ویرگول
ورودثبت نام
گل سرخ
گل سرخ
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

نجات از هزارتو


https://taaghche.com/book/147631


برای چالش آبان ماه طاقچه، کتاب "نجات از هزارتو " از نیکول لپرا را انتخاب کردم.

برای من این کتاب به نوعی دنباله ی کتاب قبلی "تسلی بخشی های فلسفه" بود. در اخرین بخش کتاب تسلی بخشی های فلسفه به نیچه اشاره میکند که چطور آدم ها برای فرار از درد، به چیزهایی مثل الکل و انکار برای بی حس کردن خودشان (فرار ازحل مسئله) روی می آورند. ولی نیچه این کار را "نهایتِ حماقت" میداند.

"امروز، به نظر ما، نابود کردن شورها و هوس ها تنها براى پرهیز از حماقت ها و پیامدهاى ناخوش حماقت هایشان، خود نهایت حماقت است [بنابر این روش کار دندانپزشکى که دندان را مى کشد تا دیگر درد نکند، هیچ جاى حیرت ندارد]."
-تسلی بخشی های فلسفه، ترجمه عرفان ثابتی

در اینجا این پرسش پیش می آید که چرا کسانی که درگیر اعتیاد (به هر شکلی از آن) هستند بعد از خواندن و شنیدن این دست مطالب نمی توانند به سادگی رفتار خود را تغییر دهند. یا چرا باز هم زمانی که درگیر ناراحتی ای میشویم ترجیحمان به جای حل مسئله، انکار یا فرار است؟ اینجاست که کتاب "نجات از هزارتو" خواندنی می شود؛ چرا که توضیح می دهد پای "بدن" در میان است. در واقع نام دیگر این کتاب می تواند "تسلی بخشی های علم اعصاب" باشد!

نیکول لپرا روانشناسی است که از تجربه خودش در مسیر درمان میگوید. او که از روند درمان خودش و بیمارانش رضایت چندانی نداشت در مطالعاتش به اهمیت کلیدی نقش بدن می رسد. او می گوید ایده جدایی ذهن و بدن از زمانی که دکارت آن را مطرح کرده تا کنون هنوز حاکم است. نتیجه این جدایی هربار انکار نقش یک کدام از آن ها است؛ وقتی بدن بیمارست نقش ذهن نادیده گرفته می شود و وقتی ذهن بیمار، نقش بدن!

او هم مشابه با آنچه نیچه می گوید می نویسد:

وقتی علائم بیماری بروز میکـند یک پزشک وجود دارد که آنها را مدیریت کند پزشک این کار را یا از طریق حذف آنها به عنوان مثال (جراحی یا از طریق درمان نشانه ها و علائم آنها مانند تسکین تب یا درد با تجویز داروهایی که ممکن است عوارض شناخته شده و یا ناشناخته ای داشته باشند) انجام میدهد. به جای گوش دادن به بدن، به دنبال ساکت کردن آن هستیم. وقتی تلاش میکنیم علائم را سرکوب کنیم معمولاً آسیبهای جدیدی به خود وارد میکنیم روشی که در آن باید انسان را به عنوان مجموعه ای به هم پیوسته و مرتبط درمان کند کنار زده میشود و به جای آن از روشی استفاده میشود که علائم بیماری را مدیریت میکند و نتیجه آن شکل گیری یک دور باطل از وابستگی به دارو است. چیزی که من به آن مدل «چسب زخمی» میگویم؛ مدلی که بر روی درمان علائم تمرکز دارد و هرگز به دلایل ریشه ای آنها توجه نمی کند.

این می شود که سبک خودش یعنی روانشناسی کل نگر را معرفی می کند. درواقع ایده اصلی کتاب حول نظریه پلی واگال می چرخد که دکتر استیون پورگس در سال 1994 مطرح می کند. واژه واگال به عصب واگ اشاره می کند و بنابر این نظریه عصب واگ با تشخیص سطح خطر انتخاب میکند که بهترست بدن را به کدام یک از حالت های "تعامل اجتماعی"، "جنگ و گریز" یا "قفل شدگی و فریز" ببرد. در نتیجه این انتخاب ناخودآگاه، ما در آرامش، آماده تعامل و یادگیری هستیم یا نا آرام، آماده فرار و جنگ. در حالت سوم هم آنقدر خطر ناتوان کننده تشخیص داده می شود که بی حال و منفعل میشویم (در حالت شدید آن از هوش رفتن).

وقتی خطر بیرونی است واکنش سیستم عصبی کاملا حیاتی است اما چه می شود اگر خطر در ذهن ما باشد مثلا وقتی وارد یک مهمانی می شویم یا می خواهیم سخنرانی کنیم؟ ذهن ما خطر را تشخیص می دهد (حتی قبل از آنکه خودمان بفهمیم!) و سیستم عصبی ما واکنش نشان می دهد انگار که مانند اجدادمان منتظر حمله یک حیوان درنده هستیم! ضربان قلبمان و قطر مردمک چشمهایمان تغییر می کند. دیگر صداهایی با فرکانس متوسط را نمی شنویم و آماده شنیدن صداهای بلند و کوتاهِ تهدید آمیز می شویم. عملکرد سیستم گوارشمان بهم می ریزد حتی ممکن است حافظه مان در ثبت و یادآوری وقایع ضعیف عمل کند ( آدم در حال فرار حافظه می خواهد چکار؟!). خلاصه آن که در نتیجه این واکنش بدن، دیگر نه خیلی دوستانه به نظر می رسیم نه رفتار دیگران را دوستانه تعبیر می کنیم.

اگر هم خطر در ذهن ما بزرگ تر از این حرف ها باشد بدن قید جنگ و فرار را میزند و ما را بی حس میکند تا شاید مثل اجدادمان حیوان درنده از خیر دریدنمان بگذرد!

با این حساب وقتی روش بهتری برای مقابله با چالش نداریم این می تواند الگوی رفتاری ما شود که برای کم کردن فشار روی سیستم عصبیمان، به هر چیزی که باعث می شود ذهن ما از چالش دور شود روی بیاوریم (اعتیاد به چیزهایی مثل الکل، رابطه جنسی یا .. )

نکته مهم و امیدبخش ارتباط دو طرفه ذهن و بدن است. مثل ورزشکاری که عضلات خود را در یک شرایط قابل تحمل اما چالش برانگیز رشد می دهد سیستم عصبی ما هم در شرایط مطلوب می تواند یاد بگیرد موقعیت های چالش بر انگیز را بهتر مدیریت کند ( یعنی رفتن به حالت تعامل اجتماعی). مثلا وقتی در شرایط تهدید آمیز تنفس ما تند یا کند میشود اولا با توجه به آن و دوما با تنظیم تنفس میتوانیم این پیغام را به سیستم عصبی خود برسانیم که پیغام آن را گرفتیم و میتوانیم از پس آن بربیاییم در نتیجه سیستم عصبیمان ما را کم کم به حالت تعامل اجتماعی برمی گرداند.

یک نکته خوبِ کتاب بیان تجربه های خواندنی نویسنده و درمانجویانش است که باعث شده کتاب شکل داستانی به خودش بگیرد و خسته کننده نباشد. نکته دیگر اشاره نویسنده به دیگر نظریه های روانشناسی است، برای همین این کتاب خلاصه بردار نیست و این مطلب، تنها بیان ایده کلی کتاب بود!



چالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید