گشت غمناک، دل و جانِ عقاب
چو ازو دور شد اَیّـام شَباب
دید کِش، دور به انجام رسید
آفتابش به لبِ بام رسید
باید از هستی، دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چارۀ ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پِـیِ چارۀ کار
گشت بر بادِ سبک سِیر سوار
گلّه، کآهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت، پُر وِلـوِله گشت
وان شبان، بیم زده، دِل نِگران
شد پِـیِ بَرّۀ نوزاد دَوان
کبک، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیّاد سَـرِ دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارۀ مرگ، نه کاری است حقیر
زنده را دل نَشَود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیّاد نبود
آشیان داشت بر آن دامَنِ دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پَلَشت
سنگ ها از کَفِ طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زیسته، افزون زِ شُمار
شکم آکَنده، ز گَند و مُردار
بر سر شاخ وُرا دید عقاب
ز آسمان، سوی زمین شد به شتاب
گفت که: « ای دیده ز ما بَس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بُگشایی
بکنم آن چه تو میفرمایی »
گفت: « ما بندۀ درگاهِ توایم
تا که هستیم هوا خواهِ توایم
بنده آماده بُوَد، فرمان چیست؟
جان به راه تو سِپارم، جان چیست؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم »
این همه گفت، ولی با دلِ خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه، کُنون
از نیاز است، چنین زار و زَبون
لیک ناگَه چو غَضَبناک شود
زو حساب من و جان، پاک شود
دوستی را چو نباشد بُنیاد
حَزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گُزید
پر زد و دور تَـرَک جای گُزید
زار و افسرده، چنین گفت عُقاب
که: « مرا عُمر، حُبابی است بر آب
راست است، این که مرا تـیز پَـر است
لیک پروازِ زمان تیـزتـر است
من گذشتم به شتاب از دَر و دَشت
به شتاب اَیّـام از من بگذشت
گر چه از عُمر، دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شَـهـپَـر و این شوکت و جاه
عُمرم از چیست بدین حَد کوتاه؟
تو بدین قامت و بالِ ناساز
به چه فن یافتهای عُمرِ دراز؟
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دَمِ باز پَسین
چون تو بر شاخ شدی جایگُزین
از سَـرِ حَسرت، با من فرمود
کاین همان زاغِ پَلید است که بود
عُمر من نیز به یَغما رفته است
یک گُل از صَد گُلِ تو نشکفته است
چیست سرمایۀ این عُمرِ دراز؟
رازی این جاست، تو بگشا این راز! »
زاغ گفت: « اَر تو در این تدبیری
عَهد کُن تا سخنم بِپذیری
عُمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه؟ کاین ز شُماست
ز آسمان هیچ نیایید فُرود
آخر از این همه پرواز، چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اَند
کانِ اَندرز بُد و دانش و پَند
بارها گفت که بر چَرخِ اَثیر
بادها راست فراوان تَاثیر
بادها کَز زِبَــرِ خاک وَزَنـد
تن و جان را نرسانند گَزَنـد
هر چه از خاک، شوی بالاتر
باد را بیش گَزَند است و ضَرَر
تا بدانجا که بر اوجِ اَفلاک
آیتِ مرگ بُـوَد، پِیکِ هَلاک
ما از آن، سال بسی یافتهایم
کز بلندی، رُخ بَر تافتهایم
زاغ را میل کُنَد دل به نَشیب
عُمر بسیارش، اَر گشته نَصیب
دیگر این خاصیتِ مُردار است
عمر مُردار خوران بسیار است
گَند و مُردار بِـِهین درمان است
چارۀ رَنجِ تو زان آسان است
خیز و زین بیش، رَهِ چرخ مَپوی
طُعمۀ خویش بر اَفلاک مَجوی
ناودان، جایگَهی سخت نِکوست
بِِه از آن، کُنجِ حیاط و لبِ جوست
من که صد نکتۀ نیکو دانم
راه هر بَـرزَن و هر کو دانَم
خانه، اَندر پَسِ باغی دارم
وَندَر آن گوشه سُراغی دارم
خوان گستردۀ اَلوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست! »
آن چه زآن، زاغ چنین داد سُراغ
گَندزاری بود، اَنـدَر پَسِ باغ
بوی بَد، رفته از آن، تا رَهِ دُور
مَعدنِ پَشّه، مَقامِ زنبور
نِفـرَتَش، گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده، از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سُفرۀ خود، کَرد نگاه
گفت: « خوانی که چنین اَلوان است
لایقِ مَحضَرِ این مهمان است
میکُنَم شُکر که درویش نِـیَـم
خِجِل از ما حَضَـرِ خویش نِـیَـم »
گفت و بِِشنُود و بِِخورد از آن گَند
تا بیاموزد از او، مِهمان پَند
عُمر در اوجِ فَلَک بُرده به سَر
دَم زده در نَفَسِ بادِ سَحَر
ابر را دیده به زیـرِ پَـرِ خویش
حَیَوان را همه فَرمانـبَـرِ خویش
بارها آمده شادان ز سَـفَر
به رَهَش بسته فَلَک طاقِ ظَفَر
سینۀ کَبک و تَـذَرو و تِیـهو
تازه و گرم شده طُعمۀ او
اینک اُفتاده بر این لاشه و گَند
باید از زاغ بیاموزد پَند
بوی گَندَش دل و جان تافته بود
حال بیماریِ دِق یافته بود
دلش از نِفرَت و بیزاری، ریش
گیج شد، بَست دَمی دیدۀ خویش
یادش آمد که بر آن اوجِ سِپِـهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر!
فَرّ و آزادی و فَتح و ظَفَر است
نَفَسِ خُـرّمِ بادِ سَحَر است
دیده بُگشود به هر سو نِگَریست
دید گِردَش اثری زین ها نیست
آن چه بود، از همه سو خواری بود
وحشت و نِفرَت و بیزاری بود
بال بَر هم زد و بَر جَست از جا
گفت که: « ای یار، بِـبَخشای مَرا
سال ها باش و بِدین عِیش بِناز
تو و مُردار، تو و عُمرِ دراز
مَن نِـیَـم دَرخورِ این مِهمانی
گَند و مُردار، تو را اَرزانی
گر در اوجِ فَلَکَم باید مُرد
عُمر در گَند، به سَر نَتـوان بُرد! »
شَـهـپَـرِ شاهِ هوا، اوج گرفت
زاغ را، دیده بر او مانده شِگِفت
سوی بالا شُد و بالاتر شُد
راست با مِـهـرِ فَلَک، هَمسَر شد
لحظهای چند بر این لوحِ کَبود
نُقطهای بود و سپس هیچ نَبود…
پرویز ناتل خانلری