کلا اسم کتابش منو خیلی جذب کرد و خواستم گوش بدم ببینم چی میگه و یسری قسمت های جالب داشت که میذارم :)
چند جور تیپِ شخصیتی توی دنیا وجود داره؟
خب، بستگی به این داره که از کی این سؤالو بپرسی. یکی از معروفترین تستهای شخصیتی به اسمِ آزمونِ شخصیتشناسیِمایرز-بریگز (Myers-Briggs) یا همون MBTI، 16 نوع شخصیتِ مختلف رو شناسایی میکنه. بعدی تستِ شخصیتشناسیِ نِئو (NEO) هست که شیش تا تیپِ شخصیتیِ متفاوت رو بازشناسی میکنه. تستهای دیگه هم از سه تیپِ شخصیتی شروع میشن تااااا سی و سه تیپ.
سؤال اینه که چرا کسایی که این تستها رو طراحی میکنن اینقدر معیارها و نتیجهگیریاشون با هم فرق داره؟ جواب سادهست: تستِ شخصیتشناسی شبهِعلمه. از اونجایی که هیچ راهی برای اثبات یا ردِ تئوریهای شخصی نیست، طراحهای این تستها میتونن هر جوابی که دلشون خواست بدن و کارِ اونا معمولاً یه جور تجارت و بازاریابیه.
این همون حقیقتیه که مِرو اِمرا (Merve Emre)، نویسنده ی آمریکایی هم توی کتابی که درباره ی تستِ شخصیتشناسی نوشته بهش اشاره کرده. امرا توی کتابش به اسمِ دلالهای شخصیت، تاریخچهی این صنعتو بررسی کرده و یادآور شده که بازارِ تست، ارزشی به قیمتِ 2 میلیارد دلار داره. خب این انگیزهی خیلی بزرگیه برای طراحای تست تا زرپ و زرپ تست سرِ هم کنن و ازش سودای کلان به جیب بزنن. اسمشم بذارن تفسیرِ نتایج!
این اتفاق البته چیزِ جدیدی نیست. اونطور که اِمرا میگه، تستهای شخصیتشناسی ریشه در شبهِ علم داره. به عنوانِ نمونه، تستِ مایرز-بریگز اوایلِ قرنِ بیستم طراحی شد. نه کاترین بریگز (Katherine Briggs) و نه دخترش، ایزابل مایرز (Isabel Myers)، هیچکدوم سابقهی علمی نداشتن. حتی پاشونو توی آزمایشگاه هم نذاشته بودن و این تست صرفاً بر اساسِ تجربههای شخصیِ بریگز طراحی شده بود. بعد از اینکه متوجه شد خودش و شوهرش توی موقعیتهای یکسان واکنشهای متفاوتی از خودشون نشون میدن و یکی از بچههاشون از بقیه خجالتیتره، شروع کرد به گمانهزنی دربارهی تفاوتهای شخصیتی.
کن آرلن (Ken Arlen) یه زمانی یه سیگاریِ قهار بود که سیگارو با سیگار روشن میکرد. اما وقتی نویسنده باهاش دیدار کرد، 40 سال بود که لب به سیگار نزده بود. چیزی که دربارهی کِن از همه جالبتر بود، نحوهی ترکِ سیگار بود.
کن سیگار کشیدنو توی دبیرستان شروع کرد، دههی 1970. اون زمونا استعمالِ تنباکو چیزِ بدی محسوب نمیشد؛ برعکسِ ماریجوانا. واسه همین، کن برای اینکه بویِ دومی رو از والدینش مخفی کنه، اولی رو میکشید. طولی نکشید که معتادِ سیگار شد تا جایی که روزانه یه بسته میکشید. هرکاری هم برای ترکش میکرد بینتیجه بود.
بعد از دانشگاه، یه شغل توی بیمارستان پیدا کرد. اولین روزِ کاریش، یکی از پرستارا بهش سیگار تعارف کرد. کن گفت: «نه مرسی. سیگار نمیکشم. هیچوقت هم نکشیدهم.» البته دروغِ شاخداری گفته بود، اما همین دروغ بیخِ ریشش موند و دیگه هیچ وقت لب به سیگار نزد. کن فهمید که گذشته الزاماً آیندهی آدمو شکل نمیده.
کاری نداریم به اینکه چرا کن به همکارش این جوابو داد. اما به هر حال یه حرکتِ خودانگیخته و استراتژیک زده بود که بهش یه هویتِ جدید داده بود. آدمای سیگاری وقتی کنارِ اون بودن سیگارشونو روشن نمیکردن و یه هفته بعد، خودشم میلش به نیکوتین فروکش کرد. یهو چشم بازکرد و دید دیگه سیگاری نیست.
برای درکِ مفهوم «هویتِ روایی» که روانشناسی به اسمِ دن مکآدامز (Dan McAdams ) مطرحش کرده، همین ماجرای کِن بهترین نمونهست. به گفتهی مکآدامز، هویت یا شخصیتِ ما آدما ترکیبی از داستانها و روایتهاییه که دربارهی زندگیمون دائم به خودمون میگیم. این روایتها میتونن دائماً در حالِ تغییر و تکامل باشن. به عبارتِ دیگه، روایتِ ما از تجربههایی که توی زندگی داشتیم صرفاً بازتابِ هویتِ ما نیست، بلکه بخشی از هویتمونه.
این داستانها گذشتهی بازسازیشدهی ما رو با درکِ ما از زمانِ حال و تصورمون از آینده ترکیب میکنن و مجموعاً یه روایتِ واحد میسازن. البته واقعیت غیرقابلِ تغییره، ما هیچ جوره نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم. اما روایتمون از این واقعیتها رو میتونیم تغییر بدیم. میتونیم جورِ دیگه ای دربارهی اونا صحبت کنیم. اسمِ این کار «بازنگرش»ه. یعنی دیدنِ چیزها از زاویهی متفاوت.
خودِ نویسنده رو میتونیم الگوی این روش بدونیم. بنجامین هاردی سالهای سال بود که خودشو قربانیِ یه سری اتفاقات توی زندگیش میدونست، که در رأسِ اونها طلاقِ پرسروصدای پدر و مادرش بود وقتی که فقط یازده سال داشت، و بعد از اون، غیب شدنِ پدرش. بازنگرش، واقعیتها رو تغییر نمیده، اما معنا و مفهومِ اونا رو عوض میکنه. بنجامین میتونست ورقو برگردونه، از یه منظرِ دیگه به همه چیز نگاه کنه و ببینه از این تجربههای تلخ چی گیرش اومده و این تجربه ها چه تأثیری روش گذاشته که اونو تبدیل به یه پدرِ مهربون برای بچههاش کرده؟
شما چی؟ شما چطور میتونید ورقو تو زندگیتون برگردونید؟ خب، سعی کنید به این سؤالا جواب بدید: توی ده سالِ گذشته چه تغییراتی کردم؟ از اون مهمتر، چقدر رشد و پیشرفت کردم؟ چه تجربههای منفییی بوده که تونستم خودمو از شرشون رها کنم؟ خود-انگارهم چه تغییری کرده؟
همین کافیه تا متوجه بشید توی سالهای اخیر کلی تغییر کردید. این همون درسیه که میشه از این خلاصهکتاب گرفت: شخصیتِ انسان ثابت و پابرجا نیست. میتونید با ارادهی خودتون اونو هرجور که خواستید تغییر بدید تا به آرزوها و رؤیاهاتون برسید.
از این سایت همشو کششششششش میرم D: