ویرگول
ورودثبت نام
گل سرخ
گل سرخ
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

معرفی کتاب آدمی یک تاریخ نوید بخش

https://taaghche.com/book/90305/%D8%A2%D8%AF%D9%85%DB%8C


شاید دبیرستانی بودم که فیلمی درباره قتل دختری جوان دیدم که علیرغم فریاد و کمک خواهی‌اش ساکنان ساختمانی که صدا را شنیده بودند نه تنها کمکی نکردند بلکه برای تماس با پلیس سهل انگاری کردند! آن زمان این فیلم ذهنم رو خیلی درگیر کرد که علت این بی‌تفاوتی و حتی بیرحمی چه بوده؟ بعدتر فهمیدم این فیلم براساس واقعیت و قتل دختری به نام کاترین جنوویز بوده. اما به هر حال این تنها نمونه نیست. آیا غیر از این است که نمونه‌های این گزارش‌ها را در اخبار، کم ندیدیم و نشنیدیم؟ خبر بی‌رحم شدن آدم‌ها بعد از رخ دادن فاجعه‌ای طبیعی مثل طوفان و زلزله. داستان بی‌رحمی آدم‌ها در جنگ‌ها و حتی نظر بزرگان جامعه‌شناسی و روانشناسی و.. در مورد ذات آدم‌ها که به جای خیر به شر متمایل است. آگاهی از همه اخبار و نظرات و داستان‌ها چاره‌ای نمی‌گذارد مگر اینکه علیرغم میل قلبیمان بپذیریم انسان ذاتاً موجودی شرور است و تنها منتظر فرصتی است تا بند‌های تمدن را بدرد و خوی وحشیانه‌اش را به نمایش بگذارد!

کتاب "آدمی" اما نوری به شبهِ آگاهی قبلیمان می‌تاباند. آیا این اخبار درباره خونخواری آدم‌ها تماماً موثق بوده‌اند؟ یا تنها بازنمود چیزی بوده‌اند که راویان آن می‌خواسته‌اند به ما نشان دهند؟

نویسنده می‌گردد تا مشهورترین داستان‌ها و آزمایش‌هایی که مُهری بر غلبه شر آدم‌ها به نیکی آنهاست پیدا کند و باری دیگر زیر ذره بین، درستی آن‌ها را بسنجد. قرعه‌ی اول، به نام سالار مگس‌ها می‌فتد. داستانی از یک آموزگار انگلیسی به نام ویلئام گولدینگ، درباره گروهی پسر بچه که در جزیره‌ای به دام می‌افتند و در روابطشان جای صلح، جنگ را پیشه می‌کنند. طبق داستان گولدینگ، وقتی چندماه بعد یک افسر انگیسی بچه‌ها را پیدا می‌کند، سه نفرشان مرده‌اند و آثار وحشی‌گری باقی بچه‌ها هم مشهود است. این داستان به عنوان نمونه‌ای کلی از رفتار آدم‌ها در جایی که قانون نباشد، عنوان می‌شود و گولدینگ می‌گوید: "انسان شر تولید می‌کند، مثل زنبور که عسل تولید می‌کند!" بنابراین این طور به نظر می‌رسد که ما به ضرب و زور قانون، متمدنانه رفتار می‌کنیم و باید به خاطر امنیت جانیمان تنها از مراجع قانونی و حاکمان سپاسگزار باشیم چرا که تنها از ترس و به اجبار قانون است که به یکدیگر آسیب نمی‌زنیم.

اما ظاهرا واقعیت نه تنها متفاوت، که برعکس است!

روتگر برگمان مینویسد:

سالها بعد که دوباره کتاب (سالار مگس ها) را بدست گرفتم تردید به میان آمد. وقتی در زندگی نویسنده کنکاش کردم فهمیدم چقدر فردی غمگین بوده. یک معتاد به الکل. فردی آماده افسردگی. کسی که فرزندانش را کتک می زد. گولدینگ معترف بود که "من همیشه نازی ها را درک می کردم چون طبیعت من نیز همان طوری است." و " تاحدی به دلیل همان خودآگاهی غمگین" بود که سالار مگس ها را نوشت.

به این ترتیب برگمان در درستی این نتایج تردید می‌کند و با مطالعه پژوهش های دیگر به تناقض میرسد مثلا از فرانس دِ والِ زیست‌شناس نقل می‌کند که: "کوچکترین مدرکی وجود ندارد که نشان دهد کودکانی که به حال خود ر‌ها شده‌اند همچو رفتاری خواهند داشت". پس ابتدا از خود می‌پرسد آیا اصلاً داستان گولدینگ براساس نمونه‌ای واقعی است یا همه و همه ساخته و پرداخته ذهن بدبین گولدینگ است؟ او با سخت کوشی فراوان به چیزی می‌رسد که سالار مگس‌های واقعی می‌نامد! روایتی که طبق آن همه پسر‌ها علیرغم همه مشکلاتشان در جزیره، دوستانه برای بقا و نجات خودشان تلاش می‌کنند. برگمان با افسری که پسر‌ها را نجات داده صحبت می‌کند و معلوم می‌شود حتی قرار بوده فیلمی از آن‌ها ساخته شود ولی به خاطر مسائل مالی در نهایت فیلم ساخته نمی‌شود و داستان سالار مگس‌های واقعی به گوش خیلی‌ها نمی‌رسد!
این داستان تنها نمونه‌ی‌ امیدبخش در این کتاب نیست. نویسنده سری می‌زند به داستان کاترین جنویز، آزمایش استنفورد و میلگرم و چند داستان دیگر و در نهایت میرسد به نقیض شنیده‌های قبلیمان.

بعلاوه نویسنده از تحقیقات روانشناسی به نام روزنتال می‌گوید که طی آن شاگردانی که به آنها گفته می‌شد هوش بالاتری دارند (کاملا رندوم انتخاب میشدند) عملکرد بهتری نسبت به همتایانشان داشتند و او این اثر را پیگمالیون نامید. برگمان می‌گوید اثر پیگمالیون نوعی دارونماست (داروهایی که تنها چون گمان می‌شود فایده دارند اثر درمانی پیدا میکنند!). به این ترتیب بدنما می‌تواند نقطه مقابل دارونما باشد. یعنی یک سری اتفاقات بد فقط به خاطر اینکه به آن ها باور داریم اتفاق میفتند. مثلا اگر باور داشته باشیم توان ذهنی شاگردی کم است خود به خود عملکردش افت می‌کند. معمولا تصور می‌کنیم ایمان خلاف واقع بینی و منطق است اما:

ایمان به دیگران همان قدر که تصمیمی عاطفی است، تصمیمی منطقی نیز به شمار می‌رود.

بنابراین چرا امید (به نیک سیرتی هم نوعانمان) ضروری است؟

بنابر نظر نویسنده چون از هر چند باری که اعتماد می‌کنیم شاید یک بار اعتمادمان شکست بخورد؛ در نتیجه بهتر نیست که شانسمان برای اعتماد کردن و امیدوار بودن به یکدیگر را از دست ندهیم؟ بعلاوه اگر غیر از این باشد طبق اثر بدنما خودمان و دیگران را ناخواسته به سمت بی اعتمادی و بدرفتاری سوق می‌دهیم. یعنی در خلق چیزی که از آن می‌ترسیم نقشی فعالانه خواهیم داشت.

در پایان از طاقچه عزیز به خاطر معرفی این کتاب سپاسگزارم و امیدوارم شما هم مثل من از خواندن این کتاب لذت ببرید!


چالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید