ویرجینیا وولف نویسنده انگلیسی در شرایطی مینویسد که به خاطر تبعیض جنسیتی از حق تحصیل در دانشگاه محروم است و زنان فرصت های محدودی برای درآمد دارند. او که بعد از فوت عمهاش سالیانه پانصد پوند به ارث میبرد در سایهی این فراغت مادی داستانی را قلم میزند که شرح تلاش او برای نوشتن مقالهای است با عنوان زن و داستان.
پرسش اصلی او در این کتاب این است: چرا وقتی "زن" موضوع بسیاری از کتابها و داستانهای نوشته شده توسط مردان بوده اما به ندرت نوشتهای از زنان یافت میشود؟ علت این خاموشی چیست؟
در مقابل، مخاطب کنجکاو از خود میپرسد مقصود نویسنده از طرح این سوال چیست؟!
نویسنده در بخشی از کتاب میگوید بعضی کتابها مانند عمل تعویض عدسی چشم، دید ما را واقعیتر و قویتر میکنند. اما به نظر، او از این حد هم فراتر میرود. مثلاً در فصل اول همانجا که ذهن آشفته راوی با ورود ناگهانی باغبان آشفتهتر میشود، مخاطب از این وقفه گیج میشود و باز همانجا که راوی پس از توصیف مفصل مراسم شام میگوید: "سوپ آب گوشت سادهای بود. چیزی در آن نبود که بتوان دربارهاش خیال پردازی کرد"؛ مخاطب، کسل، متعجب، خشمگین یا حتی غمگین از خود میپرسد مگر راجع به محتویات غذا هم خیال پردازی میکنند؟! جدا موضوع هیجان انگیزتری نبود؟!
پرسیدن این سوال ها از خود و تجربه این کسلی،گیجی، خشم، تعجب و غم اصلا اتفاقی نیست بلکه نتیجه هنر ویرجینیا وولف است؛ بنابر آنچه میگوید، یک ویژگی زنانه است؛ یعنی به جای اینکه مانند مردان، نظرات جدی و حکیمانه را پشت سر هم ردیف کند، نوشتهاش قدرت تلقین و نفوذ دارد.
او با این شیوه نشان میدهد وقتی کسی خلوت آرامی برای تمرکز و پرورش خیال ندارد ( یا به شکل نمادین اتاقی از آن خود ندارد) کلافه میشود و نتیجهای حاصل نمیشود. وقتی کسی پول لازم برای تحصیل و سفر ندارد تجربههایش محدود به خانه و غذاهای روزمره میشود در نتیجه راجع به چه چیزی جز محتویات سوپ میتواند خیال پردازی کند؟!
روح آزاد نویسنده از بیعدالتی جنسیتی به جوش میآید و میپرسد چرا مردان آزاد و ثروتمندند و زنان محدود و فقیر؟ چرا مردان میتوانند دانشگاه بروند بدون مجوز وارد کتابخانه شوند سفر روند تا از چیزهایی بیشتر از محتویات سوپ ایده بگیرند؛ در اتاقی بدون مزاحمت اثرشان را خلق کنند؛ نامشان در تاریخ جاودانه شود و در آخر مغرور از پیروزی در این رقابت ناعادلانه زنان را تحقیر کنند؟
مثلاً در فصل دوم به کتابی از فون ایکس به نام حقارت جسمی اخلاقی و ذهنی جنسیت مؤنث اشاره میکند یا در جایی دیگر مردی، آهنگسازی زن را به راه رفتن سگ روی دو پای عقبش تشبیه میکند و مرد دیگری میگوید اساس موجودیت زنان برای خدمت به مردان است؛ و همچنین آقای جان لانگدوندیویس هم میگوید وقتی بچه داشتن دیگر پسندیده نباشد به زنان هم نیازی نیست!
نویسنده خشمگین از این تحقیرها هوشیارانه خشم خود را میبیند و در پی علت بر میآید و میگوید:
"هنگامیکه کسی با خونسردی بحث میکند، تنها به آن بحث فکر میکند و خواننده هم نمیتواند به چیزی جز آن گفتگوها فکر کند. اگر او با خونسردی درباره زنان نوشته بود، اگر دلایل مسلمی برای اثبات بحث خود ارائه داده بود و علاقهای به نتیجهگیری خاص نشان نداده بود، خواننده هم خشمگین نمیشد. واقعیت را میپذیرفت، به همان صورت که میپذیرد نخود سبز، سبز است و قناری زرد. من هم میگفتم باید همین باشد. اما من عصبانی بودم چون او خشمگین بود."
اما فقط زن نیست که تحقیر میشود همانطور که مینویسد:
"وقتی پول خوردها را توی کیفم میریختم، خاطرات تلخ آن روزها را به یاد آوردم و فکر کردم واقعاً جالب است که یک درآمد ثابت چه تغییری در خلق و خوی آدم بوجود میآورد. هیچ نیرویی در دنیا نمیتواند پانصد پوندم را از من بگیرد. خوراک مسکن و لباسم برای همیشه تأمین است. بنابراین نه تنها تلاش و کار، بلکه نفرت و تلخکامی نیز پایان مییابد. نیازی نیست از مردی متنفر باشم؛ او نمیتواند آسیبی به من برساند. نیازی نیست چاپلوسی مردی را کنم؛ او چیزی ندارد که به من بدهد."
بنابراین وقتی زن نیازمند و ضعیف است، رفع نیازش به ابراز صادقانه احساساتش اولویت پیدا میکند. مرد و زن هر دو وسیلهای میشوند صرفا برای رفع نیاز یکدیگر، نه انسانی ارزشمند برای همراهی!
به نظر کم کم روشن میشود که چه رنج و آرزوی نهانی باعث شده تا او به خود زحمت نوشتن این مقاله را بدهد. او رنجور از بیعدالتی جنسیتی و تحقیر هر دو جنسیت، آرزوی همراهی و صلح هر دو جنسیت را در سر دارد:
" زن بودن یا مرد بودن به صورت خالص و مطلق مصیبت است؛ باید زنانه-مردانه یا مردانه-زنانه بود. "
و به این شکل است که آثار کسانی مانند شکسپیر جاودانه و الهام بخش میشوند چرا که تعصبی روی یک جنسیت ندارند.
و در آخر برای تحقق این آرزو کوشش زنان را لازم میداند تا تحصیل کنند مبادا کلمات آنها را گمراه کند و همچنین مشتاق مواجهه با واقعیت باشند چرا که میگوید:
" آدمهایی که با آنچه غیر واقعی است عداوت دارند، حسادت برانگیزنند؛ و کسانیکه بدون آنکه آگاه باشند یا اهمیتی بدهند، واقعیت بر سرشان خراب میشود، رقت انگیزاند. پس بنابراین وقتی از شما میخواهم پول در بیاورید و اتاقی ازآن خود داشته باشید، در واقع از شما میخواهم درحضور واقعیت زندگی کنید."