گوجه?
گوجه?
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

داستان زندان خانگی پارت 4

دوستان من همونیم که تو تستچی این داستان رو گذاشتم?

زنگ خانه می خورد، سریع وسایلمان را جمع می کنیم و از کلاس خارج می شویم، وقتی به کلاس برگشتم تایلور مدام بر می گست و نگاهم میکرد و با حرکت لب ازم می خواست همه جیز را بگویم من هم گفتم بعدا می گویم! وقتی تو زنگ تفریح گفتم حسابی عصبی شدند ولی خودشان را کنترل کرده اند و کاری نکردند! از کنار بچه ها رد می شویم و بالاخره به در مدرسه می رسیم، پنج تایی از آن بیرون میرویم تا به کوچه پایین مدرسه می رسیم و می ایستیم تا جاستین و جیسون هم بیایند! نادیا می گوید:« بچه ها من باید برم! مامانم گفت کار داره امروز زودتر برم خونه! اشکال نداره که؟» به او نگاه می کنم و با مهربانی می گویم:« نه چه اشکالی داره؟» او می خندد، الیزابت می گوید:« کاترین! تایلور! شما هم باهاش برید تنها نباشه! الان پسرا هم می رس.... بفرما اومدن!» پسرا دست تکان می دهند و جلو می آیند، تایلور، نادیا و کاترین باهم میگویند:« باشه پس خداحافظ!» و می روند. جاستین می ایستد و به اطراف نگاه می کند می گوید:« اه خاله اونجا وایساده بیاین بریم!» به دنبالش راه می افتیم، همینجور که به سمت خاله و ماشینش می رویم، جیسون می گوید:« بابا رو دیدین چیزی نگفت؟» الیزابت سر تکان می دهد:« چرا دیدیمش! پرسید کجا بودیم دیشب ماهم پیچوندیمش!» بالاخره به خاله می رسیم، خاله می گوید:« سلام علیکم خوشگلای خاله!» جاستین می گوید:« سلام فرسته نجات!» خاله از ته دل می خندد:« فرشته نجا! خوشم اومد!» همه می نشینیم، می پرسم:« خاله از کی اینجایی؟» می گوید:« از وقتی که شما با رفقاتون اومدین سر اون کوچه وایسادین!» الیزابت می گوید:« واقعا؟ پس چرا ندیدیمتون!» جیسون می گوید:« احتمالا کور شدین!» با طعنه می گویم:« بی ادب کور خودتی!» خاله در حالی که ماشین را روشن می کند می گوید:« ای بابا حالا دعوا نکنید! نا سلامتی می خوام ببرمتون رستورانا!» جاستین می گوید:« وای خاله دستت درد نکنه! من که خیلی گشنمه! شما چی؟» ما هم می گوییم:« ماهم!» خاله راه می افتد. به رستوران می رسیم و خاله نگه میدارد! از ماشین پیاده می شویم! یک رستوران مرغ سوخاری فروشی است اما خیلی بزرگ است. خاله می گوید:« رستوران خیلی خوبیه! با دوستام بیشتر وقتا میایم اینجا!» می گویم:« دستتون دردنکنه!» از پله هایش بالا میرویم و وارد می شویم! خاله می گوید:« اونجا خیلی جای خوبیه!» و با دست کنار یکی از پنجره ها را نشان می دهد، می رویم و آنجا می نشینیم! گارسون می آید و همه مرغ سوخاری 8 تیکه ایشان را به همراه نوشابه و سالاد سفارش می دهیم. جیسون آه می کشد:« خدا کنه زود غذا رو بیاره من که خیلی گشنمه!» خاله می گوید:« نگران نباش سریع می آرن!» می خندم، همه با تعجب نگاهم می کنند، با دست خانواده سه نفره ای رو نشان می دهم و می گویم:« یه زمانی هم خانواده ما انقدر شاد بود! فقط جای سه نفر 6 نفر بودیم!» الیزابت می گوید:« دلم برا اون موقع خیلی تنگ شده!» بعد از گذشت 20 دقیقه بالاخره غذایمان را می آورند و همه مشغول می شویم. جاستین با دهان پر می گوید:« اوممممم عالیه!» خاله می گوید:« من که گفتم!» الیزابت می گوید:« بچه جان با دهان پر حرف نزن!» همه می خندیم!

بعد از خوردن ناهار آنقدر سنگین شده ام که دلم می خواهد بخوابم، خاله نگاهی به ساعتش می اندازد و بعد با ناراحتی می گوید:« وای خدا! بچه ها من شیفتم یه ربع دیگه شروع میشه باید زودتر برم مغازه شماهام میاین؟ چون نمی تونم بزارمتون خونه، اونجام دوتا اتاق استراحته می تونید برید تو یکیش استراحت کنید!» جاستین جای هممون تصمیم می گیرد و می گوید:« نه خاله جان مشکلی نیست میایم اونجا حتی شاید کمکم کردیم!» فقط سر تکان می دهم. از جایمان بلند و سوار ماشینه خاله می شویم و راهیه کتاب فروشی! خاله ماشین را پارک می کند و پیاده میشویم باد به صورتم می خورد و روحم را تازه می کند، دیگر آنقدر احساس خستگی نمی کند. پشت سر خاله پا به داخل می گذاریم، زیاد شلوغ نیست احتمالا به خاطر این است که زمان خواب عصرگاهی است. جاستین خمیازه می کشد و الیزابت با چشم به او می فهماند که دستش را جلوی دهانش بگیرد. آرام به الیزابت می گویم:« مثلا 17 سالشه ولی هنوز مثل یه بچه ی 5 ساله وقتی خمیازه داره دهانش رو هرجا بخواد باز می کنه!» الیزابت شروع می کند به خندیدن. همکار های خاله با خنده به ما نگاه می کنند، خاله به همه سلام می کند ما هم همانکار را می کنیم، با این شیفت خاله 3 نفر دیگر به جزء صندوقدار که یک مرد 30 ساله است به خاله کمک می کنند. خاله به یکی از خانمها نگاه می کند و می گوید:« سارا شما رو می بره به اتاق استراحت شماره 2!» جيسون سر تكان مي دهد:« باشه پس خاله فعلا!» خاله دست تكان مي دهد و مي گويد:« اگه شد میام بهتون سر میزنم!» سر تکان می دهیم، خاله می رود و سارا جلو می آید:« سلام! من سارا هستم! از آشناییتون خوشبختم، فقط من میدونم بزرگتره جاستین و بعدش جیسون ولی نمیدونم کدومتون ابیگله کدومتون الیزابت!» جلو می روم و می گویم:« من ابیگلم!» سارا با لبخند به من نگاه می کند:« پس اونی که موهاش و دم اسبی بسته ابیگله!» به موهای دست می کشم:« می تونید ابی صدام کنید!» سر تکان می دهد، الیزابت هم می گوید:« می تونید من رو هم الی صدا کنید!» سارا دوباره می گوید:« پس الی موهاش رو بافته ولی ابی موهاش رو دم اسبی بسته!» دستانش را بهم میزند:« خب بیاین زودتر بریم جای استراحتتون رو نشونتون بدم!» بر خلاف جهت خاله حرکت می کند ما هم به دنبالش می رویم.

بالاخره به اتاق می رسیم، سارا در را باز می کند و وارد می شویم، مانند آن یکی اتاق است اما به جای میز و صندلی یک میز و چند مبل راحتی دارد. می روم و رو یکی از آنها خودم را رها می کنم. سارا می گوید:« چیزی می خورین بیارم؟» خمیازه ای می کشم:« نه ممنون!» بقیه هم می نشینند، می خندد و می گوید:« باشه پس! من میرم چیزی خواستین بگین!» کمی تامل می کند و بعد می رود و در را پشت سرش می بندد، جاستین و جیسون روی یک مبل می خوابند و الیزابت رو مبل کناری من، همه بخواب رفته اند من هم چشمانم را می بندم و به خواب فرو می روم.

همان لحظه(از زبان سوفیا):

می روم و کارت اسمم را روی سینه ام میزنم و پشت میز اطلاعات می نشینم. هنوز تعداد مشتری ها زیاد نشده و کسی طرف من نمی آید، سارا را می بینم که بچه ها را به اتاق رسانده و حالا دارد باز می گردد. برایم دست تکان می دهد من هم به نشانه ادب دست تکان می دهم، حالا بعد از 4 سال احساس آرامش می کنم، خواهرزاده هایم بعد از کلی رنج و سختی کنار من هستند، دیگر لازم نیست هرروز با عذاب وجدان سر کنم، خوشحالم!چشمانم به در مغازه خیره مانده است، که ناگهان شخص آشنایی را می بینم خیلی چهره آشنایی دارد، او هم مرا می بیند و به طرفم می آید حال می فهمم او کیست کل بدنم سرد می شد و خشونت وجودم را فرا می گیرد، او مرا از کجا پیدا کرده؟ با من چه کار دارد؟... او الیسون است.

الیسون به یک متری من رسیده است، جلو می آید و کمی نفس می کشد. بعد می گوید:« سل..ام سوفیا!» اخم می کنم و می گویم:« تو اینجا چیکار می کنی؟» به چشمانم خیره می شود، سفیدی چشمانش سرخ است و معلوم است گریه کرده، دستم را می گیرد و می گوید:« می دونم که از من متنفری.... می دونم که حتما از دیدنم ناراحتی ولی باید با هم صحبت کنیم درباره بچه هاست و الیویا!» اسم الیویا را که به زبان می آورد قلبم تیر می کشد، به ساعت نگاه می کنم یه ساعت از آمدنم گذشته است و هنوز مغازه خیلی شلوغ نشده است، دستش را می کشم و می گویم:« باشه بیا بریم تو این اتاق حرف بزنیم!» سر تکان می دهد و پشت سرم وارد اتاق استراحت می شود، کسی در اتاق نیست، می نشینیم و برایش یک لیوان چای میریزم. تشکر می کند، در جوابش می گویم:«چی شده؟ جریان چیه!» با بغض شروع به تعریف می کند.

همان لحظه(از زبان ابیگل):

چشمانم را باز می کنم، یک ساعتی می شود که خوابیده ایم، آرام الیزابت را تکان می دهم، چشمانش را باز می کند و به اطرافش نکاه می کند، می پرسد:« چیه؟ چی شده؟» به ساعت اشاره می کنم و می گویم:« یه ساعته خوابیدیدم بهتره بشینیم پای درسامون! چون وقتی بریم خونه خاله دیگه حس درس نداریم!» سرش را به نشانه تایید تکان می دهد، بلند می شویم تا پسر ها را بیدار کنیم! آنها هم بعد از 5 دقیقه بیدار می شوند، کیف هایمان را بر می داریم و می نشینیم سراغ درسمان! الیزابت می گوید:« بچه ها من تشنمه شما آب ندارین؟» جاستین قمقه اش را نشان می دهد که خالی است و بعد می گوید:« آب ندارم ولی عرق دارم! می خوای؟» من و الیزابت ادای عوق زدن در می آوریم و بعد می گویم:« خیلی چندشی!» پسرها بلند بلند می خندند. همان موقع سارا در می زند و بعد در را باز می کند، می آید داخل و می گوید:« حدس می زدم الان بیدار شید چیزی نمی خواین؟» جیسون با خنده می گوید:« اممم... چرا راستش آب می خواستیم!» سارا سر تکان می دهد و می رود تا آب بیارد.

30دقیقه از درس خواندن می گذرد که ناگهان در باز می شود و خاله در چهار چوب ایستاده است، از صورتش معلوم است که گریه کرده است، جلو می روم اما پشت سرش کسی است که باورم نمی شود، 4 تایی عقب می رویم و خاله ی گریان به همراه الیسون وارد می شوند.

هنوز شوکیم و نمی دانم جریان چیست؟ نمی دانم چرا خاله به همراه الیسون اینجاست؟ قلبم تند تند می زند. خاله اشک هایش را پاک می کند و می گوید:« بچه ها الیسون اینجاست تا یه چیزایی رو به ما بگه پس ازتون خواهش می کنم بشینید و به حرفاش گوش بدید!» اخم می کنم، خاله وارد می شود و بعد از ورود الیسون در را پشت سرشان می بندد. هردو می نشینند و ماهم 4 تایی رو مبلی کنار هم می نشینیم، جاستین کنار من نشسته است و می توان انقباض بازو هایش را ببینم که از عصبانیت عضلاتش باد کرده اند. جیسون هم کنار الیزابت نشسته است و دست الیزابت را فشار می دهد، فضا با اینکه سکوت بر آن قالب است فضای پر تنشی است. بالاخره جاستین سکوت را می شکند و می گوید:« خب چیکار داره؟ چرا هیچی نمی گه پس!» الیسون سرش را بالا می گیرد و تازه چشمانش را می بینم که از گریه قرمز شده است. صدایش را صاف می کند و می گوید:« خب بعد از رفتن شما و فرار از خونه....»

اليسون(3 شب پيش):

بچه ها از اتاقشان بيرون مي آيند، جاستين عصباني است و صورتش خيس در اصل هر 4 تايشان صورتشان خيس استف جيمز مي خواهد برود و جلويشان را بگيرد اما من ميدانم برا چي ناراحتند پس جلويش را ميگيرم! از خانه خارج مي شوند و مي روند. جيمز عصبي به من نگاه مي كند و مي گويد:« چرا گذاشتي برن؟» آب دهانم را قورت مي دهم و مي گويم:« چرا نبايد بزارم برن!‌مطمئنم شب بر مي گردن!» اما حرفم اشتباه بود چون بعد از گذشت 3 ساعت خبري از بچه ها نشد، جيمز تو طول اين سه ساعت 2 تا پاكت سيگار تمام كرده است و الان عجيب خمار است، بوي دود همه جارا برداشته و حتي پنجره هاي باز هم از پس دود بر نميايند، شامش را هم نخورده. مي پرسم:« نگرانشوني؟» ابروهايش را بالا مي اندازد:« اگه منظورت اون 4 تا است نه نگرانشون نيستم! مي ترسم رفته باشن پيش خانواده مادريشون! 4 ساله نزاشتم حتي يه تك زنگ بزنن بهشون اونوقت الان...» سيگار ديگه اي روشن مي كند و مي گذارد گوشه ي لبش! چيزي از سوفيا و كتابا نمي گويم، از جايش بلند مي شود و با تلفنش شماره اي ميگيرد، بعد از چند دقيقه كسي كه پشت خط است جواب مي دهد، به جاستين زنگ زده است، صداي داد و فريادش مي آيد كه مدام مي پرسد كجا رفتيد اما جاستين چيزي نمي گويد. به نظرم بهتر است بروم و خودم را درگير كاري كنم وگرنه ممكنه است هر لحظه فرضيه ام را از جايي كه بچه ها رفتن بگويم! به آشپزخانه مي روم و چند مواد شوينده و دستمال برمي دارم، به اتاقمان مي روم و در را مي بندم و مشغول تميز كردن مي شوم. بعد از اينكه همه جا را تميز كردم مي روم به سراغ تخته خواب كه بجزء‌ روكشش تو اين 4 سال چيز ديگه اش تميز نشده، دشك را بر مي دارم تا زيرش را تميز كنم اما با چيزي مواجه مي شوم كه فكرش راهم نمي كنم زيرش يك پاكت سفيد و كلفت است،‌آرام برش ميدارم و برش ميگردانم پشتش نوشت:« وصيت نامه ي اليويا اندرسون» قلبم تند تند ميزند، ميدانم من اجازه ندارم بازش كنم اما نمي توانم اگر چيز مهمي توش باشد بايد به بچه ها بگويم، دشك را رها مي كنم و در را قفل رويه تخت مي نشينم و آرام پاكت را باز مي كنم.......


امیدوارم که خوشتون اومده باشه?حمایت یادتون نره?

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید