچک خداحافظی می کند و می گوید:« خیلی امشب بهمون خوش گذشت! خداحافظ!» خداحافظی می کنیم و از خانه خارج می شویم. به سمت ماشین خاله می رویم و سوار می شویم. خاله سوفیا در حالی که استارت می زند می گوید:« از این سوپرایز راضی بودید؟» به شوخی می گویم:« نه خاله جان اصلا راضی نبودیم آخه این چه کاری بود؟!» پنج تایی از ته دل می خندیم. خاله با سرعت رانندکی می کند. به خانه اش میرسیم در یک آپارتمان خوش نقشه زندکی می کند و نمای بیرونی دلچسبی دارد. وارد می می شویم، پذیرایی است، سمت چپ یک آشپزخانه اپن اس و در سمت راست در یک راهرو 3 اتاق و سرویس بهداشتی قرار دارد. خاله به تعداد همه یمان حوله نو خریداری کرده. خاله می گوید:« دیگه بچه ها ببخشید نتونستم تخت براتون بخرم ولی به جاش چهارتا کیسه خواب خریدم مارک خوبن!» جاستین می گوید:« خاله همینام از سرمون زیاده دستت درد نکنه شرمندمون کردی!» و دستش را دور خاله حلقه می کند. قرار می شود اتاق ته راهرو برای من و الیزابت، اتاق کنار حمام برای جاستین و جیسون باشد. اتاق خاله رو به روی دستشویی است. به نوبت حمام می کنیم و کیف هایمان را آماده مدرسه. باورم نمی شود جاستین فکر همه چیز را کرده بود و بدون اینکه ما بفهمیم شب قبل تمامی کتاب درسی هایی را که امروز لازم نداشتیم به خاله داده بود و امروز هم قبل از خروج از خانه باقی وسایلمان را با خود آورده بود.
چشمانم را در خانه خاله باز می کنم وباورم نمی شود که اینجام! خانه خاله! خانه ای که حتی بابا هم از آن خبر ندارد و این شادی بی حد و مرز را خواهر و برادرانم هم حس می کنند. خاله سوفیا در حالی که ما را به نشستن پشت میز ببراي صبحانه دعوت می کند، خاله مجدد می پرسد:«امروز با باباتون کلاس دارین؟» الیزابت با ناراحتی می گوید:«بله متاسفانه!» خودم را مشغول صبحانه خوردن نشان می دهم. خاله هم ناراحت است و چیزی نمی گوید. بعد از صبحانه لباس هایمان را عوض می کنیم و با خاله به مدرسه می رویم.خاله ماشین را نگه میدارد و پیاده می شویم و وارد مدرسه می شویم. بعد از گذاشتن وسایل در کمدمان به پیش کاترین، نادیا و تایلور می رویم که در جای همیشگی انتظارمان را می کشند. بعد از سلام و احوال پرسی تمام ماجرای دیشب را برایشان تعریف می کنم و تایلور می گوید:«خدای من باورم نمیشه! چه اتفاق خوبی!» کاترین و نادیا حرفش را تایید می کنند. از هر دری با هم حرف می زنیم تا زنگ می خورد و باید سر کلاس ریاضی برویم. خوشبختانه امروز کلاس هایمان مشترک است و از این قضیه خیلی راضی هستیم. بعد از ورود به کلاس پنج تایی به ته کلاس می رویم و پشت پنج میز که نزدیک بهم هستند می نشینیم. بابا می آید و از جای بلند می شویم و سلام می کنیم. با نگاهی جدی به ما نگاه می کند و عصبانیتش را فرو می خورد. با صدایی رسا می گوید:«خب از اونحایی که دیروز تکلیفی نداشتیم این برگه ها رو بهتون می دم و در طول ده دقیقه باید اون ها رو حل کنید!» شروع به پخش آنها می کند. تو گوش الیزابت پوفف می کنم و منتظر می شوم تا به میز ما برسد. وقتی میرسد آرام دولا می شود و دم گوشمان می گوید:« دیشب کجا بودید؟» برگه هایمان را می گیرم و می پرسم:« آقا از الان شروع کنیم؟» ابروهایش در هم گره می خورد و از میزمان رد می شود، تایلور که میز جلویی ما نشسته است دستش را به نشانه آفرین بالا می آورد. تمام برگه ها رو پخش می کند و می گوید شروع کنید. به کاغذم نگاه می کنم، مسئله های ساده ایست، یکی از سوال هایش مربوط به فیثاغورس است و یکی دیگر برا مختصات! همه شروع به حل کرده اند، من هم شروع می کنم به نوشتن. بعد از اینکه تمامی سوال ها را می نویسم منتظر می مانم تا بقیه تمام کنند، اما بابا می فهمد و می گوید:« ابیگل! کارت تموم شده؟ بیا تحویل بدش!» اخم می کنم و از جایم بلند می شوم و به سویش می روم، برگه را روی میزش می گذارم و می خواههم برگردم که دستم را می گیرد و می کشد، بر می گردم، به برگه ام نگاه می کند، بعد ابروهایش را بالا می اندازد و متعجب می گوید:« ابیگل؟ تو هفته چقدر ریاضی می خونی؟» می دونم که دنبال یک بهانه است تا من جلوش باشم، پس شانه بالا می اندازم:« هر چقدر که برام کافی باشه!» از جایش بلند می شود و می گوید:« بچه ها ما چند دقیقه میریم بیرون!» نگاهی به اطراف می اندازد:« شارلوت! حواست به بچه ها باشه تا سر و صدا نکنند!» و دست من را می کشد تا به دنبالش راه بیفتم، نادیا، الیزابت، تایلور و کاترین بهم خیره شده اند. در را باز می کند و با حرکت دست من را از کلاس بیرون می اندازد و در را پشت سرش می بندد، میرود و کمی آن طرف تر می ایستد من هم به دنبالش می روم می ایستم! می پرسد:« دیشب کدوم گوری بودین؟» پوزخند میزنم:« جلو بچه ها که مودب تر بودی!» شانه ام را می گیرد و فشار می دهد:« جواب منو بده!» شانه ام درد می گیرد اما باز هم مقاومت می کنم و می گویم:« خواهر برادری رفته بودیم! آخ!» بیشتر شانه ام را می فشرد در حالی که احساس می کنم و می خواهد آن را زیر انگشتانش خورد کند! صدای سر و صدا می آید و بعد صدای شارلوت که شروع می کند به ساکت كردنش، بچه ها هم ساکت می شوند! به من خیره شده و هنوز شانه ام را فشار می دهد! بالاخره شانه ام رو ول می کند و می گوید:« بعد مدرسه می مونید باهم میریم خونه!» فقط پوزخند میزنم و وارد کلاس می شوم!