Borna Arzi
Borna Arzi
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

دنیای بدون «دیوار» در ذهنم قابل تصور نیست


تیرماه چهار سال پیش که به دیوار اومدم تقریبا تولد پنج سالگی دیوار بود. به عنوان یه برنامه‌نویس تازه‌کار شروع کردم و حالا هم دیرکتور قبیله‌ی خودرو و تیم لیدر یکی از تیم‌هاش هستم، بخشی که از اول شکل‌گیری‌ش توش بودم و کنار بقیه‌ی همکارام براش حسابی زحمت کشیدیم تا به اینجا برسه.

روزهای اولی که اومدم دیوار نهایتا ۳۰ نفر فنی بودیم و توی کل هولدینگ(بازار و دیوار و همه‌ی بقیه‌ش) که الان بیش از هزار نفره شده، نفر ۲۰۰ ام بودم و جشن دویست نفره شدن هولدینگ رو همون ماه گرفتیم.

اولین تیمی که توش بودم تیم ثبت آگهی دیوار بود و بعد اون با تشکیل تیم جدید زیرساختمون که CTOی وقت راه انداخته بود به اون تیم رفتم(بعد از کلی سال گوگل کار کردن اومده بود دیوار و داشت کلی تغییرای خوب میداد.).

چهار نفر توی این تیم زیرساخت بودیم . نفر اول خود CTO بود که در وصف خفن بودنش کلمات عاجزن. نفر دوم داشت دکتری‌ش رو تموم میکرد و سومی هم قدیمی‌ترین آدم دیوار بود و هر کی هر چیزی نمیدونست ازون میپرسید. چهارمی هم من بودم و اولش همش برام سوال بود من وسط این همه آدم خفن چیکار دارم میکنم؟ دانشجوی ترم ۷ و ۸ بودم و فضا برای منی که چندان باتجربه نبودم سخت‌ و ترسناک بود، اما همون جا بود که به یکی از زیبایی‌های دیوار پی بردم؛ که چقدر اینجا فضای زیادی به افراد میده که رشد کنن و پیشرفتشون مهمه.

نتیجه‌ی این فضای رشد چی شد؟ ترسم کم کم ریخت و تا میتونستم از کنار این افراد بودن استفاده کردم و ازشون یاد گرفتم. بهم زمان داده میشد چیزایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم، همکارام با حوصله کمکم میکردن و آروم آروم مسئولیت‌های بیشتری بهم داده می‌شد.

همین بین آروم آروم دو نفر دیگه‌ی تیممون از پیشمون رفتن. یکی از ایران رفت و اون یکی جابجا شد به زیرساخت هولدینگ و سرویس‌ها و مسئولیت‌هایی که داشتن همه به من رسید. یهو به خودم اومدم و دیدم که دارم از پس کارهای افراد به اون باتجربگی برمیام و فهمیدم چقدر از آدمی که توی این تیم با ترس کارشو شروع کرد خفن‌تر شده‌م.

بعد از مدتی تیم خودرو تشکیل شد. قضیه این بود که تیم‌های دیوار روی مسیر تجربه‌ی کاربر شکسته میشدن ولی دیگه نیاز این حس شده بود که باید رو دسته‌بندی‌ها تمرکز تخصصی بکنیم. اول کارمون با تیم جدید، رفتیم کافه و توی یه نشست چند ساعته کلی هدف‌گذاری سالانه کردیم که بازار خودرو رو بترکونیم. بعد از شش ماه از شروع کارهامون تونستیم به اون هدف‌گذاریه برسیم و کلی جشن گرفتیم و همینطور هدف‌های سخت‌تر و بالاتر گذاشتیم و ادامه دادیم. حالا هم حدود دو سال و نیمی میشه که تیم خودرو شروع به کار کرده و من هنوز اینجام :دی .

در حال حاضر دیگه خیلی کمتر زمانم به کد زدن میگذره و بیشتر کارهام تعامل با اعضای تیم و مدیریت کارهاست.

فردی برای تمام فصول

یکم هم میخوام از سختی‌های کار بگم. کار لیدرشیپ به نسبت کار سخت و پرمسئولیتیه. مسیر تبدیل‌شدن یه برنامه‌نویسی که کار خودشو تند تند انجام میده به کسی که این همه چیز رو همزمان مدیریت میکنه هم خیلی سنگینه.

مثلا حال بچه‌های تیم و سلامتشون در محیط کار از دغدغه‌های تیم لیدره. یا رسیدن کارهای یه تیم و عملکرد کلیش. یا کیفیت فنی محصولای تولید شده و خیلی چیزهای دیگه. هیچکدوم از این موارد مسیر مشخص و یکتایی براشون وجود نداره و توی شرایط مختلف راهشون کامل متفاوته. این فضای تصمیم‌گیری به این بزرگی کار رو پیچیده میکنه.

برای هر کدوم این مسائل باید کلی تحقیق کنیم، مشکلات مشابه شرکت‌های داخلی و خارجی رو پیدا کنیم، دربارشون بخونیم و با بچه‌های تیم بحث کنیم و براشون راه‌حل بدیم.

تا اینجای کار هم سخته ولی سخت‌ترین قسمت ماجرا اینجاس که بعد از این همه تلاش بازم نمیتونیم مطمئن باشیم راهی که دادیم جواب درستی برای اون سوال هست یا نه؟ یا حتی این موضوع رو حل کنه مسأله دیگری ایجاد نکنه. در واقع همیشه در حال ایجاد تعادل بین چندین پارامتر مختلفیم که دوست داریم همشون خوب باشن ولی لزوما هم‌راستا نیستن. به خاطر همین در نهایت همیشه سعی میکنیم مشکلات رو کمینه کنیم و با هر بار راه‌حل دادن یه گوشه‌ای از مسائل رو بهبود بدیم.

پس کجای کار جذابه؟

حالا شاید خنده‌دار باشه که به نظرم قسمت لذت‌بخش کار من، باز هم همین مشکلات و حل شدنشونه. اونجایی که راه‌حل‌ها درست کار میکنن و یه سیستم به این پیچیدگی نرم و خوب کار میکنه خیلی فرح‌بخشه. وقتی بعد از کشف مشکلات پنهان و گذروندن سختی‌ها یه تیمی ساخته میشه که همه ازش راضی‌ایم و همه بچه‌های تیم خوشحالن و کارها خیلی خوب انجام میشن، برای ادامه‌ی کارم و زندگیم انرژی میگیرم.

اونجایی که چرخ یه تیم دیگه داره میچرخه و اوضاع خوبه و کنار تیم میوه‌ی زحماتی که برای ساختنش کشیدیم رو میشینیم میخوریم، دقیقا همونجا اوج لذت کارمه.

دیوار دنیامونو عوض کرده
جدا از این همه صحبت درباره‌ی کار کردن توی خود دیوار، کیفیتی که دیوار به زندگی‌هامون داده هم برام جذابه.

توی خیلی جمع‌هایی که نمیدونن من تو دیوارم، بحث دیوار میشه و همه از خرید و فروش‌هایی که توی دیوار کردن صحبت میکنن. درباره‌ی کمک‌هایی که بهشون کرده و اتفاقایی که بدون دیوار ممکن نبوده. این صحبت‌ها خیلی بهم حس شیرینی میده چون میبینم کاری که میکنم روی خیلی آدما کم یا زیاد تأثیر داشته. از زیادش هم همینو بگم که هر بار با یکی برمیخورم که کل امرار معاشش از دیواره و فروش تولیداتش رو با دیوار انجام میده انگار دنیارو بهم داده‌ن.

در ذهنم دنیایی بدون دیوار متصور نیستم

یک لحظه دنیایی که توش دیوار یا مشابهی براش نیست رو تصور کنید؛ انتخاب‌هامون برای خرید چقدر کم میشد، یا باید در به در دنبال آشنا و راه‌های مختلف برای پیدا کردن مایحتاجمون می‌بودیم. حجم اتلاف زمان و دردسری که یه نفر برای خریدن ماشین یا پیدا کردن خونه تحمل میکرد چقدر میشد. چقدر باید تو شهر میرفتیم مغازه‌های مختلف دنبال قیمت مناسب و جنسی که خوشمون بیاد. حتی برای معامله‌ی خیلی چیزها جایی وجود نداشت.

ولی الان در حالی که زیر کولر یه گوشه‌ی اتاق ولو شدیم دیوارو میتونیم باز کنیم و با چهار تا فیلتر اون چیزی که میخوایم رو سریع پیدا کنیم. زنگ بزنیم یا تو خود دیوار چت کنیم و معامله رو همونجا تموم کنیم.

دیوار دغدغه‌ی مسئولیت اجتماعی داره

توی کل مدت حضورم تو دیوار هیچوقت حس یه بیزینس درنده به دیوار نگرفتم. بیزینس درنده مثل اینایی که توی فیلم‌ها فقط به فکر خودشونن و همیشه سعی دارن پول خودشونو زیاد کنن(تو ایران هم کم نداریم ازینا :دی). دیوار برای من فضایی بوده که بتونم نگرانی‌ها و دغدغه‌هام برای کمک به بقیه رو مطرح کنم و کنار محل کارم بتونم برای مسئولیت اجتماعیمون تلاش کنم.

شرکت‌ها از یه حجمی که بزرگ‌تر میشن ابزارها و منابعی دارن که میتونن از اون‌ها برای بهتر کردن دنیای اطرافشون استفاده کنن. تأکید همیشگی شرکتمون روی این موضوع و مسئولیت‌ اجتماعیش باعث میشه اونو از خودم بدونم و همیشه باعث دلگرمیم باشه که عضوی از این جمع هستم. خیلی وقت‌ها خودمون دغدغه‌هامونو مستقیم مطرح می‌کنیم و شنیده میشن و خیلی سریع براشون حرکتی میزنیم. و خیلی وقت‌ها هم حتی نیاز به گفتن نیست.

مثال‌های زیادی داره ولی مثلا یادمه برای دسته‌بندی واگذاری حیوانات بعد از بعضی سواستفاده‌ها خیلی سریع محدودیت‌هایی تعریف شد که جلوشونو بگیره و خیلی خوشحال شدیم که حواس همکارامون به حیوانات هم هست.

یا بعد از زلزله‌‌ی کرمانشاه خیلی سریع برای جمع‌آوری کمک، شبانه بیدار موندیم و قسمتی به سایت اضافه کردیم. در نهایت این پول کنار پولی که دیوار گذاشته بود صرف ساختن مدرسه توی کرمانشاه شد.

میدونم قطعا همه‌ی مشکلات رو نمیتونیم حل کنیم ولی خیلی خوشحالم کنار دیوار یه بخش کوچکی رو تونستیم بهبود بدیم و دنیای بعد ما از قبلمون یکم بهتره.

آجرهای این دیوار آدم‌ها هستن

خیلی وقت‌ها موقع تصمیم‌گیری‌ها توی دو(یا چند)راهی‌هایی قرار میگیریم. و همیشه وسط بحث‌های این تصمیم‌گیری‌ها یه جمله خیلی شنیده میشه: «مهم‌ترین سرمایه‌ی ما منابع انسانیمونه.»

شاید جمله‌ش خیلی شعاری به نظر بیاد ولی همیشه لای تصمیم‌هایی که گرفته شده خیلی ملموس ردپاش حس میشه.

بزرگترین مثالش برام موقع تشدید تحریمای ترامپ و شرایط بد اقتصادی بود که خیلی شرکتای بزرگ ایرانی شروع به تعدیل شدید نیروهاشون کردن و استرس و ترس زیادی توی کل جامعه پر شده بود. این دغدغه برای ما هم ایجاد شده بود که سرنوشتمون چی میشه؟ وقتی سوالش رو مطرح کردیم توی چهارشنبگان همون ماه مدیرعاملمون خیلی قاطع توضیح داد که هیچوقت[تعدیل نیرو] جزو گزینه‌هامون نیست و از همه خرج‌های دیگه‌مون میزنیم تا بتونیم این شرایط اقتصادی بد کشور رو بدون اذیت شدن بچه‌ها بگذرونیم و میدونم فشار زیادی رو شرکت برای برنامه ریزی بلندمدت توی اون اوضاع تحمل کرد ولی هیچ فردی رو تعدیل نکرد و کلی هم به مجموعه‌مون از شرکت‌های دیگه اضافه شدن.

یکی از بزرگترین دلایل من برای موندن توی دیوار همینه که میدونم توی هر شرایطی اولویت اول تصمیم‌گیری‌ها آدم‌های شرکت هستن.

من و دیوار

اومدن من به دیوار خیلی زیاد منو عوض کرد. پیشرفتی که این مدت توی کارم کردم و اهمیتی که همیشه حس کردم به خودم و رشدم داده میشه از خوشحالی‌های بزرگ زندگیم بوده. فراتر از پیشرفت فنی و شغلی‌م، فضا و فرهنگی که این مدت توش بودم شخصیتی توم شکل داده که روی زندگی شخصیم هم تأثیرهای خیلی مثبتی داشته. شاید بهترین تصمیمی که برای مسیر شغلیم گرفتم همین بوده که دیوار رو برای کارآموزی دانشگاهم انتخاب کنم.

در نهایت امیدوارم حس خوبی که بعد از این همه مدت هنوز توم زنده‌س باقی بمونه و بتونم جلوی مهاجرت از ایران مقاومت کنم و توی دیوار و محیط خوبش به کارم ادامه بدم :دی. این نوشته اینجا به یادگار بماند که ۲۵ سالگی من پر خوش‌حالی از همراهی‌م با دیواره.



این طرف دیوارازدیواربگودیوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید