گروه های تکفیری برای مردم ما اصطلاحی آشناست. بررسی ریشه ای شکل گیری این گروه ها می تواند کمک زیادی به شناخت آنها نماید. این گروه ها پیش از جریان 11 سپتامبر و در دهه های 1980 و 1990 میلادی فعالیت های گسترده ای داشتند. در دهه 90 میلادی، چیزی شبیه وضعیت سوریه در الجزایر حاکم بود. در آن سال ها، این کشور پهناور در آتش جنگ داخلی می سوخت. همین شرایط زمینه را برای شکل گیری گروه های تکفیری فراهم می کرد. از طرف دیگر، شرایط خاصی که در آن زمان بر افغانستان حاکم بود، این کشور را به پایگاهی برای آموزش و تجهیز تکفیری ها (یا به عبارت دیگر عرب افغان ها) تبدیل کرده بود. پایگاه هایی که عمدتا توسط بن لادن حمایت مادی می شدند.
عمرالناصری
عمرالناصری (ابوامام المغربی) یک جوان اهل مغرب است که در دهه 1960 میلادی متولد شده است. خانواده وی متشکل از 6 پسر و 3 دختر است. الناصری دومین پسر خانواده است. وقتی سه ساله بود پدرش برای کار راهی بلژیک و شهر بروکسل شد. دو سال بعد وی همراه خانواده اش راهی بلژیک می شود. خانواده الناصری در بلژیک متوجه می شوند وی مبتلا به بیماری سل است. از همین رو به اجبار راهی آسایشگاه و مدرسه کاتولیک ها می شود که اداره آن با راهبه ها بود. وی در ده سالگی این مدرسه را ترک کرد و پس از آن سرپرستی وی به مدت 5 سال با یک خانواده سوییسی بود.
در 15 سالگی به همراه خانواده راهی مغرب می شود. مادرش پس از مدتی از پدرش طلاق می گیرد و با برخی از برادرها و خواهرانش راهی بلژیک می شود. الناصری ده سال تنها در مغرب زندگی می کند. در این مدت بسته به میزان درآمد زندگی اش را در خیابان یا هتل سپری می کند. در این مدت شغل وی راهنمایی گردشگرها بود. در 26 سالگی روزی به صورت اتفاقی حکیم، بزرگترین برادرش را می بیند. حکیم که سیگار می کشید، مشروب می خورد و به پارتی های مختلط می رفت؛ کاملا تغییر کرده بود. ریش بلندی گذاشته بود و جلابه پوشیده بود. حکیم موجبات آشنایی وی را با گروه های وهابی فراهم می کند.
وی بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب به شبکه های تکفیری داخل اروپا متصل می شود اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه نیز در می آید.
از افغانستان تا لندنستان
«از افغانستان تا لندنستان» خاطرات عمر الناصری است. کتاب به سبب بیان جزئیات زندگی و تفکر عرب افغان ها درخور توجه است. از دیگر زوایای قابل توجه در کتاب نحوه تعامل سرویس های اطلاعاتی غربی به ویژه دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه با گروه های تکفیری است.
در خلال خاطرات الناصری و تلاش او برای حضور در پایگاه های تکفیری در پاکستان می توان با قرائت تکفیری ها از دین آشنا شد: «یک ساعت که از پرواز گذشته بود حس کردم دستی روی شانه ام گذاشته شد. سرم را بلند کردم. همان مرد پاکستانی بود. پرسید: «قبله کدوم طرفه؟» ... به یکی از نقشه ها که روبروی مان بود اشاره کردم... گفتم قبله در سمت راست هواپیماست... چند ردیف رفت جلو. بعد جلیقه اش را درآورد و کف هواپیما، روبروی خودش انداخت. یکی از زنان مهماندار متوجه شد و گفت: «نمی شه اینجا وایسی. نباید مسیر خروج رو ببندی.»... داشتند با هم بحث و جدل می کردند. مرد پاکستانی گفت: «هیچ چیزی نمی تونه جلوی نماز من رو بگیره، اصلا هم برام مهم نیست کجام، روی شترم یا توی هواپیما. در هر حال نمازم رو می خونم.»... مهماندار سرش را تکان داد و چیزی گفت. ناگهان مرد برگه ای از جیبش بیرون آورد و در حالی که آن را جلوی صورت مهماندار تکان می داد فریاد کشید: «خوبه، بیا این بلیطای من، پولم رو پس بده تا همین الان از هواپیما برم بیرون.»
مهماندار سردرگم و وحشت زده بود. به نظر نمی رسید مرد پاکستانی شوخی کند! گویا فکر می کرد واقعا می تواند در همان وسط پرواز از هواپیما برود بیرون. سریع از جایم بلند شدن و رفتم سمت شان. لبخندی به مهماندار زدم. با دوستانه ترین لحن ممکن گفتم: «چرا اجازه نمی دی نمازش رو بخونه؟ چند دقیقه بیشتر که طول نمی کشه. من هم می تونم احتیاطا همینجا وایسم که اتفاقی نیفته.»
مهماندار، برای مدتی طولانی، بدون اینکه حرفی بزند چشم دوخت به من. بعد شانه اش را بالا انداخت، چرخید سمت مرد پاکستانی، چهره در هم کشید و سپس دور شد... نمازش که تمام شد رفتم و روی صندلی ام نشستم. او هم آمد و کنارم نشست. پرسید: «تو چرا نماز نمی خوانی؟» جواب دادم: «من به سنت (پیامبر) عمل می کنم.» طبق سنت، می شود مسلمانان را در سفرهای طولانی از نماز جسمی معاف کرد (!). فرد در این سفرها، به جای نماز جسمی به صورت درونی نماز می خواند، با ذهنش (!). پرسید مقصدم کجاست. گفتم کراچی. به نظر رسید تعجب کرده است. پرسید: «چرا کراچی؟» ... گفتم: «می خوام جهاد رو به جا بیارم.»... از کیفش یک تکه کاغذ و یک خودکار بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن. تشخیص نمی دادم به چه زبانی می نویسد. نوشتنش که تمام شد، سرش را بالا آورد و در حالی که برگه را به دستم می داد گفت: «یک نفر رو می شناسم که می تونه کمک کنه...»» صص 193-195
الناصری به واسطه حضور در پایگاه های پرورش تکفیری ها در افغانستان با افراد زیادی دیدار داشته است. مسلمانانی که به عرب افغان مشهور شدند و از گوشه کنار جهان به هوای جهاد راهی این پایگاه ها در افغانستان شده اند. عبدالکریم یکی از این افراد است که در پایگاه «خلدن» با الناصری همراه و همنشین بوده است: «عبدالکریم با همه افرادی که در خلدن بودند فرق داشت. این واضح بود. در ابتدا به ذهنم رسید شاید هروئینی باشد... به ذهنم رسید شاید برای کم کردن رنج های ترک مواد به او اجازه داده اند که قهوه بنوشد... قطعا عبدالکریم در زمینه همه ضوابط و قواعد اردوگاه یک استثنا بود (و هیچ کدام را رعایت نمی کرد)، بی ثباتی شدید در لحن صحبت هایش، حرکات عصبی و وحشت زده اش، تغییرات ناگهانی حال و هوایش... اگر برادر دیگری فقط یکی از این عیب ها را داشت، قاعدتا از اردوگاه اخراج می شد.
عبدالکریم برایم گفت که در فرانسه همسری دارد ولی به خاطر عدم تدین او می خواهد طلاقش بدهد اما آن دو دختری داشتند و همسرش، موقع جدا شدن شان از هم دختر را با خود برده بود. عبدالکریم می خواست دخترش را پیش خودش برگرداند تا بتواند او را مثل یک مسلمان واقعی تربیت کند.
مدتی که گذشت، صحبت هایش درباره سیاست بیشتر شد. برایم روشن شد عبدالکریم یک تندروی حقیقی است. می گفت: «ان شاالله یک روز همه فرانسه مسلمان می شه»، بعد هم کل اروپا. بعد هم کل قاره را از کفار پاکسازی می کنند. » صص 281-282
حضور چندساله الناصری در پایگاه های تکفیری ها، موجب اعتماد بیش از پیش آنها شده است. همین عامل سبب بیان خاطراتی از تکفیری ها می شود. الناصری به نقل یکی از این خاطرات پرداخته است: «اما یکی از شب ها یکی از مجاهدین داستان هواپیمایی را تعریف کرد که در سال 1992 ... در آسمان کابل سرنگون شده بود. وقتی هواپیما سقوط می کند، خلبان افغانی با چتر از هواپیما بیرون می پرد. در حالی که بین زمین و آسمان بوده و با چتر به زمین می آمده دستش را به نشانه تسلیم بالا می برد. اما عرب ها بی توجه به او تیراندازی می کنند. خلبان زخمی بوده. خودشان را می رسانند به نقطه ای که روی زمین می آید و فورا دستگیرش می کنند.
مجاهدین مشغول بحث درباره بهترین راه اعدام خلبان بوده اند که با بی سیم از مقر فرماندهی حزب اسلامی دستور می رسد خلبان اسیر را زنده نگه دارند چون شاید اطلاعات ارزشمندی داشته باشد. رزمنده های عرب تا زمان رسیدن بازجوها همچنان خلبان را وحشیانه کتک می زنند. وقتی بازجوها می آیند سر و شکل خلبان آنقدر افتضاح شده بود که می بینند امکان بازجویی از او نیست و به عرب ها دستور می دهند او را به بیمارستان برسانند. اما رزمنده ها نمی خواسته اند که خلبان نجات پیدا کند و زنده بماند به همین خاطر در همان بین راه سوخت ماشین، همان سوخت لزج سیاه، را مستقیما توی بدنش حقنه می کنند.
کمی بعد از رسیدن عرب ها به بیمارستان، بازجوها هم می رسند. مجاهدین می گویند که خلبان در آستانه مرگ است چون موقع پریدن از هواپیما شدیدا زخمی شده. بازجوها چند دقیقه ای خلبان را معاینه می کنند و می بینند هیچ نمی شود از او استفاده کرد، لذا به عرب ها اجازه می دهند تا او را اعدام کنند. آنها هم سریع خلبان را می برند و داخل حفره ای می اندازند. بعد همگی به صورت هم زمان شروع به شلیک می کنند. تیرها (به خاطر مشتعل شدن بنزین) بدن خلبان را تکه تکه می کند. امعا و احشایش هم منفجر می شود و حجم زیادی دانه برنج این سمت و آن سمت می پاشد.» صص 392-393
صحت و سقم کتاب
این اثر ترجمه کتاب Inside the Jihad است. کتاب توسط انتشارات معتبر Basic Books منتشر شده است و ویراستاری آن به عهده شخص سرشناسی به نام خانم Lara Heimert بوده است. نشریه نیویورک تایمز پس از انتشار کتاب مصاحبه ای حضوری با عمرالناصری صورت داده و آن را منتشر نموده است.
منبع: ندای اصفهان